میگویم: من سخت مهمل میبافم و به جِد چرند میگویم! میخندد. میگویم: من عجیب هیچ نمیدانم و عمیق نادانم! قهقهه میزند. میگویم جاهلم! میرقصد. میگویم ناقصم! زیر آواز میزند.
به تلنگرهای سخت جان میخیزانی ای عشق. تو بگو مگر ما خیزرانیم؟ حرفهای تلخ در دهان ما میگذاری و حرفهای شیرین. حرفهای شیرین، شیرینیهای جان دیگران بیفزاید، و حرفهای تلخ جان ما به آتش کشد و ما را در آتش تو بسوزاند و پرّ و بال دهد.
جنگجویان به نام عیسای مسیح شمشیر کشیدند، و جنگجویان به نام محمدِ الله. و شرق و غرب بر سر هم فرو آمدند. و خداوند فرمود: شمشیرها غلاف کنید، خشم باطل است. شمشیرها را شنیدند، باطل را نه. و خداوند فرمود: رقص و سرمستی حلال است. رقص و سرمستی را شنیدند، حلال را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود، و باطل، پنداشتند رقص شمشیر و سرمستی از خون حلال است. و خداوند فرمود: همسایه، همسایه را دوست بدارد. همسایه را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود، و چون خشم در باطن، بر همسایه خشم ورزیدند و شمشیر کشیدند، کشتند، غارت کردند و در آب ریختند.
سر نادرشاه را سپیدهدم زدم، و سر آغامحمّدخان را، و سر خشایارشاه را، و سر پلشت بیچیز شاهاسماعیل را، و سر ابراهیمپاشا را و سر سلطانعبدالحمید دوّم را، و سر هر ناکس دیروز و امروز را.
این سو را زدم
و آن سو را زدم
و هر دو سوی پلشت شرق و غرب را.
درست سر سپیدهدم،
به طلوع نخستین تیغهی خورشید،
سر هر پلشت را
به نام آزادی زدم.
تا جان در میانه جا گیرد
و با میانه خو گیرد
سر هر خفتهی ماردوش را
دم هر سحر زدهام و خواهم زد؛
به نام عشق،
نام کوچک آزادی.
حلمی | کتاب آزادی
از تو زیبا ترانهها ناتمام است. این کتاب به نام توست و از قطرات خون فروریخته از گردن جان توست، و تو امروز این کتاب را میخوانی؛ کتاب آزادی، کتابی که تویی.
از تو زیبا تازه ترانهها آغازیدهاند.
نه چنین چیزها هرگز تاب نداشتهام؛ همسایگانم در آب اندازند، و زیباترینِ فرزندانم گردن زنند. گرچه به تماشا نشستهام، تا رنج کاسه پر کند، و فرداش روح به نبرد مقدّر خویش برخیزد. باری در هنگام تماشا، دیدهام، تاب داشتهام و نداشتهام؛ معمّای خدا!
کلمات را بنگر، زیبای من! کلمات، آزادیاند. باری از کلمات باید فراتر نشست تا آن آزادی دریابید. کلمات، سلوک روح در بینهایتاند. باری از این نهایت تن باید بالاتر نشست تا بینهایت دید.
حقیقت زیباست به جان تلخیکشیده، و حقیقت تلخ و دشوار است به جان نازدیده. تو ناز ندیدی، تو تلخ کشیدی، و تو زیبایی میدانی و حقیقت، ای جان زیبا، و تو امروز این کتاب میخوانی؛ کتاب آزادی، کتابی که تویی.
از تو زیبا ترانهها تا ابد ناتمام است.
از تو ناتمام تا ابد میسرایم؛
از تو زیباترانهی آزادی.
حلمی | کتاب آزادی
موسیقی: Irfan - Return to Outremer
برو ای روح به خانههای شاد! برو ای روح به آبادیهای آزاد! برو آنجا که هنر میدانند، رقص میفهمند و آزادی. برو آنجا که عشق از شش سو سرازیر است و خاصان چو تو میرقصند و آوازها از تو زیبا برمیآرند. برو ای روح به خانههای آباد! این تیغ عشق بود که گردنت برید.
