ای ماهگرفته راه پیداست
ای روح بیا که راه اینجاست
عقل ارچه دو صد ستاره دارد
عشق است که خاصه راهپیماست
به سوی راه برخاستن، در حالیکه تمام راهها بسته است. مپنداشتنِ خویش بر حق، و خویش را در حق، به سوی حق جُستن.
این چشمها بستهاند، این جانها خوابند. مپندارید آن چشمها بستهاند، مپندارید آن جانها خوابند. این مردمان در غفلتاند، مپندارید آن مردمان در غفلتاند. آن مردمان جز بیداری نمیدانند.
چهسانی دل؟ خوشی با روزگارت؟
به راه دل چه پوچی شد هزارت
خوشی با درد و خونی با دل خوش
میان دشمنان پرشمارت
برو ای دل مباش اینسان پریشان
به سر آید شبان انتظارت
حریفی طعنهای زد پشت سر دوش
شنیدم، حال پند آشکارت:
مزن صوفی دم از عشق و خمش باش
که بوی نم دهد حرف قصارت
جهان نو گشت و حق نو گشت و حقدار
و لیکن تو خوشی با خشکبارت
ز بس قاطی زدی هر کهنه و نو
که قاطی شد نوار هشت و چارت
چو نو آمد دگر هر کهنه نسخ است
سخن نو گفتمت، این نو نثارت
زبان از صحبت حق آتشین است
تو با سردان خوشی، این نیست کارت
خمش حلمی دگر وقت سفر شد
برو سوی نگار برکنارت
به تلنگرهای سخت جان میخیزانی ای عشق. تو بگو مگر ما خیزرانیم؟ حرفهای تلخ در دهان ما میگذاری و حرفهای شیرین. حرفهای شیرین، شیرینیهای جان دیگران بیفزاید، و حرفهای تلخ جان ما به آتش کشد و ما را در آتش تو بسوزاند و پرّ و بال دهد.
شنو آواز پیمانه چه بشکنبشکنی دارد
دل مخمور دیوانه چه بشکنبشکنی دارد
شب هجرست و لیکن غم ز دست باده رقصانست
غم عشق پریشانه چه بشکنبشکنی دارد
سخن نو گشت و بیماران دوای کهنه میجویند
ستون و تخت ویرانه چه بشکنبشکنی دارد
حدیث عقل میخواند فقیهی در سرای ما
صراط مهر و پیشانه چه بشکنبشکنی دارد
حدیث عشق میگویم مگر بشنید و یاری دید
که در این کنج میخانه چه بشکنبشکنی دارد
یقین دارم که روزی دل ز چنگ دیو بردارد
ببیند روح مستانه چه بشکنبشکنی دارد
به حلمی گفت و رقصان شد به گرد خویش جانانه
عجب این یار دردانه چه بشکنبشکنی دارد
در مسیر دلبخواه دیگران
من نگشتم تا بگردم این و آن
از ره دلخواه خود بالیدهام
تا رسیدم برّ و بالای شهان
جان ز بحر روزن سوزن گذشت
طالع بیدار اقیانسوَشان
از تبار روشن اردیبهشت
ذرّهای تابید از دریای جان
ذرّهی تابان تویی و تار نیست
دیده در بیدارگاهان نهان
چشمهساری از سر جان جاری است
چشمها بربند و برکش بادبان
عمق شب، تاج سخن، کوه خموش
حلمی و این راه صعب بیکران
با نام خداوند پرآوازهی جام
کز نور و صدا داد مرا جامهی نام
زان حقّ هماره جان به پرواز برم
بیدار کنم مردم خاموش ظلام
ماهیّام و در چشمهی دل رقصکنان
پروانهام و شعلهصفت، دامبهدام
سرمایهی درویشی خود خرج کنم
از برکت جام یار و زین بادهی خام
هر شب چو به معراج روم تا رخ دوست
صبحانه شراب تو زنم حسن ختام
نذر من دیوانهی محتاج چه شد
زان باده که بردم از لب یار به کام؟
پیمانهکشم، از من دیوانه مپرس
زین گردش بیپایه و این نسخهی عام
رمزی و کلیدی به در و منزل ماست
بر هر که بخواند این خط راز سلام
حلمی که ز قسمت تو این جام گرفت
در حلقهی مستان شد و پیوست به جام
آن استاد من، تمام جان من، پیر من، آنگاه و در آن دم و در آن زندگی، توانست به معراج لابازگشت رود، من چرا نروم؟ آن جوهر توانست جوهر خویش بازیابد، من چرا نتوانم؟ آن «نازنین» چون توانست، آن «تمام دنیا»، من نیز بتوانم.
هر دو هنوز بر زمینایم،
روزی هر دو بر هیچ جا نخواهیم بود،
ما بیکسانِ در همهجایان.
حلمی | هنر و معنویت
کار از روش خفایی ماست
بنهفتن پارسایی ماست
ما را ز برون چو خود ببینند
این حربهی آشنایی ماست
خلق آمد و شد به خویش دارد
دل قاصد بیصدایی ماست
نازاده کجا توان بمیرد
خاموشی ما خدایی ماست
این خرقه ز بوی باده مست است
این مستی ما همایی ماست
جانم شرف شراب دارد
این جام به همنوایی ماست
آنی که فلک ز اِنس دزدید
در هیبت ناکجایی ماست
ای عظمت آرمیده برخیز
در خویش که راه غایی ماست
حلمی سخن ستاره بسرود
این قول و غزل رهایی ماست