سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

مثنوی «ناگهان»

مدّتی خشم آمد و بیداد کرد
تا که هر وامانده‌ای را صاد کرد


لشکر واماندگان استان‌ستان
شعله زد نفرت به دشت خانمان


احمقان آهسته پهناور شدند
چون رئیسان خر، جماعت خر شدند


لکنت و افساد و شر در نام عدل
طفلکی نوزاد بی‌فرجام عدل


بی‌هدف‌تازان عالم، حاکمان
یک دو روزی طعم قدرت بر زبان


وای از این خلقی که بندش را ستود
گر نبودند این خران، اینها‌ نبود


*


مدتی این پوستها را کوفتند
گنجها از کوفتن اندوختند


چرمها برساختند از نرمها
نرمها را گرمها افروختند


مدّتی سالک به کار گِل نشست
تا بروید از دم و درد شکست


تا بداند قیمت درّ و گوهر
در میان کارگاه بی‌هنر


مدّتی باروت شد دل از ستیز
تا بروید صلح در چنگال تیز


لاجرم آشوبها بیدارکُن
سست‌جانان را همه درکارکُن


هر که را مانده‌ست از انوار دور
می‌برد صیّاد عاشق تورتور


می‌برد در خوابگاه کارکِش
تا کند هر بند خفته مرتعش


این چنین رهبر که موسیقی‌بر است
گر نداند موسقی نی رهبر است


خویش را باید بدانی همچو ساز
در کف استاد حقّ خوش‌نواز


تا ندانی کیستی بیچاره‌ای
فلّه‌ای و توده‌ای و زاره‌ای


*


ای دل تک‌مانده با ما تیز باش
روزها در کار و شب شبخیز باش


با شهان آفتاب و ماهتاب
گر برانی رازها پس نیست خواب


کس نباشد حضرت والامقام
دوستی باشد، نباشد شکل و نام


یار را جویی تو، دوشادوش بین
بر سر یک سفره نوشانوش بین


کام را جویی برو در کار شو
منشاء‌ عشق و‌ به جان همکار شو


عاقبت روزی قدمهای نهان
بشکفد در رازگاه عاشقان


تا‌ بروید‌‌ دشت آزادی به جان
کوهها باید بریزد در میان


انجمن گوید که این حالا تک است
فارغ از غیظ و تباهی و شک است


راه برخیزد که او بالا کشد
در دل دریای غول‌آسا کشد


در دل دریای غول‌آسا خوشان
می‌کشند آن عاشقان صد کهکشان


جرعه کن اقیانس افلاک را
پاره کن این جامگان خاک را


چاره کن آری که امشب رسته‌ای
از زمین بویناکان جسته‌ای


*


قصّه‌ی ما از زبان روح بود
باب ما از ابتدا مفتوح بود


بی‌نظر باید ز درب ما گذشت
بی‌نظر را نیست تاخیر و شکست


آنکه آمد بر سر تقدیر بود
آنکه آمد را نه زود و دیر بود


آنکه آمد خوانده بودنش ز پیش
حال آمد به جان ریش‌ریش 


آمد و شن‌زاره را گلزار دید
ناگهان هر شرزه‌ای را یار دید


ناگهان بانگ دف و طبل بلند
ناگهان محو و عدم دنیای چند


ناگهان مرد او و رستاخیز شد
ناگهان جان نویی سرریز شد


ناگهان در ناگهانی پر کشید
بی‌قدم بر قلّه‌ی آخر رسید


حلمی

مدّتی خشم آمد و بیداد کرد | مثنوی «ناگهان» | اشعار حلمی | مثنوی معاصر | مثنوی معنوی | مثنوی حلمی

۰

مثنوی «آتش و خاکستر»

