سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

یار را می‌جو و در خود سیر کن

خودشناسی جنبشی بی‌ یار نیست
این یکی حرف خطابردار نیست
یار را می‌جو و در خود سیر کن
سیر جان بی یار جز اطوار نیست

حلمی

خودشناسی جنبشی بی‌ یار نیست | رباعیات حلمی

۰

تک و تنها به خرابی خوش‌تر

تک و تنها به خرابی خوش‌تر
گوشه‌ی دنج و شرابی خوش‌تر
 
بی‌خود و خسته از این وهم گران
دل سرگشته به خوابی خوش‌تر
 
مردم سایه و این ظلمت حرف
از تو خصمی و خطابی خوش‌تر
 
وام‌دار کس و ناکس نشویم
قسمت دیده سرابی خوش‌تر
 
زهر از جام تو چون آب حیات
با تو صد زخم و عذابی خوش‌تر
 
راه دوزخ چو روی با تو روم
با تو ظلمت ز شهابی خوش‌تر
  
قسمت حلمی از این چرخ خراب
غزل و باده‌ی نابی خوش‌تر

تک و تنها به خرابی خوش‌تر | غزلیات حلمی

۰

بالا برو بالا برو، بالا و بالاتر برو

بالا برو بالا برو، بالا و بالاتر برو
زین هم گذر زان هم گذر، آنجا و آنجاتر برو


ساکن مشو بی خود برو تا خانه‌ی هدهد برو
از من شنو بی من شنو هر لحظه برپاتر برو


بست است پاها باز کن، راه طرب را ساز کن
این عقل پای‌افراز کن، امشب پرآواتر برو


نور این رهت روشن کند، موسیقی‌ات ره می‌برد
موسیقی جان گوش کن، آنگه به دریاتر برو


جان بر سر امواج ده، هر چیز خواهد باج ده
بشکاف این بحر طویل، این‌بار موساتر برو


عشقت بجو صحن برون، صحن درون را راه رو
راه درونی می‌روی، فرد و فریباتر برو


بسیار از ره می‌برند، در قامت حق می‌سرند
این هم دمی باشد ولیکن تو شکیباتر برو


توفان ز وحشت می‌دمد، اسبان ظلمت می‌رمد
بینی فلک را می‌خمد، بخروش و غوغاتر برو


این بگذرد آن بگذرد، این جان ز صد خوان بگذرد
خاموش باش و لب گز و پنهان به حاشاتر برو


حلمی نگفت از خود سخن، لب جفت و بیرون از بدن
شب بود و روحِ لامکان فرمود لالاتر برو

بالا برو بالا برو، بالا و بالاتر برو | غزلیات حلمی

۰

من آن روحم که مأوایم جهان خوابها باشد

من آن روحم که مأوایم جهان خوابها باشد
رفیقم باده و ساقی و یاران خدا باشد
 
به کام ماست ار دنیا خراب و مست می‌گردد
که مستی کار ساقی و خرابی کار ما باشد
 
شبی گر خفتی و دیدی سحرگاهی نمی‌آید
سحر در آستین ماست، اگر دانی چرا باشد
 
من و می هر دو یک روحیم که در پیمانه‌ها گشتیم
خلاف مهر و آیین است ز جانان جان جدا باشد
 
سلامی کن در این حلقه، سلامت پاسخی دارد
بکش پیمانه تا هستی که این مستی روا باشد
 
عدم شو نیست شو کامشب نبودن خاصه پیدایی‌ست
برون را وارهان اینک که هستی در خفا باشد
  
خیال مست حلمی بود که از پیمانه‌ها می‌رفت
مپنداری که مأوایی به جز پیمانه‌ها باشد

من آن روحم که مأوایم جهان خوابها باشد | غزلیات حلمی

۰

گذر ز ارتفاع رنج به می میسّر است، هان!

گذر ز ارتفاع رنج به می میسّر است، هان!
بنوش و درگذر از این فراز و شیب در میان
 
خلاصه‌ات بگویم ای دلی که دربه‌در شدی
پیاله رهنمای توست و یار ناخدای جان
 
سرود خوش بخوان که شب هزار حجله می‌برد
حجاب می‌درد پری ز هفت پرده‌ی نهان
 
نفس غنیمتی شمر که قیمتی نبخشدت
زمین به کان بی‌حساب، فلک به چرخ رایگان
 
شعور باده کشف کن که رازها گشایدت
وگرنه عقل زورقی‌ست به‌گل‌نشسته در گمان
 
ملال‌زار منطق و منم‌منم کنار نِه
بدانگه از شب سیه عروج می‌کنی چنان
 
بیا که کاروان شه به اذن باده می‌رود
پیاله راه آسمان نشان دهد به آن نشان
 
به مشت آب و خاک و کان چه فخر و منزلی و جان؟
مقدّر است راه تو، اراده چیست؟ پر کشان!
  
ز خوابگاه باده و خیال پخته حلمیا
پیاله سرکش و جهان به گور خویش وارهان

گذر ز ارتفاع رنج به می میسّر است، هان! | غزلیات حلمی

موسیقی: Niyaz - Beni Beni

۰

غم عشق پریشانه چه بشکن‌بشکنی دارد

شنو آواز پیمانه چه بشکن‌بشکنی دارد
دل مخمور دیوانه چه بشکن‌بشکنی دارد


شب هجرست و لیکن غم ز دست باده رقصانست
غم عشق پریشانه چه بشکن‌بشکنی دارد


سخن نو گشت و بیماران دوای کهنه می‌جویند
ستون و تخت ویرانه چه بشکن‌بشکنی دارد


حدیث عقل می‌خواند فقیهی در سرای ما
صراط مهر و پیشانه چه بشکن‌بشکنی دارد


حدیث عشق می‌گویم مگر بشنید و یاری دید
که در این کنج میخانه چه بشکن‌بشکنی دارد


یقین دارم که روزی دل ز چنگ دیو بردارد
ببیند روح مستانه چه بشکن‌بشکنی دارد


به حلمی گفت و رقصان شد به گرد خویش جانانه
عجب این یار دردانه چه بشکن‌بشکنی دارد

شنو آواز پیمانه چه بشکن‌بشکنی دارد | غزلیات حلمی

۰

ذات عادت‌شکنش کشت و به یغمایم برد

ذات عادت‌شکنش کشت و به یغمایم برد
خاصه بی‌جا بُدم و بی‌همه بی‌جایم برد
نه چو ملّا که شریک شر و شرک و شرر است
چو خودم روح به اقیانُس لالایم برد

حلمی

ذات عادت‌شکنش کشت و به یغمایم برد | رباعیات حلمی

۰

در مسیر دلبخواه دیگران

در مسیر دلبخواه دیگران 
من نگشتم تا بگردم این و آن


از ره دلخواه خود بالیده‌ام
تا رسیدم برّ و بالای شهان


جان ز بحر روزن سوزن گذشت
طالع بیدار اقیانس‌وَشان


از تبار روشن اردی‌بهشت
ذرّه‌ای تابید از دریای جان


ذرّه‌ی تابان تویی و تار نیست
دیده در بیدارگاهان نهان


چشمه‌ساری از سر جان جاری است
چشم‌ها بربند و برکش بادبان


عمق شب، تاج سخن، کوه خموش
حلمی و این راه صعب بی‌کران

در مسیر دلبخواه دیگران | غزلیات حلمی

۰

آن مست و پریشان و جفاکاره منم

آن مست و پریشان و جفاکاره منم
بی‌خویشتن و به مرگ صدباره منم
 
آن زاهد ناکرده‌گنه باش و بمان
هم مفلس و هم بی‎کس و بیچاره منم
 
صد راست تو گفتی و یکی راست نشد
همدست دروغ و آن ریاکاره منم
 
همپای حقی و همچنان فضل فروش
بر خاک فتاده هر دم آواره منم
 
آن واصل والا و وفادار تویی
بی یار و نگار و مُلک و استاره منم
 
من دور فتاده‌ام، تو حقدار بمان
سرگشته و بی‌خانه و بی‌قاره منم
 
پنهان چه خوری باده و حاشا چه کنی
بنگر که به می به غسل همواره منم
   
پیمانه‌کشم به خانه، نشناخته‌ای؟
من حلمی بدنامم و می‌خواره منم

آن مست و پریشان و جفاکاره منم | غزلیات حلمی

۰

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام
کز نور و صدا داد مرا جامه‌ی نام
 
زان حقّ هماره جان به پرواز برم
بیدار کنم مردم خاموش ظلام
 
ماهیّ‌ام و در چشمه‌ی دل رقص‌کنان
پروانه‌ام و شعله‌صفت، دام‌به‌دام
 
سرمایه‌ی درویشی خود خرج کنم
از برکت جام یار و زین باده‌ی خام
 
هر شب چو به معراج روم تا رخ دوست
صبحانه شراب تو زنم حسن ختام
 
نذر من دیوانه‌ی محتاج چه شد
زان باده که بردم از لب یار به کام؟
 
پیمانه‌کشم، از من دیوانه مپرس
زین گردش بی‌پایه و این نسخه‌ی عام


رمزی و کلیدی به در و منزل ماست
بر هر که بخواند این خط راز سلام


حلمی که ز قسمت تو این جام گرفت
در حلقه‌ی مستان شد و پیوست به جام

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام | غزلیات حلمی

۰

آن ساعت صفر آمد تا خویش براندازم

آن ساعت صفر آمد تا خویش براندازم
از این تن وامانده در روح به سر تازم 
آن گاه فروپاشی، آن لحظه‌ی فرّاشی
این دست بیندازم آن دست برافرازم

حلمی

آن ساعت صفر آمد تا خویش براندازم | رباعیات حلمی

۰

ساقی بحر ازل باز پیام‌آور است

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر
گوشه‌رو چون روح باش، گنج غنیمت پذیر
 
جلوه‌ی جادویی از خلوت رویا گزین
غرقه شو و راه بر زین جَرَیان کبیر
 
ساقی بحر ازل باز پیام‌آور است
بازگشا جان خود بر کلمات عبیر
 
ثروتم از باده‌ایست کز نفسش می‌زنم
این دم نیلوفری بی غم چرخ اجیر


باز پلنگان شب پنجه نمودند تیز
حمله به جان می‌برند، هان که مگردی اسیر
 
دیده به دریا کش و غرقه‌ی این آب شو
نام تمنّا کن از آن دل روشن‌ضمیر
 
گوش بشوی و نگر، چشم گشای و شنو
با همه اعضای روح بر شو از این جسم پیر
  
چشمه‌ی آب حیات چیست به پا می‌رود؟
باز که حلمی ماست وین غزل بی‌نظیر

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان