عشق دمی صامت است، میوزدت هیچوار
در شب طوفانیات ساده کن این کار و بار
شعلهکشان مستِ مست، نیست شو زان هستِ هست
ریشه بسوزان برو خاک شو زان خاکسار
عشق شفا میدهد زین همه دیوانگیت
رنج فنا میشود از دم آن مشکبار
قلک آگاهی خاک و فلک در شکن
روح شو پرواز کن زین خرک مرگبار
راحت جانان طلب، غیب شو پنهان طلب
هو بزن و نعره کش، گنج شهانی بیار
رحمت حق میرسد، نور فلق میرسد
عاشق و دیوانهوار بذر جهانی بکار
خمره بیار و ببر سکّه و گنج شراب
نوش کن و جام زن، یک نه هزاران هزار
حلمی عاشق برو مست شو هر روز و شب
از سر خود وارهان زحمت چرخ نزار
فرمود: وحی مقدّس خویش با خاطر مردمان آلوده مکن! ذات قدسی سخن حق با سرشت پلید حرف مردمان قاطی مدار! بیرون مرو! سخن مگو! رخ منما! با غیر منشین! حاصل تخمیر خویش جز در شراب کلام من مینداز و حجاب برمدار و با انسان معاش مکن! دخلت من و خرجت من و معاشت و آب و نان و آشت من!
آری؛
کهام که چنینها کنم!
حلمی | کتاب آزادی
عشق متّضاد عقل، آری. امّا عشق متّضاد عشق نیز هم. عشق، استوار و پایدار و ثابتقدم، آری. امّا عشق توفانی و آتشین و رقصان نیز هم. عشق معنای بودن، آری. امّا عشق نابودن نیز هم.
عشق از کف دادن، عشق به دست آوردن. عشق هجران و عشق وصال. عشق آنجا که بودم و نخواهم رسید، یعنی به آنجاتر سر کشم و آنچنانتر خواهم شد. عشق یعنی میخواستم به شمالِ غرب پر کشم، امروز به جنوبِ شرق رهسپارم.
عشق، این لحظه و این جا، آری. امّا عشق همه لحظات و همه جاها نیز هم. عشق در مکان، عشق لامکان نیز هم. عشق در زمان، عشق بی زمان نیز هم. همه چیز از عشق، همه چیز در عشق. همه چیز عشق.
حلمی | کتاب آزادی
داری کمکم به گوشههای معمّایم راه مییابی، به حریمی که بر هیچ کس پیش از این گشوده نبود. پرده آرامآرام در حال فرو افتادن است و کلمه به کلمه زندگی نو در حال به دنیا آمدن است.
پیش از آن که به دنیا بیایم درِ گوشم گفت: از همه چیز الهام خواهی گرفت، از همه چیز خواهی نوشت، و همه چیز را خواهی گفت، در عینِ هیچ نگفتن، در حینِ مطلق خاموشی.
گفتم همه چیز را، و راه را گشودم و سفره را پهن کردم، به هزار ایما و اشاره، و آشکار و نهان. گفتم همه چیز را، چنان گویی که هرگز هیچ نگفتم. خاصیت کلمه چنین است.
یک آمد و رفت. دو سفرهی خویش گشود و ناتمام شد. سه در حالِ حاضر است. چهار را میبینم از رحم کائنات به صحن زمین. پنج را نیز میبینم، آن پنجِ دورِ در دست.
آن پنجِ دورِ در دست
منم.
حلمی | کتاب آزادی
صبر را چگونه باید به جان آزمود؟ چونان شفیرهای در پیله به پروانه شدن، چون جوجهعقابی در آشیانهی مرتفع به قوّت یافتن و توان پرواز گرفتن. چونان خورشیدی کوچک که باید تاب فروپاشیدن آرد در تاریکیهای مضمحل، تا زایش نو.
صبر را باید به جان پیمود تا رویاها مهلت تجلّی یابند. باید رویا پردازید، عشق ورزید، موسیقی شنید، رقصید و نور تابید، تا مفاصل خشک انسانی ورزیده شوند و دریچههای قلب با ماهیچههای دست هماهنگ شوند.
تا لحظهی موعود باید به کار دل صبورید؛
آنگاه سپیدهدم رقصان،
آنگاه وصال ناگزیر.
حلمی | کتاب آزادی
آنچه میگذرد درد است، چون آنچه میگذرد جهل است. خری هر بار میگوید - دور از جناب بالای خر - که بیا این بار هم از میان خر و خرتر یکی را بگزینیم. ای روح! ای ذرّهی پیچیده در این کثافت انسانی، تو را جبری به هیچ گزیدنی نیست. تو آزادی که نگزینی و خود باشی.
حلمی | کتاب آزادی