من نمی‌دانم که این رنج بلند
کی به سر گردد در این دنیای چند


نه به سرگشتن‌ نباید داشت دل
بلکه باید بازگشت از راه گل


این عمارتهای بی‌مغز و سترگ
عاقبت ریزند روزی برگ‌برگ


دل سرای آتش و خاکستر است
زیر این خاکستریها‌ محشر است


بعد این رنجی که سوزد خویش را
شه بخیزد مجمر درویش را


این همه رنجیدگی را پاس دار
ای دل رنجیده این دم‌ خاص دار


کودکی زاید به دنیای کهن
تو مگو‌ کودک کجا و من چه من


پیر عالم کودک جاویده است
پیر عالم کودکی تابیده است


تو ندانی کودکی، پس تو خری
تو کجا خر، تو خری را مصدری


آدمی باش و ز آدم بیش باش
جان آدم یک دمی درویش باش


ساز را بشناس و با خود روز شو
دی گذشت و این سحر بهروز شو


شامه‌ی شب نور را بوییده است
سالکی نادیده را جوییده است


این همه دیدی، ببین نادیده‌ها
باده کن ناچیده‌ی ناچیده‌ها


من چنان باده بسازم روز مست
آتشی بی‌شعله جان‌افروز مست


من تمام روز را پاشیده‌ام
هر کسی را دیده‌ام جاویده‌ام


من‌ تمام شب به بیداری خوشم
بار بیداری به هستی می‌کشم


تو بخوابی، من ندانم خواب را
گرده‌ی شب می‌کشم مهتاب را


*


باز این شب روز را مضراب شد
من سخن گفتم جهانی خواب شد


پس سخن را گنجه‌ی پنهان کنم
سوی پنهانی بخیزم آن کنم


سوی پنهانی بخیزم بی‌هوا
پس خداحافظ جهان بی‌خدا


حلمی

مثنوی «آتش و خاکستر» | اشعار حلمی

مثنوی «آتش و خاکستر» | اشعار حلمی

حامی باش

۰

همره یاران بی‌مانند شو

همره یاران بی‌مانند شو
همچو رازی که نمی‌دانند شو


گفت با من در شبی از مرگ تیز
کهنه می‌مرد از نوین و‌ مرگ نیز


همچو آن شاهی که از کوه بلند
بازگشته در سرای ناپسند


خلعت‌ شاهی و تاج روح‌بخش
کس نبیند جز به چشم آذرخش


استخوان محکم ز اطوار‌ گران
سربلند از آزمون اخگران


جان شده روشن ز جسم گوهری
دل درخشان از وصال زوهری


مردها را دردها برساختند
این چنین رسمی که گوهر ساختند


بر سر احقاق رویاهای دور 
مرد باید درد باشد در عبور


قطره باید جام اقیانوس را
درکشد لاجرعه، این کابوس را


روح باید برکشد شولای باد
بندگی خِفت است و می‌باید قباد


شاد می‌باید بود در توفان رنج
چون‌ بزاید رنج گوهر پنج‌پنج


سرزمین رازهای استوار
جایگاه ماست ای آگه‌سوار


بر زمین سخت چون دل داشتن
کی دگر این عشق مشکل داشتن


نقطه‌ی تاریخ را کی آدم است
ای دل گوهرفشان اینت کم است


آنچه که پایان ندارد آن تویی 
نیستی این جسم مسکین، جان تویی


حضرت و آقا و عین و صاد را 
دور ریز و بر شو ماه شاد را


بهرتان می از قباد آورده‌ام
ای غمینان مهر و داد آورده‌ام


حجره‌ی حق گرچه بر کس فاش نیست
بهر عاشق حاجت کنکاش نیست

***

در شب بزم کبیران دوش مست
بی‌خود از خویش و خوش از جام الست


بهر این سرگشته‌ی بی‌افتخار
حلقه‌ی پنهان گشودند از بهار


من که بی‌باور دل از حق بافتم
عاقبت جان بر سر حق یافتم


هر چه بود از آستان داد بود
این چنینی پروانه‌ای شه‌زاد بود


لاجرم‌ جان در مقام عشق باد
تا ابد این جان به نام عشق باد


حلمی

همره یاران بی‌مانند شو | مثنوی حلمی

۰

عشقِ بی تشخیص همچون ابلهی‌ست

عشقِ بی تشخیص همچون ابلهی‌ست
نیم‌سوزی در اجاق کوتهی‌ست


دستِ عاشق دستِ کار است ای اصم
سینه از بار خموشی تفته‌دم


حرف دل را در تنور سینه‌ها
سوختن بایست بی‌آذینه‌ها


تا نیفکندی دو دستان دعا
نیست آزادی و نی شادی روا


خرقه‌ی زهد و عبادت سوخته
آتش نور و صدا افروخته


تا نگردد ظرف از ترشی تهی
مِی نریزد تا کُشد صد اندُهی


وقت مِی دریاب ورنه سرکه‌ای
پیر گردی و ندانی که که‌ای


پیر گردی همچو پیران دغا
بوف شرع و شام شوم ادّعا


آنکت جانی تباه و خوفته
در جوانی دل سیه تن کوفته


پیر تشخیصی اگر، دردانه‌ای
نونو و زیبا و جاویدانه‌ای


ورنه چون صد شیخ کور و خُفت و منگ
قطب خواب و پیر نام و شِفت رنگ 


ساز نو بردار، این رف خانه نیست
گوشه‌ی وهم است این، جانانه نیست


گر بخواهی عشق، تا میخانه خیز
گر بخواهی سوختن، پروانه خیز


گر بخواهی جامه از حق دوختن
قرنها باید ز جام آموختن


قرنها باید به توفان باختن
تا به یک توفی جهانی ساختن


باده‌ی عشق است و امشب نوش باد
تا ابد پیمانه‌ی حق جوش باد


حلمی

عشقِ بی تشخیص همچون ابلهی‌ست | مثنوی تشخیص | مثنوی حلمی

۰

«مثنوی آتش دل»

گمشدگان گمشدگان را خوشند
ماهوَشان ماهوَشان می‌کِشند


موعظه‌ی عابد دیوانه را
باده‌کشان سینه‌کش آتشند

 
ای نَفَس بیهده‌ی جارزن 
یک نفسی باد غنا بار زن


یک نفسی صوت عدم گوش کن
نیستی و نیست هماغوش کن


هستِ تو که هستِ من و مایی است
نیست از آن نیست که بالایی است


این ورق زر که به دستان توست
نیک بخوان این ره پنهان توست


این ره پنهان که به دریا رسد
از ره رویا به ثریّا رسد


*


جام من و باده‌ی او، راز نیست
راه به جز راهِ پُرآغاز نیست


هر نفسی آخری و اوّلی
مرگ نو هر آنی و زایش بلی


زیستنی باطنِ این زیستگاه
کالبد خاک نه‌ای، روح خواه


آنچه درون شب طوفانی است
گوهر پیدایی و پنهانی است


آنچه ندارد سَر و سِرّ عیان
اصل همان است و همان است جان


چون سر زلفش تو به دست آوری
قطره‌ی دریاکشِ پهناوری



قطره‌ی دریاکش پهناورم
نیست به جز عشق خدا در سرم


نیست به جز عشق، سراپا خوشم
عاشقم و بار خدا می‌کشم


آن شب و آن قرعه‌ی بی‌صورتی
من بُدم و آن دم بی‌قیمتی


من بُدم و او بُد و صد باربُد
زان دم بی‌لحظه ندانم چه شد


بی همه بارِ همه را باربر
این که تو آنی و ندانی خبر


عاشق اینم که ندانم کجام
بارِ که می‌سوزم و این دم که‌رام


عاشق اینم که سراپا دلم
گرچه بدین لحظه به سر در گِلم

 
این سر دیوانه ولیکن خوش است
حافظ بی‌خودشده‌ی آتش است


عاشق بی‌خودشده را راه نیست
راه به جز راه شهنشاه نیست


راه شهان باز کنم نیم‌شب 
تا به سر آرند شب بی‌سبب


گفت به دل در شب پرآذرخش:
بر سر افتاده‌سران تاج بخش!


آن کنمی هر چه مغان خواستند
آتش دیرینه برآراستند


آتش دیرینه تویی، راست شو!
ناز مکن، هر چه که دل خواست شو!


حال کنم آتش دل چپّ و راست
باک ندارم که چه افزود و کاست


باک ندارم نه ز هستی و نیست
هر چه ببینیم یکی و یکی‌ست


هر چه ببینیم تویی و تویی
هست عجب وهم سراپا دویی


حلمی

گمشدگان گمشدگان را خوشند | مثنوی | حلمی

۰

آنکه را قدرت به کام بندگی‌ست

آنکه را قدرت به کام بندگی‌ست

داستانش زیستن بی زندگی‌ست


آدمی از مرگ لرزد، مرگ چیست
هر که را با عشق باشد مرگ نیست


آدم بی عشق را مردار بین
هر چه بالا جمله او را خوار بین


آدم بی عشق را از یاد بر
هر که را بی عشق گو بیداد بر


جمله بچّه‌خوار و سنّت‌زاده‌اند
کودکان وهم و بر سجّاده‌اند


مجرمانند این سزاواران رحم
مجرمان ایشان و ما باران رحم


نی ولی رحمی که انسان خواهدش
آنچنان رحمی که رحمان خواهدش


این یعنی تو بد کنی پس بد سزات
نوکر نفسی و پس شیطان خدات


تو بکن نیکی بی‌چشم‌انتظار
پس ببینی نیکی‌ست در پایت هزار


بس درایتهای بی‌حد لازم است
تا بداند جان که از جان ملهم است


بس براندم روزها با سوزها
تا بپیوستم به شب‌افروزها


بی‌ خدا گشتم به صحراهای دل
سرگران از خواب و رویاهای دل


تا خدا در یأس من تنّوره زد
آن من گمگشته را در کوره زد

 
*


ای زمین همراه من همپای شو
ای زمان در خانه‌ی بیجای شو


ای سپیده روز تو بی‌روشنی‌ست
ای شبان این گلّه‌های بهمنی‌ست


ای تو را دست رذیلان کاشته
تو که‌ای جز خرمنی برداشته؟


شاهدی از ناگهان فریاد زد
سنگ دل بر ساحت بیداد زد

 
آن سپاه روشنی از دوردست
در ره و این قصّه‌ی جام الست


*


من سخن در خامشی پایان برم
این دم سروی به کام جان برم


پس نگویم بیش از این از دادها
خامشی مانَد به حلق یادها


خامشی؛ بی خامشی دنیا عزاست
خانه‌ی خاموش را بنگر چه‌هاست


حلمی

مثنوی خانه‌ی خاموش | آنکه را قدرت به کام بندگی‌ست | مثنوی حلمی

۰

«مثنوی شکر بودن»

گفت او که رفیق جانی است | مثنوی «شکر بودن» | مثنوی حلمی

گفت او که رفیق جانی است
ابتدا جمهوری ویرانی است


ابتدا فکر و عقیدت تو به هم
زاری و جنگ و غنیمت هر قدم


تا بسوزد ریشه‌ی هر آرزو
اهرمن کوچه به کوچه رو به رو


تا بپاشد ریشه‌ی مفتی‌بری
مفتیان خانه به خانه مشتری


تا بریزد مذهب من‌ساخته
عشق صد نقشه‌ها پرداخته


تا عمارتهای نو افراشته
عالمی نو بر خرابی کاشته


*


خاک از نیکی و از زشتی تهی‌ست
آدمی باشد که لوح ابلهی‌ست


آدمی در ماه بیند روی دیو
آدمی این بنده‌ی غول و غریو


آدمی چون شد رفیق حرص و آز
همدم رمل و سِطِرلاب و مجاز


آنگهی غولان برون از غارها
در میان و هر سویی مردارها


دوزخ و فردوس جان آدمی‌ست
هر چه از افغان و شور و خرّمی‌ست


ناسپاسان چون به هم آیند مست
زر شود مسّ و ظفر گردد شکست



بایدا این گامها بر گامها
رنجهای نو سر آلامها


"موسقی زهر و اصوات پلید
گوشه‌های وهم و ارواح شهید


ادّعا در ادّعا نابود باد
جسم و عقل ناسپاسان کود باد"


تا بسوزد این زمان بار کهن
تا بریزد فکّ پر حرف و چکن


تا بپرّد طاعت شیطان ز سر
راست گردد قامت این عبد شر


بس شرار و شعله‌ از اعمال خویش
بر شود تا خوش شود احوال خویش


آنگه از جان بر دمد نور نخست
آنچه از جان بر دمد خود نور تست


*


بس سپاس ای حضرت بودن سپاس
شکر بودن می‌کنم بس شکر خاص


بس سپاس از این دم بی حدّ نور 
شکرت ای جان گدازان در تنور 


شکر باید تا که گندم نان شود
شکر باید تا جسد پرجان شود


شکر باید با عمل برخاسته
این چنین شکری به عشق آراسته


این چنین شکری نهایت کارها
راست می‌گرداند و پندارها


چون سخن با شکر حق آغاز شد
دفتر بس معجزتها باز شد


هم سخن با شکر می‌باید ببست
تا رسد از شکر برکت دست‌دست


حلمی

۰

«مثنوی ابتدای داستان»

متّضادّان وجودم در برند
متّضادّان راه در هم می‌برند


قهر با لطف و نکویی با شری
روز با شب، کهنگی با نوبری


من ولی بالای این چنگ دوتام 
کوی حق در ماورای ماورام

 
آن که خود دو کرده از یکّ کبیر
خود بگیرد باده‌ی یک از کثیر


گر بخواهی پاسخ از خاموش‌مرد
خامشی بگزین به صحرای نبرد


آسمانها پشت هم در جوشش‌اند
مردمان عشق هم با هم خوش‌اند


عشق را خوانند کوی گمرهی
واعظان و رهروان کوتهی

 
عشق لیکن آنسوی این انجمن
ماورای دیده‌ی شیخ و شمن


هست راه و هست ماه و هست شاه
هست آنچه نیست در وهم سیاه


رنجش آید سوی تو چون جویی‌اش
عقل بی‌حس گردد از بی‌سویی‌اش


چون که بگزیند تو را در همرهی
کیسه خالی گردد و انبان تهی


این سویی گاهی کشد گه آن سویی
تو ندانی تو اویی یا او تویی


تو ندانی فرق خویش از راه را
تو نفهمی ماه را تا ماه را


صدهزاران بگذرد از غیظ و خشم
تا سرآخر بشکنی بین دو‌ چشم


ایستگاه یک، سفر آغاز شد
نوبت ویرانی و پرواز شد


نوبت بی‌باکی و راه دراز
رقص حیرانی و موسیقی راز


آمدی جانم به قربانت به گاه
آن شب تاریک شد اینگ پگاه


این پگاه سرخ را اینک بجو
تا بیابی خویش را افسانه‌خو


گر چه تو نه آخری نه اوّلی
ابتدای داستان قالو بلی


حلمی

متّضادّان وجودم در برند | مثنوی حلمی

۰

مثنوی «داو دل»

عاشقان مجرای عشق‌اند ای عزیز
عشق اینجا اصل و عاشق ریزریز


عشق را جویید بر روی زمین
ماورای هفت راه و هفت دین


با زبان می‌زده گفتند خوش
آن سلاطین پر از گفتِ خمش:


سوی ما تا بی‌نهایت راه دور
بر زمین جوییده باید این عبور


گرد پای سالکان سخت‌جان
سرمه‌ی چشمان حق‌مردان جان


سالکی از مال و نخوت باخت سر
واصلی با کبر و شهوت ساخت در


زان درِ آتش‌زن بیهوده‌سوز
عاقبت سوزید این بیراه‌دوز


ساز عاشق خارج از این سازهاست
آنچه عاشق می‌زند از رازهاست


رازها از مردم عامی نهان
با عوام همچون عوام ای جانِ جان


خاص را دیدی ولی لنگر بزن
خاص را از دل بگو و سر بزن


گاه مهدیسی خر یک گاو شد
گاه ناچیزی بری از داو شد


داو دل چون شد دگر بی اختیار
عقل باز و آب زن جان بی گدار


سر به قبله این تو و آن قبله پوچ
خواه تو مکّه نشینی یا که یوچ


عارفِ ملحد بداند این رموز
آنکه روزش شب شد و شبهاش روز


سالک دانا که عقلش سوخته
مشعلش از جام دل افروخته


**


داستان دل بخوان و رام شو
با سپاه عاشقان همگام شو


کیسه‌ی اندوخته خوش پارپار 
دور باد از خانه‌ات این هشت و چار


موعد رمضان و وقت این ملات
باده‌ی عشق و خماران ماتِ مات


دست جام و لب تر و هنگامه خوش 
گفت سلطان: نقطه و وقت خمش


حلمی

مثنوی داو دل | مثنوی حلمی | اشعار حلمی

۰

مثنوی «حماقت بشر»

از حماقتهای این نوع بشر
هرچه گویم نیست پایانش پسر

روح چون آمد در این خرخوابگه
دیگر از یادش بشد انوار مه

آن یکی بت دید و گفت این آن مه است
آن یکی شیخی خری را؛ او شه است

این یکی شد بنده‌ی قوم و نژاد
ترکتازی کرد این بیهوده‌داد

غیرت حق گفت با این خرخسان
داد از من می‌رسد از لامکان

این یکی فریاد: من شه‌مومنم‌
آن یکی: من زاده‌ی این خرمنم

خرمن تو خرمن خرزادگی‌ست
کی کجا خرزاده را آزادگی‌ست

این همه خرباور جعل و فساد
سربه‌سر در گل، دروغ و داد و باد

فخر چون می‌کرد این برترنژاد؟!
استخوانی در لباسی بس گشاد

آن که گوید من ببین من آدمم
اشرف عالم منم، کی من کمم

آنگه از او بین قتال و کوب خون
در هم او بین چهره‌ی مرد زبون

تو چه را آزاد کردی ای غبار؟
تو برو خود کن رها از نفس هار

گرچه آزادی نباشد کار تو
چون تو بی‌عشقی و بی‌دلدار تو

حق تو را یک دم به خونخواری مجال
داد و این دم عایدش مرگ و زوال

لیکن از مرگ تو روید روشنی
دیو تو خاموش گردد از منی

یک وجب چون از درونت فتح شد
آنگه این نفس زبونت فتح شد

تو خوشی امروز و پاکوب جسد
این خوشی چون بگذرد چون می‌شود؟

 *

خامشی این دم به من شد صد حرام
دیگرم طاقت نباشد این عوام

می‌کشم دل تا سپاه عاشقان
می‌زنم سر تا به سر این ناکسان

تا نباشد کوبه‌های حق‌شرر
گرگ درّنده نبگریزد ز شر

گرگ را باید ز شرّ خود چشاند
از شرش در آینه او را پراند

آنگه‌اش دست دراز دوستی
آن دمی کز شر نماندش پوستی

آدمی! برخیز از خویش تباه
تا ابد خر بودنت را نیست راه

حلمی

مثنوی «حماقت بشر» | مثنوی معاصر | حلمی

۰

مثنوی «ساعت صفر»

گفت با من سالکی وصل تو چند؟
گفتمش صفرم دلا، اصل تو چند؟

هفت خوان و هفت جان و هفت بند
هیچ روح و هیچ راه و هیچ دند

ساعت صفر تو غوغا می‌کند
عاقلی مست و پریشا می‌کند

عاشقی گر باده‌ی بی‌جا کشید
می‌دهد معنی که وقت ناپدید

معنی عاشق به وصل و نام نیست
عاشقی را وصله‌ای این دام نیست

عاشقی یعنی ورای هشت و چار
فارغی از خور و خواب این نوار

گفت با من یا دویی یا که سه‌ای
گفتمش نیم‌ام برو با ما که‌ای

گفت آخر این عددهای دل است
گفتمش دل با عدد خر در گِل است

من عدد را دود کردم یک زمان
تا کشم دل در رکاب لامکان

آن زمان سلطان بُدم حالی گدام
آن زمان بنده بُدم حالی خدام

این همه درویش هر سو، سوی من؟
تو چرا ای پخته آخر کوی من؟

من یکی خامم برو با پختگان
این همه پرسش ببر با آن خوشان

خانه‌ی صوفی برو اینجا میا
خانه‌ی عاقل نشین ما را میا

عارفان عشق را منزل ببین
منزل ما روح و نی در گِل ببین

گِل سرای زهد و فقه و عافیت
فاجران فاسد بی‌عاقبت

چون سرای روح آیی مست شو
جام هیچی سرکش ای دل هست شو

ساعت صفر آمدی، کس خانه نیست
هیچ کس در خانه جز جانانه نیست

حلمی

مثنوی «ساعت صفر» | مثنوی معاصر | حلمی

۰

امر به مستی خوش و نهی از غمان

امر به مستی خوش و نهی از غمان
حکم تو و دین و دل عاشقان


حکم به می فتوی شاه دل است
بهر ددان حکم شهان مشکل است


خانه‌ی مار و ملخ و صد وحوش
جمجمه‌ی زاهد بیراهه‌کوش


عبد که‌ای ای کمر تا‌به‌تا؟
ای شکم فربه‌ی خودکامه‌ها!


دل شکنی جار کشی ای پلشت؟
سر بشکاند اجل چار و هشت


ظلم کنی بر سر مظلوم‌ها؟
روح به راه است ز معدوم‌ها


صوفی و زاهد تو مجو روح جو
روح درونِ دل مفتوح جو


بین به سر هر گذری یک پلشت
دیو و ددی بی‌صفتی بین به گشت


دیو و ددان با سپر ذکر کُش
ذکر سر دیو و ددان چون چکش


خشم مگیری و به آسودگی
تیغ بکش بر سر افسردگی


صوفی و زاهد بچه‌ی اهرمن
عابد و خائف دلگان تن به تن


این پشگان تشنه‌ی شیرینی‌اند
برده‌ی آلت‌زده‌ی چینی‌اند


چپ‌شدگان در ره خویشِ تباه
راست‌نمایان لگن‌زین آه


صوفی و زاهد تو مجو، عشق جو
چشم ببند و بزن از روبرو


تلخ شو بر من‌منه‌ی مردگان
آن دگر نیست شود این دکان


غرّه نخواهم که ببینم به صحن
نه دگر این خرقه‌ی ابلیس‌رهن


نور بخواهم که برقصد به جان
موسیقی پُرشکن زندگان


موسقی عشق به جان دل است
بشنو تو ابلیس گرت مشکل است


بشنو تو ابلیس تمام است کار
خویش ببین نیست چو مشت غبار


حلمی

امر به مستی خوش و نهی از غمان | مثنوی حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان