سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

شوریده شد سرای از توف و تاب عشق

شوریده شد سرای از توف و تاب عشق
سوزیده خلقتی از التهاب عشق


خلقی شگفت زین باران خشم و کوب
گم کرده خویش از راه صواب عشق


تا کی بچرخد و تا کی درو شود
در مشتِ صافیِ عالیجناب عشق


چون ماه چارده زین خطّه رخ کشید
از جبر جهل بین نی انتخاب عشق


بر مذهب سیه که جز گمانه نیست
تو وقعِ دل منه ای مستطاب عشق


تعبیر راه را در روح خویش بین
تا خوش شوی ز نو از آفتاب عشق


بکّن ز تن کنون این حُجبِ وهم و روی
تا بکّند ز جان جانان حجاب عشق


ای ماهتابِ دَم، ای رأی بی‌نظر
بر مای و خشکِ نای باران شراب عشق


حلمی ستاره شد در کوی بی‌عبور
آید به صورتی از نو شهاب عشق

شوریده شد سرای از توف و تاب عشق | غزلیات حلمی

۰

آزمون اخگران

آن بیرون عجب وضعیت احمقانه‌ایست! آدمی عاطفه می‌ورزد، ویرانه می‌سازد. آدمی عقل می‌بافد، دیوانه می‌سازد. آدمی رشک می‌ورزد و حسرت می‌وزد و قدرت می‌جوید و مذهب می‌پوید، خویش و خویشان بی‌کاشانه می‌سازد. عجب بیهوده است این آتش جان گم‌کرده. عجب بی‌ستاره در این جهان بی‌کرانه می‌تازد، و چه دردآلود و سخت بر خاک گهواره‌ی خویش فرو می‌غلتد. 

عجب وضعیت دُردانه‌ایست این درون! چه باشکوه عشق می‌ورزد روح و چه بی‌حد از خویش بهر دیگری نثار می‌کند. چه بی‌شرط قمار می‌کند تمام خویش را و چه بی‌ادّعا تخت و رخت می‌بازد و چه بی‌رسم رسم و تسم عالم به هیچ می‌گیرد و عاقبتِ کار آسمان می‌گیرد و هم زمین به رقصِ اوست. 

عجب داستانیست، که تا نام هر چه می‌بریم آن ابلهان به ستاندنش یورش می‌برند. بتازید ابلهان! بر خویش می‌تازید و جز نکبت نصیب نمی‌برید. دل، بر خویش آرام است و تاختن دوست نمی‌دارد، ولیک چون بتازد مقصود بی کوشش در کف است. 

اخگران، 
به آزمودن‌اند.

حلمی | کتاب اخگران
اخگران به آزمودن‌اند | کتاب اخگران | حلمی
۰

سفر بی‌نهایت

همانچه که سخت بود و صعب بود و ناگذر و محال، آن گردنه‌ی خشمگین روح‌گیر، آن برافراشته به غایت که تمام قلب خراج می‌طلبید و تمام روح، حال چه سهل و سزاوار و پذیرا.

سفر؛
از ثانیه‌ای به ثانیه‌ای،
از هزاره‌ای به هزاره‌ای،
بی هیچ زمان.
و راه همچنان راه
تا ابد، تا بی‌نهایت راه.

حلمی - کتاب اخگران
سفر بی‌نهایت | کتاب اخگران | حلمی
۰

جامی که مغانه سر می‌کشم

پنجره‌ی اشراق خود را بگشایم و از بالاترین آسمان، تازه‌ترین هوای عدم را استشمام کنم. آن دونان را از یاد برم و دفترهای سیاه اعمالشان را ببندم و تحویل اربابانشان دهم. آنها که‌اند که بتوانند دمی خاطر آفتابی مشوّش دارند. 

نه خطّی و نه نشانی. اینجا نه انفجاری که آغازی را رقم زند و نه آفرینشی که در خود خم شود و به پایان رسد.

 تنها صدا، 
اخگرانی در میان و گرداگرد،
و جامی که مغانه سر می‌کشم.

حلمی - کتاب اخگران
جامی که مغانه سر می‌کشم | کتاب اخگران | حلمی
۰

خامشی افزود میراث سخن

خامشی افزود میراث سخن
اخگری افراشت نور انجمن


همچو زهرآبی که درمانیست خوش
غایبی که حاضران را کشت من


کشتزار صوت و نور روح بین
برکند دل ریشه‌ی شیخ و شمن


کفر گفت و راز گفت و عشق گفت
این همه از برکت بخت و ثمن


بر زمین خشک باید زیستن
تا که از ما بشکفد یاس و چمن


در درونم بنگرم با چشم دل
هست روح و نیست مرد و نیست زن


چون بشویی حیله‌ی وهم و نقاب
رای شاهد را گزینی؛ هیچ تن


هیچ کس با هیچ کس بسیار شد
این همه با این همه؛ دار و کفن


همچو حلمی باش و در مهتاب خیز
تا که مه خوش بفکند سویت رسن

خامشی افزود میراث سخن | غزلیات حلمی

۰

آفتاب خروش

یا آنکه رنج راه را به تمامی در می‌یابد یا که به تمامی فرو می‌ریزد. یا بی‌ سرشت بر مرزها چنبره می‌زند، بلعیده‌ی دیو و فضله‌خوار غریو - اُف! - یا سرشت باز می‌یابد و خاموش و دل‌‌آوا ترانه‌ی ظفر سر می‌دهد. 


یا به خانه بازمی‌گردد، 
یا در زمین سوخته 
به زبان الکن و آوای حزین
بر برکت بی‌شکرانه کف‌رفته می‌زارد.


ستاره‌ی سروش، و آسمانی که بر کرانه‌های ناپدید سینه می‌گشاید. آفتاب خروش، آنگاه که وحوش در میانه و زمین را طاقت این همه نیست.


سر فراز کن! 
اخگران را بنگر!
از سینه‌کش نامنتهای عدم
می‌آیند ناتمامی تمام کنند‌.


حلمی - کتاب اخگران

آفتاب خروش | کتاب اخگران | حلمی

۰

وقت شب، سوسوی دم..

وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم
چاره شد کار خوشان در هشتِ ابروی عدم


شد سزا را ناسزا، هم ناسزا را صد سزا
هی‌هی چوب ددان شد نیست با هوی عدم


ای خوشان با ناخوشان! امشب شب پرواکُشان
شیر وحشی رام بین با بوس آهوی عدم


های من در نای می در گردش یاسای می
خواب بُد مستی و در رویا بشد کوی عدم


مست، بیدار آمد و زاهد نه لیکن این پلشت
بی شریعت نوش باید جام دل‌شوی عدم


حضرت وقت خودم در وقت نابرپای دل
ملحدانه وصل با حق من خداجوی عدم


حلمی از اسرار حق زان توش و زاد ماه گفت
با مسیحان، شام دل، در برج و باروی عدم

وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم | غزلیات حلمی

۰

سلام بر بیداران..

سلام بر بیداران و سلام بر بیدارشوندگان. 
سلام بر چشمانی که در بیداری نمی‌خوابند و در خواب بیدارند.
سلام بر آنانی که هر لحظه نواند و در هر لحظه در رنج نو شدن‌اند.
سلام بر روح‌های باستانی. باد که دروازه‌های راز بر آماده‌ترینان بگشایند.
خوشا آنان که در حجاب، آفتاب جوییده‌اند و آنان که اگرچه خرقه‌ها برانداخته، از دروازه‌های راز بیرون نتاخته‌اند. خوشا آنان که خوابگزاران و محرم رازهای خویش بوده‌اند و بدا بر ایشان که بی جذبه‌ی یار نهان، عشوه‌ی آگاهی کرده‌اند.


خوشا کافران اگر که به کافری عاشقانه مسلمان بوده‌اند،
و نکبتا بر آنان که مسلمانی به حلقه و خرقه بازیده‌اند.


خوشا آنان که باور هر دقیقه تازه کرده‌اند
و خوشا چون خدا ندیده‌اند از خدا خامه نریسیده‌اند.
خوشا آنان که موسیقی در جانشان برپاست
و ستاره در چشمانشان پیدا.


حلمی | کتاب روح

سلام بر بیداران.. | کتاب روح | حلمی

۰

درون دلم عکس دلدارهاست

درون دلم عکس دلدارهاست
برون بنگرم صحن دیدارهاست

به سان کُهی دامن‌اشکسته‌ام
سراسر تنم رهن گلزارهاست

سراغم ز جان صراحی بگیر
به وقتی که تسلیم هشیارهاست

ختن‌آهوی شب به محفل رسید
زبانش خوش از سرّ جُیبارهاست

غزل، ماه بسرود و حلمی نوشت
قلم دست بی‌دست بیدارهاست

درون دلم عکس دلدارهاست | غزلیات حلمی

۰

من و یار و راه ماندیم..

نه به آسمان بیفتد ره هر خیال‌خویی
که به آسمان حرام است به جز عشق راه جویی
چو به حلقه خاست لیلی همه کس ز حلقه برخاست
من و یار و راه ماندیم و وصال و گفتگویی

حلمی

نه به آسمان بیفتد ره هر خیال‌خویی | رباعیات حلمی

۰

حال دل ما اگرچه جان‌سوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز
خوش‌باش و دل‌انگیز و می‌افروز
 
ما شاهد خامش زمانیم
زین جنبش مردم کلک‌توز
 
ما مشعل می به دست گیریم
تو شیوه‌ی میگساری آموز
 
تقدیر چو معجزی نیاورد
عجزی که به معجزست برسوز
 
امروز که نیز رفت بر باد
در سیل فنا شدیم هر روز
 
گو حاصل عمر چیست حلمی
زین چرخ الک‌باز غم‌اندوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز | غزلیات حلمی

۰

آلوده منم..

این بوسه و آغوش است که ما را زنده نگاه داشته است. این شراب و موسیقی‌ست. این ذات شعف است. این رقص میان و قمر است که ما را زنده نگاه داشته است. این دُرد جان ماست و صافی نهان ماست و جام رحمت جانان ماست، و ما هرآیینه سرکشیده.

آلوده منم به بوسه‌ی مطهّر عشق،
و غرقه منم در آغوش نامنتهای شراب.

حلمی | کتاب آزادی

بوسه و آغوش | کتاب آزادی | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان