گمشدگان گمشدگان را خوشند
ماهوَشان ماهوَشان میکِشند
موعظهی عابد دیوانه را
بادهکشان سینهکش آتشند
ای نَفَس بیهدهی جارزن
یک نفسی باد غنا بار زن
یک نفسی صوت عدم گوش کن
نیستی و نیست هماغوش کن
هستِ تو که هستِ من و مایی است
نیست از آن نیست که بالایی است
این ورق زر که به دستان توست
نیک بخوان این ره پنهان توست
این ره پنهان که به دریا رسد
از ره رویا به ثریّا رسد
*
جام من و بادهی او، راز نیست
راه به جز راهِ پُرآغاز نیست
هر نفسی آخری و اوّلی
مرگ نو هر آنی و زایش بلی
زیستنی باطنِ این زیستگاه
کالبد خاک نهای، روح خواه
آنچه درون شب طوفانی است
گوهر پیدایی و پنهانی است
آنچه ندارد سَر و سِرّ عیان
اصل همان است و همان است جان
چون سر زلفش تو به دست آوری
قطرهی دریاکشِ پهناوری
*
قطرهی دریاکش پهناورم
نیست به جز عشق خدا در سرم
نیست به جز عشق، سراپا خوشم
عاشقم و بار خدا میکشم
آن شب و آن قرعهی بیصورتی
من بُدم و آن دم بیقیمتی
من بُدم و او بُد و صد باربُد
زان دم بیلحظه ندانم چه شد
بی همه بارِ همه را باربر
این که تو آنی و ندانی خبر
عاشق اینم که ندانم کجام
بارِ که میسوزم و این دم کهرام
عاشق اینم که سراپا دلم
گرچه بدین لحظه به سر در گِلم
این سر دیوانه ولیکن خوش است
حافظ بیخودشدهی آتش است
عاشق بیخودشده را راه نیست
راه به جز راه شهنشاه نیست
راه شهان باز کنم نیمشب
تا به سر آرند شب بیسبب
گفت به دل در شب پرآذرخش:
بر سر افتادهسران تاج بخش!
آن کنمی هر چه مغان خواستند
آتش دیرینه برآراستند
آتش دیرینه تویی، راست شو!
ناز مکن، هر چه که دل خواست شو!
حال کنم آتش دل چپّ و راست
باک ندارم که چه افزود و کاست
باک ندارم نه ز هستی و نیست
هر چه ببینیم یکی و یکیست
هر چه ببینیم تویی و تویی
هست عجب وهم سراپا دویی