سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

سخن می‌دَرَّد از شعرم، جهان می‌پاشد از جانم

سخن می‌دَرَّد از شعرم، جهان می‌پاشد از جانم
زمین می‌رقصد از دستم، زمان را هیچ می‌دانم


خدا آرام می‌گیرد درون جام اکنونم
به دریای فراموشی دلم وا داده سکّانم 


چه غرّان می‌زند سینه، چه رقصان می‌کند فاشم
که جز تا جام بی‌کینه مبادا دست جنبانم


چه بی‌مشرق فراز آمد زبان از حرف بی‌واژه
چه بی‌مغرب فرو بنشسته دل در گود یزدانم


قیام باد در جانم، سرور خاک در مشتم
کُهُم بر دوش و اقیانُسْ کمربند خروشانم


خروشیدم به سرمستی، نه من بودم که آن مستی
زبان تن فروبستی، گشودی آتشستانم


مغانه جام می‌گیرم، میانه نام می‌بخشم
خوشانه حکم می‌رانم ز تخت حقّ پنهانم


سران عشق پنهانند، حق از پنهانه می‌رانند
من از این گوشه می‌خوانم سرود سرخ جانانم


سرت مست و دلت خوش باد! دل دیوانه چاوش باد! 
بخوان حلمی به سرمستی ز دنیاهای رقصانم

سخن می‌دَرَّد از شعرم، جهان می‌پاشد از جانم | غزلیات حلمی

۰

زیباست آواز خدا..

زیباست آواز خدا، باید به گوش جان شنید
بهر چنین بشنیدنی ویران شد و ویران شنید


این موسقی این روشنا از جان آتش خاسته
از خود بباید رست و شب در حجله‌ی طوفان شنید


از راه پنهان آمدی در محضر دیوانگان
دیوانه باید گشت و پس این پند از دیوان شنید


ای جان بخیز از یکّ و دو، در بند این طفلان مشو
این حرف حقّ و حرف حق باید ز ما طفلان شنید


این ریسمان و لنگرت، این کشتی و این کشورت
این پرده‌های احمرت گوش از ره طغیان شنید


"بر مرزها برخاستن! آن بهترین‌ها خواستن!
از خویش و خویشان کاستن!" هیزم ز آتشدان شنید


حلمی چه شد اینها شنید، از دام ناسازان رهید
بهر چنین بشنیدنی ویران شد و ویران شنید

زیباست آواز خدا، باید به گوش جان شنید | غزلیات حلمی

۰

تو در من و من بر دار..

تو در من و من بر دار، من بی خود و تو در کار
من خود به فنا دادم تا راه برم دربار


صد گونه بنوشانی، صد گونه برقصانی
آنک بزنی بر دل: اندازه نگه می‌دار!


اندازه تویی جانا، من نیک نگهدارم!
با کیست سخن گویی؟ آیینه که بر دیوار


این کیست که می‌گوید؟ این کیست که می‌جوید؟
این نیست به جز باده جوشیده ز جان یار


این رقص که می‌ریزد از سینه‌کش دستان
این واژه که می‌رقصد سوزیده ز هر پندار


گفتی و معمّایی، گفتی و سخن‌سایی
گفتی و نمی‌دانم زین گفت و شد و دیدار


من هیچ نمی‌دانم، جز هیچ نمی‌دانم
این هیچ هم از لطف جام خوش بی‌کردار


ای بی‌صفتان با من در رقص خدا آیید
ای بی‌نظران اینک این جوشش بی‌تکرار


حلمی سفر آخر با عشق یکی آمد
جانی بُد و جانان شد تنها به شب بیدار

تو در من و من بر دار، من بی خود و تو در کار | غزلیات حلمی

۰

ای جهان‌گیرِ جهان‌بخشِ خموش

ای جهان‌گیرِ جهان‌بخشِ خموش
این سخن چون آب بینایی بنوش
 
بی زبانِ فکر و بی فکرِ زبان
تن مزن بر این جهان جوش‌جوش
 
تیغ نقد ار می‌کشی بیدار باش
روز دیگر جانب توست این خروش
 
هر چه دیدی خوب و بد پندار بود
چون که در روح آمدی پندار پوش
 
روزِ تو چون خوابِ تو، خوابت چو روز
کی کجا بیدار و کی خوابی؟ بهوش!
 
خوابگاه وهم و عقل است این جهان
جانِ جان شو از ره دیگر بکوش
 
روح چون از خویش و تن بگسست آنْک
تا به مقصد می‌رسد آن جستجوش
 
ورنه زین چرخِ جهان‌خوار خبیث
خون آدم می‌چکد از هر وضوش
 
حلمیا چشم میان بگشای و بند
بر جهان خواب‌مانده چشم و گوش

ای جهان‌گیرِ جهان‌بخشِ خموش | غزلیات حلمی

۰

گفتگوهای نهانی..

گفتگوهای نهانی گوش کن
گویم از راه میانی، گوش کن
آن سخن‌های گمانی دور ریز
این کلام ارغوانی گوش کن

حلمی

گفتگوهای نهانی گوش کن | رباعیات حلمی

۰

به صد هزار آینه مرا به صد هزاره بین

به صد هزار آینه مرا به صد هزاره بین
طلوع عاشقانه را تو صدهزار باره بین
 
تو جسم خاک بینی‌ام، منم عنان آفتاب
نهان صدا بزن مرا، شبانه آشکاره بین
 
سرود باده می‌زنم به زخمه‌ی پیاله‌ها
به شب چو مست می‌روی مرا به جان ستاره بین
 
مرا خراب بینی و سفیر بی‌کرانه‌ها
چه مانده‌ای به ناکجا؟ بیا مرا دوباره بین
 
الا تو روح مستطاب به جان خفته در حجاب
به روشنی بی‌حساب بیا مرا نظاره بین
 
به حرف تام و صوت و نام بیا بگیرمت ز دام
بگو سلام و عشق را تو صدهزار کاره بین
  
به خاک حلمی قریب گذر چو می‌کنی دمی
فرشتگان عشق را به سجده‌ی هماره بین

به صد هزار آینه مرا به صد هزاره بین | غزلیات حلمی

۰

باز همان شاه و گداییم ما

باز همان شاه و گداییم ما
باز یکی‌ایم و سواییم ما


چرخ چو دوری بزند باز هم
بی تو پی بند و هواییم ما


دست تو باید بزند قیدها
ورنه به اقیاد قضاییم ما


باز یکی نام و یکی نامجو
بی تو به کلّی به خطاییم ما


صوت تو چون در رگ آواز نیست
تارزن ختم و عزاییم ما


مفتخرانیم به هیچی نو
بس که به تقلید دغاییم ما


ملّت اندوهی پر های و هوی
بنده‌ی اقطاب ریاییم ما


واعظ مغرور فتوحات خویش
هیچ نکردیم و به جاییم ما


حرف خدا حرف نو و کهنه نیست
گوش کن این قصّه کجاییم ما


هیچ مرو دوست سوی غرب و شرق
چون که سر گنج خداییم ما


حلمی از این میکده‌ی راستی
هیچ کسی دید چراییم ما؟

باز همان شاه و گداییم ما | غزلیات حلمی

۰

در میان برف و طوفان زیستن

در میان برف و طوفان زیستن
نیک باشد با حریفان زیستن


راهْ صعب و پای سنگ و خانه دور
رهرویی شوریده زین سان زیستن


ماه در کف، چشم در جان دوخته
سایه را وا داده،‌ با آن زیستن


بی رفیقان تک به دریای عدم
با غریبانی بِه از جان زیستن


ساز دارد روح با خود راستی
با نوایِ سوزِ پنهان زیستن 


باک را بایست در مِی سوختن
تا توان چون شعله رقصان زیستن


با حقیقت خویشتن آراستن
فارغ از شرع زبونان زیستن


خوش‌خوشان، قانون خود، معنای خود
ماورای حدّ انسان زیستن


بر زمان پتک خموشان کوفتن 
بر زمین با مهر جانان زیستن


همچو حلمی آخته از کام عشق
در شبی از نیزه باران زیستن 

در میان برف و طوفان زیستن | غزلیات حلمی

۰

آنکه را قدرت به کام بندگی‌ست

آنکه را قدرت به کام بندگی‌ست

داستانش زیستن بی زندگی‌ست


آدمی از مرگ لرزد، مرگ چیست
هر که را با عشق باشد مرگ نیست


آدم بی عشق را مردار بین
هر چه بالا جمله او را خوار بین


آدم بی عشق را از یاد بر
هر که را بی عشق گو بیداد بر


جمله بچّه‌خوار و سنّت‌زاده‌اند
کودکان وهم و بر سجّاده‌اند


مجرمانند این سزاواران رحم
مجرمان ایشان و ما باران رحم


نی ولی رحمی که انسان خواهدش
آنچنان رحمی که رحمان خواهدش


این یعنی تو بد کنی پس بد سزات
نوکر نفسی و پس شیطان خدات


تو بکن نیکی بی‌چشم‌انتظار
پس ببینی نیکی‌ست در پایت هزار


بس درایتهای بی‌حد لازم است
تا بداند جان که از جان ملهم است


بس براندم روزها با سوزها
تا بپیوستم به شب‌افروزها


بی‌ خدا گشتم به صحراهای دل
سرگران از خواب و رویاهای دل


تا خدا در یأس من تنّوره زد
آن من گمگشته را در کوره زد

 
*


ای زمین همراه من همپای شو
ای زمان در خانه‌ی بیجای شو


ای سپیده روز تو بی‌روشنی‌ست
ای شبان این گلّه‌های بهمنی‌ست


ای تو را دست رذیلان کاشته
تو که‌ای جز خرمنی برداشته؟


شاهدی از ناگهان فریاد زد
سنگ دل بر ساحت بیداد زد

 
آن سپاه روشنی از دوردست
در ره و این قصّه‌ی جام الست


*


من سخن در خامشی پایان برم
این دم سروی به کام جان برم


پس نگویم بیش از این از دادها
خامشی مانَد به حلق یادها


خامشی؛ بی خامشی دنیا عزاست
خانه‌ی خاموش را بنگر چه‌هاست


حلمی

مثنوی خانه‌ی خاموش | آنکه را قدرت به کام بندگی‌ست | مثنوی حلمی

۰

خامشی افزود میراث سخن

خامشی افزود میراث سخن
اخگری افراشت نور انجمن


همچو زهرآبی که درمانیست خوش
غایبی که حاضران را کشت من


کشتزار صوت و نور روح بین
برکند دل ریشه‌ی شیخ و شمن


کفر گفت و راز گفت و عشق گفت
این همه از برکت بخت و ثمن


بر زمین خشک باید زیستن
تا که از ما بشکفد یاس و چمن


در درونم بنگرم با چشم دل
هست روح و نیست مرد و نیست زن


چون بشویی حیله‌ی وهم و نقاب
رای شاهد را گزینی؛ هیچ تن


هیچ کس با هیچ کس بسیار شد
این همه با این همه؛ دار و کفن


همچو حلمی باش و در مهتاب خیز
تا که مه خوش بفکند سویت رسن

خامشی افزود میراث سخن | غزلیات حلمی

۰

«مثنوی شکر بودن»

گفت او که رفیق جانی است | مثنوی «شکر بودن» | مثنوی حلمی

گفت او که رفیق جانی است
ابتدا جمهوری ویرانی است


ابتدا فکر و عقیدت تو به هم
زاری و جنگ و غنیمت هر قدم


تا بسوزد ریشه‌ی هر آرزو
اهرمن کوچه به کوچه رو به رو


تا بپاشد ریشه‌ی مفتی‌بری
مفتیان خانه به خانه مشتری


تا بریزد مذهب من‌ساخته
عشق صد نقشه‌ها پرداخته


تا عمارتهای نو افراشته
عالمی نو بر خرابی کاشته


*


خاک از نیکی و از زشتی تهی‌ست
آدمی باشد که لوح ابلهی‌ست


آدمی در ماه بیند روی دیو
آدمی این بنده‌ی غول و غریو


آدمی چون شد رفیق حرص و آز
همدم رمل و سِطِرلاب و مجاز


آنگهی غولان برون از غارها
در میان و هر سویی مردارها


دوزخ و فردوس جان آدمی‌ست
هر چه از افغان و شور و خرّمی‌ست


ناسپاسان چون به هم آیند مست
زر شود مسّ و ظفر گردد شکست



بایدا این گامها بر گامها
رنجهای نو سر آلامها


"موسقی زهر و اصوات پلید
گوشه‌های وهم و ارواح شهید


ادّعا در ادّعا نابود باد
جسم و عقل ناسپاسان کود باد"


تا بسوزد این زمان بار کهن
تا بریزد فکّ پر حرف و چکن


تا بپرّد طاعت شیطان ز سر
راست گردد قامت این عبد شر


بس شرار و شعله‌ از اعمال خویش
بر شود تا خوش شود احوال خویش


آنگه از جان بر دمد نور نخست
آنچه از جان بر دمد خود نور تست


*


بس سپاس ای حضرت بودن سپاس
شکر بودن می‌کنم بس شکر خاص


بس سپاس از این دم بی حدّ نور 
شکرت ای جان گدازان در تنور 


شکر باید تا که گندم نان شود
شکر باید تا جسد پرجان شود


شکر باید با عمل برخاسته
این چنین شکری به عشق آراسته


این چنین شکری نهایت کارها
راست می‌گرداند و پندارها


چون سخن با شکر حق آغاز شد
دفتر بس معجزتها باز شد


هم سخن با شکر می‌باید ببست
تا رسد از شکر برکت دست‌دست


حلمی

۰

«مثنوی ابتدای داستان»

متّضادّان وجودم در برند
متّضادّان راه در هم می‌برند


قهر با لطف و نکویی با شری
روز با شب، کهنگی با نوبری


من ولی بالای این چنگ دوتام 
کوی حق در ماورای ماورام

 
آن که خود دو کرده از یکّ کبیر
خود بگیرد باده‌ی یک از کثیر


گر بخواهی پاسخ از خاموش‌مرد
خامشی بگزین به صحرای نبرد


آسمانها پشت هم در جوشش‌اند
مردمان عشق هم با هم خوش‌اند


عشق را خوانند کوی گمرهی
واعظان و رهروان کوتهی

 
عشق لیکن آنسوی این انجمن
ماورای دیده‌ی شیخ و شمن


هست راه و هست ماه و هست شاه
هست آنچه نیست در وهم سیاه


رنجش آید سوی تو چون جویی‌اش
عقل بی‌حس گردد از بی‌سویی‌اش


چون که بگزیند تو را در همرهی
کیسه خالی گردد و انبان تهی


این سویی گاهی کشد گه آن سویی
تو ندانی تو اویی یا او تویی


تو ندانی فرق خویش از راه را
تو نفهمی ماه را تا ماه را


صدهزاران بگذرد از غیظ و خشم
تا سرآخر بشکنی بین دو‌ چشم


ایستگاه یک، سفر آغاز شد
نوبت ویرانی و پرواز شد


نوبت بی‌باکی و راه دراز
رقص حیرانی و موسیقی راز


آمدی جانم به قربانت به گاه
آن شب تاریک شد اینگ پگاه


این پگاه سرخ را اینک بجو
تا بیابی خویش را افسانه‌خو


گر چه تو نه آخری نه اوّلی
ابتدای داستان قالو بلی


حلمی

متّضادّان وجودم در برند | مثنوی حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان