در میان برف و طوفان زیستن
نیک باشد با حریفان زیستن
راهْ صعب و پای سنگ و خانه دور
رهرویی شوریده زین سان زیستن
ماه در کف، چشم در جان دوخته
سایه را وا داده، با آن زیستن
بی رفیقان تک به دریای عدم
با غریبانی بِه از جان زیستن
ساز دارد روح با خود راستی
با نوایِ سوزِ پنهان زیستن
باک را بایست در مِی سوختن
تا توان چون شعله رقصان زیستن
با حقیقت خویشتن آراستن
فارغ از شرع زبونان زیستن
خوشخوشان، قانون خود، معنای خود
ماورای حدّ انسان زیستن
بر زمان پتک خموشان کوفتن
بر زمین با مهر جانان زیستن
همچو حلمی آخته از کام عشق
در شبی از نیزه باران زیستن
هوشیاری مرگ است - آن هوشیاری چون این آدمیسیمایان زیستن -، و مستی زندگیست، این چنین مستی در چنین دنیا که گردن سگی در پیشگاه حق در آن از گردن آدمی بینهایت بار افراشتهتر است.
خامشی افزود میراث سخن
اخگری افراشت نور انجمن
همچو زهرآبی که درمانیست خوش
غایبی که حاضران را کشت من
کشتزار صوت و نور روح بین
برکند دل ریشهی شیخ و شمن
کفر گفت و راز گفت و عشق گفت
این همه از برکت بخت و ثمن
بر زمین خشک باید زیستن
تا که از ما بشکفد یاس و چمن
در درونم بنگرم با چشم دل
هست روح و نیست مرد و نیست زن
چون بشویی حیلهی وهم و نقاب
رای شاهد را گزینی؛ هیچ تن
هیچ کس با هیچ کس بسیار شد
این همه با این همه؛ دار و کفن
همچو حلمی باش و در مهتاب خیز
تا که مه خوش بفکند سویت رسن
بی گمان باید که در ارّابهی طوفان شدن
درگذشتن ز آب و نان و سوی جانِ جان شدن
زیر بار حرف مردم ای دل تنها مرو
چون که تنهایی بِه از همرنگ نااهلان شدن
قلب باید ریشهی نااستواری بر کَنَد
نی که چون افلیجعقلان کوچهی لنگان شدن
روز باید شیرهی شبها ز خود جاری کند
با نسیم خوابها باید که همسکّان شدن
روح باید تاج و تخت عقل را در هم زند
بی زمان باید که سربازیدهی جانان شدن
هر که از هر جا رسد در کعبهی پنهان خوش است
تا چنین پیدا شدن خوش باد این پنهان شدن
در سحر وصلش نکو باشد ولی نیکوتر این
عصر غیبت این چنین پیمانهی ایشان شدن
هر زمان فوّارهی عشّاق را سرچشمهایست
ابر باید گشت و تا سرچشمه چون باران شدن
رازهای عشق را حلمی به کنج سینه دوخت
زخمهای باستانی راستی درمان شدن؟
خانهی سکوت و پنهانی، گوشهای که واژه میرانم
سوی من مگیر از آدم، خالی از غبار انسانم
روحم و ستاره میچینم در دیار هیچ تاییدن
عاشقم خدای میریسم، وارث خدای پنهانم
هر کسی به راه خود باید کار و بار خویش دریابد
سوی من میا کلامم خوان، بیش از این سخن نمیدانم
کافری که عشق میورزد، مومنی که کبر میکارد
اوّلی به جان جانانم، دوّمی به تیغ عریانم
سگصفت شو خاصْ بخشنده گر سوی خدای میجویی
ای مطیع نفس شیطانی شیخ و شر به خود نمیخوانم
شاهدا به عشق بازیدن بهتر از به وصل یازیدن
من دگر برون نمیدانم چون رسیده باده در جانم
قرنها به خود بجنگیدم، اهرمن ز ریشهها چیدم
خویشها به خاک و خون دیدم، حالیا عروج رخشانم
در سحر به چنگ بالایان سینهام ز عشق میجوشید
نور و نار دوست میپاشید از دهان و دست و دامانم
حلمیا به دست آیینه، ای صیاد صوت دیرینه
نور ده به دشت پرکینه، تازه کن عبور رقصانم
کودکان پُربهانه نگر، مرغکان دام و دانه نگر
واعظان حجب و حیای در صف خرابخانه نگر
دختری به شیخ میخندد، یک شبح به خویش میبازد
بهجتی طلسم میریزد، شام عارفانه نگر!
من شبی به خواب میدیدم این همه که خار چشمان است
من شبی خراب میدیدم، تو کنون خوشانه نگر
آسمان ستاره میبارد، جان من خراج بگذارد
ای زمین که خوب خاموشی امشب این سمانه نگر
از عمامه جهل میپاشد، از عبا فتن سرازیر است
الّهت به جبن میخواندی، اهرمن به خانه نگر
ای دل از خروش رحمانی بر تو این خرابه رقصانی
زلفک خیال میبند و آن جهان روانه نگر
کاوهات ز خویش میخیزد، نامهی ضحاک میپیچد
حلمیا به ساعت جام چرخش زمانه نگر
رمز گشودی سر دل، ساعت دل، ساحت دل
خواب نمودی و مرا بار زدی بابت دل
سخت و خوش و شرّ و نکو، این همه را کوی به کو
کار کن و هیچ مگو، هیچ مجو راحت دل
غمزدگان را بهل و سوی خوشان هلهله کن
گام نخستین بزن و دم مزن از غایت دل
این سفر خامشی و از همه عالم زدگی
بُر زدن بیهمگی تا به سر قامت دل
آه که خامی مکنی، حسنختامی مکنی
بر تو که عامی مکنی، جان تو و طاعت دل
نوقدمی دوش مرا خطبهی پیرانه سرود
ساعت می بود و مرا آینگی عادت دل
حلمی از این باد گران هیچ نماند به جز آن
جام دلیرانه کِش و ساده کن این غارت دل
ای غرقهی روح! نوشدارو با توست
ای راحله! در حادثه پارو با توست
ای دوست که در وادی طوفان گردی
میروب خس و خاک که جارو با توست
درون دلم عکس دلدارهاست
برون بنگرم صحن دیدارهاست
به سان کُهی دامناشکستهام
سراسر تنم رهن گلزارهاست
سراغم ز جان صراحی بگیر
به وقتی که تسلیم هشیارهاست
ختنآهوی شب به محفل رسید
زبانش خوش از سرّ جُیبارهاست
غزل، ماه بسرود و حلمی نوشت
قلم دست بیدست بیدارهاست
حال خرابت از دم دانش و دین بشریست
از من خوابمانده و این نفس بیخبریست
ورد زبان شد عشق عشق، سوز دلی کجا کجا
پرده برون چه نقشنقش، وه که درون بیثمریست
گفت تو را هزار بار نقش برون چه کار کار
چشم ببند و روح شو، نقش درون حور و پریست
آه از این جماعت گرد پیاله تشنگان
دست فشان و مست شو، رو که درون تو دریست
خواب شبانه راست بود، دوش پیالهای بگفت
مذهب ماست مستی و هر چه به غیر کافریست
عشق چو لفظ هرز شد بر لب و جان یاوهگو
یاوه طلای ناب گشت، بین که هماره مشتریست
کعبهی ماست جان او، قصّهی ماست آن او
آن نهفته از نظر از همه نقلها بریست
باده به جام توست هی، هی دم این و آن مرو
راه تو راست راه توست، وه که به جز تو نیست نیست
بانگ می است حلمیا، سوی نهان شتاب کن
حیّ علی الصّلاة دل بر زدهاند چاره چیست