آتش جهل است این ای نازنین
هیزمش خشم و عتاب و کبر و کین
پای عاشق نیست دام انتقام
ای بشر! ای سستخوی بیقوام!
کی شود زنجیر خشمت منفصل؟
کی کجا با عشق گرددی متّصل؟
تا کجا انکار حق، بیدار شو!
تا کجا بی عشق، سوی یار شو!
ای معطّل در میان فرقهها
نیست این عالم جهان فرقهها
ای بشر تو اشرف عالم نهای
زین که میبینم نه تو آدم نهای
فرق تو با دیگران در عشق و بس
ورنه حیوان به ز تو با این هوس
ای خدایان غرورِ استوار
در نهایت این تکبّر نیست یار
این تکبّر سر زند ناغافلی
ناگهان بینی که با سر در گِلی
سرکشان را دلکشان آدم کنند
هر که آدم مینشد را کم کنند
سوی انسان این تبار خون و آه
صدهزار از عاشقان از جان ماه
کار دل در حکم کار آتش است
خود بسوزد جان عالم را خوش است
جان عالم جمله جان یار ماست
این چنین یاری که از جان خداست
جسم انسان روح حق را نوش کرد
روح حق این خشمها خاموش کرد
نزد عاشق هر که گوید ز انتقام
خود براند عشق او را سوی دام
مرد عاقل نزد خود بس زیرک است
مرد دل داند که او یار شک است
یار شک از حق نفهمد هیچ بار
کار شک کار سر است این نیست کار
پس شما ای رهروان زندگی
جانتان بادا به جان زندگی
در امان از توف شرّ و مرگ بد
در امان باشید از کبر و حسد
بهرتان حق نغمههای تازه کرد
آرزوی وجد بیاندازه کرد
جامها در نام حق بالا برید
نام حق زین چرخ لق بالا پرید