غیرت عوعو کرد، فرداش سپیدهدم گردن زدم. عصب برآمد و جوشید، غضب لنگید و خروشید، فرداش سپیدهدم گردن زدم. شب بود و ظلمات تا انتهاش میگسترید. شب بود، شبی تلخ، تبکرده از سقوط، لرزیده از فروپاشی. آری، تو شب فرو میپاشی!
شب توفیده نالید،
روسیَه زارید،
تا بلکه نجاتی.
فرداش سپیدهدم گردن زدم.
حلمی | کتاب آزادی
موسیقی: Irfan - Ispariz
از راه هیچ نرفتهام، هنوز بسیار در برابر روست. چنان از راه در برابر روست که میتوانم بگویم هرگز هیچ نرفتهام. میتوانم بگویم، به قلبی مالامال نور و موسیقی، که هرگز هیچ چیز ندانستهام و جز شاگردی حقیقت، این بالابلند گردنکش بیمروّت، هرگز هیچ کار نکردهام و نخواهم کرد، تا ابد.
کوتاه میشوم، کوتاهتر از همیشه، و چون شعلهای رو به خاموشی سر فرو میکشم، و آنگاه به دمی دیگر برتاخته از عدم، در شعلهای بالاتر سر میکشم، و به عزمی تناور، در تمام هیچ هیکل گسترده، در تمام خدا، بیمرگ بیمحابا به پیش میتازم و در همه سو میگسترم.
تمام وصلها در پیش رو مینهم، همه را باز میگردانم، همهی آنها که در برابر روست را نیز بازمیگردانم؛ به تو، به زندگی. من اینها را نمیخواهم. من تنها تو را میخواهم؛ خود تو را، خود خود سوزناک دیوانهوار بیبازگشت تو را. و همه چیز را در این راه، تن و وطن و تمام سرزمینهای پیش رو را به سویت در خواهم نوردید.
حلمی | هنر و معنویت
وظیفهی ما سالکان عشق این است که گنجینههایی ارزنده از هنر و معنویت تقدیم زمین و زمانه داریم. وظیفهی ما به تنهایی عبادت نیست و یا خدا را در قلب خویش دوست داشتن، بلکه وظیفه این است عبادت به عمل مبدّل شود و در قالب کلمهها و رنگها جاری گردد و به چرخش دستها جان دهد، جسمها را برپا کند، تصویرهای خیالی را زنده کند، و بر صحنهی زندگی، از زندگی چیزی درخور تقدیم زندگی دارد. این «تمرین خلقت» در «وضعیت بودن» است.
جز حقیقت خداوند و جز روح که بارقهی خداست، همه چیز جهان بیارزش، فرومایه و گذراست و توجّه بر هر آنچه که گذراست، عبث است. جهان زبالهدان عظیمیست که حقیقت روح در اعماق آن مدفون شده است. حقیقت روح را باید دریافت و باقی چیزها را به حال خود رها کرد.
هر چه بر صحنهها درخشان به نظر میرسد، در درون پوسیده و تباه است. گنجها در خرابات است و خرابات مثال از کنجهای نکاویده و به دیدنیامده است. باید از دیدها محو شد، کنجها را کاوید و گنجها را جستجو کرد. کنج، ملاء خاص خداوند است، و یک رهروی حقیقت جز در چشم خداوند به دید نمیآید.
حلمی | کتاب لامکان
آنگاه چشم میگشاییم و میگوییم: آنجا دیگر کجا بود؟ آن دیگر چه جهنّمی بود؟
آن؟ جهنّمی از من بر آمده،
آن؟ جهانی از من خاسته.
آنجا منم، اینجا منم، همهشان از من خاسته. هر چه در بیرون میبینم منم. آنگاه که درون را نجستهام و به درون راه نیافتهام و بردهی انکار و عصیان و انقلابم، هر کثافتی که در بیرون است، منم و منم و منم.
حلمی | هنر و معنویت