سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

با ما سر ناسزای عریان داری

با ما سر ناسزای عریان داری
ای عشق عجب جلوه پریشان داری 


از مردم بیگانه به خود ره بستم 
تا خلق نداند چه قریبان داری 


من تلخ‌دهن قند نمی‌دانم چیست
بی مزه تو ما گسان به پنهان داری

 
تو شاه شکر، تلخ‌زبانی با ما
خوش معامله‌ای که با شریکان داری

 
این دست و کمر به رقص خواهد برخاست 
امشب اگر آن شراب سوزان داری 


دیدم چو حضور جان به بالا می‌رفت
صد چشمه می زنده به غلیان داری


حلمی به شبان حروف رقصان گیرد
بس صید غزل که با رفیقان داری
 

با ما سر ناسزای عریان داری | غزلیات حلمی

۰

حال دل ما اگرچه جان‌سوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز
خوش‌باش و دل‌انگیز و می‌افروز
 
ما شاهد خامش زمانیم
زین جنبش مردم کلک‌توز
 
ما مشعل می به دست گیریم
تو شیوه‌ی میگساری آموز
 
تقدیر چو معجزی نیاورد
عجزی که به معجزست برسوز
 
امروز که نیز رفت بر باد
در سیل فنا شدیم هر روز
 
گو حاصل عمر چیست حلمی
زین چرخ الک‌باز غم‌اندوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز | غزلیات حلمی

۰

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن
بنشین میان جان و چو برهنگان سفر کن

به میان جمع اوهام که ره عبور بسته‌ست
چه خوش است دعوت دوست که به آسمان نظر کن

آن‌چنان مست و خرابم که به جز دوست نیابم
تو اگر نکته گرفتی ز من مست حذر کن

"روز آسوده مبینی چو در این پرده نشینی"
گفت و خندیدم و گفتم هر دم این حال بتر کن

شب رنگین من و عشق قصّه‌ی خون و سخن بود
سوی این حلقه چو گیری بگذر از خویش و خطر کن

گفتم از خواب بخیزم که دگر خواب نبینم
گفت در خواب هنوزی و برو خواب دگر کن

یار مهدیس چه جویی که تو محبوب کسانی
نام آن ماه چو خوانی گوش بر این همه کر کن

واصل عشق ببیند که کجایی و که رایی
وصل آن یار چو خواهی بر شو و خویش نفر کن

حلمی از گوشه برون شد که ره عشق نماید
دولت عقل بگوی و ملّت خواب خبر کن

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن | غزلیات حلمی

۰

ای خموشیْ مشتعل، ما بی‌زبانان کیستیم؟

ای خموشیْ مشتعل، ما بی‌زبانان کیستیم؟
ما به هر سو پرکشان، در راه پنهان کیستیم؟


تو بدانم کیستی، تو خود بدانی کیستی؟
من ندانم کیستم، ای وای ای جان کیستیم؟


خلق اوهامی بداند زمره‌ی خاک است و خون
خاک و خون زین رو شود، ما روح‌بانان کیستیم؟


من بدانم کیستم، گرچه ندانستم کیستم!
تو بگو ما مستتر در خطّ انسان کیستیم؟


ای رهایی کرده ما را شهره‌ی نیزارها
شاهدان قوس مخفی جهان را کیستیم؟


هم خوشان هم ناخوشان در دامن جان داشتن
ماورای نیک و بد آن مهوشان را کیستیم؟


سالکی رنجیده شد از تیغ رقصان سخن
تو بگو او را که ما اینجا و اینسان کیستیم


ای گریزان در ختن آخر تو را این اصل نیست
آهوی گمگشته‌ای، باز آ ببین آن کیستیم


حلمیا زلف حقیقت تاب دادی صبر کن
طفل را زاری بسی تا ما سفیران کیستیم

ای خموشیْ مشتعل، ما بی‌زبانان کیستیم؟ | غزلیات حلمی

۰

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم
در عشق تو ورزیدن آداب نمی‌دانم


این قوم که می‌گوید "من خوش‌تر از او" دیو است
آرام نمی‌گیرم تا دیو بِنَنْشانم


صبحِ گُل سرخ ما از عشق به تعریق است
گرم عرقم جانا چون گرد تو می‌رانم


سرتاسر این رویا جز روح نمی‌بینم
پا تا فلک این راه در عشق برقصانم


قلبم جهتی دیگر جز ماه نمی‌گیرد
هر حکم که فرماید بر تخم دل و جانم


من صوفی جهلم مَر که خواب نکو خواهم؟
من ذرّه‌ی بیدارم هر لحظه به میدانم


حلمی سفری داری تا عشق به جا آری
من پیش‌ترم آنجا تا بخت بگردانم

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم | غزلیات حلمی

۰

سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن

سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن
سوی ما همه گلستان، چو ندیده‌ای گمان کن
 
چو ز گُل مشام خواهی تن خار رنجه فرما
سر عقل هی مجنبان، صحبت دل است آن کن
 
نه چو منکران گریزان، به زبان لعن و لنگان
به کلام روح ای جان طلب از چراغ جان کن
 
تو ز منزل خدایی، تو حضور کبریایی
چه به شک فتاده‌رایی؟ هر چه گویمت چنان کن
 
به میان مردم وهم ز چه روی و جستجویی؟
خَم مرگ دوش بردی، خُم عشق امتحان کن
 
تو ز جنس آفتابی، چه به تن نشسته‌ای؟ هان؟
ز گل سیاه برخیز، دل خود بر آسمان کن
  
حلمی ار کلام جان گفت تو به کفر خویش بخشای
سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن

سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن | غزلیات حلمی

۰

در کالبد هستی در خود به تماشایی

در کالبد هستی در خود به تماشایی
ماییم همه اجزا، تن‌هایی و تنهایی
 
از خویش جدایی و با خویش عجین امّا
در حلقه‌ی بی‌خویشی بی مایی و با مایی
 
بلوای جهانی تو، جنگاور جانی تو
هیچ از تو خبر نبوَد هر چند صف‌آرایی
 
صورتگر خاموشی، از صوت تو می‌نوشی
در چنگ تهی‌دستان سرمایه‌ی غوغایی
 
در پرده چه می‌بینم؟ یک صورت و صد جلوه
از سیرت پنهایی دیگر چه فراز آیی
 
خوابی نه که بیداری، وهمی نه که حقداری
رخشنده‌ی اعصاری، آخر به چه حاشایی؟
 
سلطانی و ما بنده، جان از تو سراینده
از نور تو می‌تابد این چشمه‌ی بینایی
  
شاه ازلی جانا، هر دم غزلی گویی
آن را که نگارد جز حلمی به دل‌آرایی؟

در کالبد هستی در خود به تماشایی | غزلیات حلمی

۰

چشمان زیبا، دستان رعنا

چشمان زیبا، دستان رعنا
آیم به نزدت امشب تماشا
 
آن نور دیده، در شب سپیده
آن موج افسون دریا به دریا
 
بیداری جان، پیدای پنهان
این کیست آخر این گونه با ما
 
حلقه به حلقه، منزل به منزل
گردم به گردش پروانه‌آسا
 
دستش بگیرم، دستم بگیرد
وصل است با من جانش خدایا
 
آنگه که سرد است جانم ز ظلمت
با آتش او سوزم ز گرما
  
آن یار دلبر، دیدار نزدیک
حلمی عاشق اینک به رویا

چشمان زیبا، دستان رعنا | غزلیات حلمی

۰

خرقه بسوزان برو هر چه که می‌خواه زی

خاک مرو! ماه زی، با من همراه زی
خرقه بسوزان برو هر چه که می‌خواه زی
 
طالع سعد است این، طلعت رعد است این
کلبه‌ی درویش آی، در حرم شاه زی
 
روح‌سر و روح‌پر پرده‌ی اوهام در
شک چو ز جانت رهید بر شو و گمراه زی
 
مردم بیدار شو، از همه بیزار شو
نعره کش و ناله زن، در دم این آه زی
 
دف زن و هیهات کن، خیمه بر اصوات کن
کر شو ز صوت برون، هر دم و هر گاه زی
 
غم چه خوری حلمیا؟ راه نهانی بیا
بی‌خبری بس کن و خرّم و آگاه زی

خاک مرو! ماه زی، با من همراه زی | غزلیات حلمی

۰

تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی
از کهنه بریدی و بدین تازه رسیدی
 
آن کهنه چه‌ات جز که تو را سر بدواند
بس سر که دواندت وَ ز سرها نبریدی
 
این عقل کلک‌توز چه حاصل به تو افزود
صد بار کشیدی و دو صد بار چریدی
 
این حرف حق از فاصله‌ها تازه رسیده
آیا که بها کردی و آیا که خریدی؟
 
دیروز تو را هیچ به منزل نرساند
هر چند که حق باشد و زان قصّه پزیدی
 
از عقل چه خواهی که چو کشتی شکسته‌ست
تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی


از خلق پریش و دم این مردم نادان
هر لحظه شنیدی چه سخن‌های پلیدی
  
چون حلمی دیوانه زبان در کش و سر کش
سرکش شو چو پروانه که این شعله چشیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی | غزلیات حلمی

۰

شمشیردار عشقیم..

شمشیردار عشقیم، صد سو به کار عشقیم
هر سو که سر برآریم در کارزار عشقیم


پیچیده لوح محفوظ زیر قبای مستان
ما گردگرد معشوق پیمانه‌دار عشقیم


تا خطّ‌ دوست خواندم هر گوشه لشکری خاست
باکی ز دشمنان نیست چون بر قرار عشقیم


این نکته هوشیاران دانند و کس نداند
با چارده ستاره ما در مدار عشقیم


خوش گفت واصلی دوش در محفل نگاران
 عالم اگر خزان است ما نوبهار عشقیم


حلمی به تخت خویش آ، وقت نگاشتن شد
بنویس در شب تار ما شعله‌زار عشقیم

شمشیردار عشقیم، صد سو به کار عشقیم | غزلیات حلمی

۰

اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی

اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی
اینجا من و دل تنها وین راه سماواتی
 
هر کس که ز عقل دد لنگر زد و چیزی گفت
تا باده نمایاندیم گم گشت به هیهاتی
 
مسحور نهان گشتیم، مجنون و قلندروار
در رقص و طرب مادام، اوباشی و الواطی
 
مرگ است خراب و زار افتاده، بدو بنگر
دیگر به چه کار آید این قاصد امواتی
 
افسانه‌ی ما مستان اغیار چه می‌فهمد
خوش باد دل ایشان با نقل روایاتی


زان شرع ورق باید بگسست و نهایت دید
یک جرعه که نوشاندم زان شرع نهایاتی
 
یک حرف به تکرار است از روز ازل، بشنو
صد گنج غزل دارم زان مصحف اصواتی
  
زان حلمی حیرانی چندی چو خبر نامد
صد دامن پر آرد از قافله سوغاتی

اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان