سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

به گرد پات برسیم..

به گرد پات برسیم ای یار، کاری کن به گرد پات برسیم. در تنهایی خویش تکیده، از تنهایی خویش روییده، کاری کن به گرد پات برسیم. تو که در آستانه‌ی عزیمتی، تو که در آستانه‌ی عروجی تازه‌ای، کاری کن به گرد پات برسیم. 

آه ستارگان را ببین هر سو پیرامونم به رقص‌اند، آه موسیقی را بشنو در گوش جانم! آه این زیبایی بی‌حد را ببین. من چگونه قدر بدانم و چگونه پاس دارم؟ آه ای یار، کاری کن به گرد پات برسیم.

حلمی | کتاب آزادی
به گرد پای یار | کتاب آزادی | حلمی
۰

روح تنها خدا بداند..

آن عثمانی را زیسته بودم. آن خفته‌ی خراب بی‌همه‌چیز را که امروز چنین به نویی غمزه می‌کند. آن شیطانی را در بهترین حالش زیسته بودم و در بهترین حالش حکم رانده بودم. امروز که خر نشاشدش.

 باری آن تاریکی و آن بطالت را تا اوجش زیسته بودم که امروز چنین حضیض‌اش می‌بینم، چنانکه این پست را که امروز در آنم. ظلمت را تا انتهاش زیستم که امروز نورم. خفگی را به غایت می‌دانم که امروز موسیقی‌ام.

این اوج و حضیض‌ها، این بالا و فرودها، خاصیت زمان‌اند، عارضه و پدیده‌اند. اینها را چشم روح نبیند و گوش روح نشنود. روح تنها خدا بداند، نور بداند و موسیقی.

حلمی | کتاب آزادی
روح تنها خدا بداند.. | کتاب آزادی | حلمی
۰

حال مرا با تو کارهاست

تا سر کوچه آمد، یکی از خرزادگان، خویش‌از‌بندگان‌‌خداپنداران، تا سر کوچه آمد، حتّی تا میانه آمد، لنگان‌لنگان، نفس‌نفس‌زنان، سگرمه‌در‌هم‌کشیده، خشمین و توفانی و شیطانی، که مگر تیغ کشد و بکشد و کار را تمام کند. 

بلی.
تیغ کشید، کشت و کار را تمام کرد؛ 
خویشتن را.

حال مرا با تو کارهاست.

حلمی | کتاب آزادی
حال مرا با تو کارهاست | کتاب آزادی | حلمی
۰

باید ندید و نشنید

نادانی آمد و از نادان‌تری گفت. گفت عظمای عظمایان، فلان روحانی، عارف کبیر! فلان عالمی، - تو بگو فلان خری - شبی از کوچه‌ی یکی از طلبگان خویش گذشت - تو بگو یکی از نوچگان و خرزادگان خویش - صدای ساز و آواز از خانه بر می‌خاست، سر به دیوار کوفت و عربده زد که این صدای شیطان است و شاگرد من، بنده‌ای از خدا به طلبگی اهریمن درآمده است. 

چنین نادانی‌ها آدمی بسیار بشنود. چنین جهل‌ها که باید ندید و نشنید. آخر تو خر! تو عالمی؟ عالم چیستی؟ عارفی؟ عارف چیستی؟ عارف عزا و نوحه و تحریرهای اهریمنی و گوشه‌ها و دستگاههای شرم و ترس و رذالت؟ چنین کثیفی‌ها آدمی بسیار ببیند. آخر تو صوفی، تو روحانی، تو عارف، آدم نه، تو بگو حیوانی؟ حیوان از تو می‌گریزد. 

بلی، چنین عظمت‌ها آدمی بسیار ببیند!

حلمی | کتاب آزادی
باید ندید و نشنید | کتاب آزادی | حلمی
۰

آخ که رازها..

آخ که رازها در خاموشی از گوشه‌ی لب‌هامان سرریز می‌شوند و هیچکس را توان بازداشت‌شان نیست. ببین ای عشق چه شباهتی‌ست ما را و آن‌ها را. آن‌ها دست می‌گیرند و ما نیز دست، باری این دست‌گیری را با آن دستگیری تفاوت از زمین تا آسمان است.

 آن‌ها دست می‌گیرند که بستانند،
 ما دست می‌گیریم که بدهیم.

حلمی | کتاب آزادی
ما دست می‌گیریم که بدهیم | کتاب آزادی | حلمی
۰

از تاریکی به نور..

راه از چگونه به چراست، از هستی است به نیستی، از تاریکی به نور، از همه به هیچ، از دخمه‌ی زار نخوت به کشتزار وسیع شفقّت. راه از اسارت است به آزادی، از کوچکی پرطمطراق پیچ‌در‌پیچ به عظمت ساده‌ی بی‌بازگشت. راه از کشتار و نژاد و خون است و از سر بالایی که هر آینه فرو خواهد شد به پذیرش و شکوهِ تواضعِ بی‌تکرار. راه از جهان است به جان، از خاک است به آسمان، از استانبول به یروان.


حلمی | کتاب آزادی

راه از چگونه به چراست | کتاب آزادی | حلمی

۰

به خدا که بی‌خدایی به از این خدانمایی

به خدا که بی‌خدایی به از این خدانمایی
به خدا که کفر بهتر ز مذاهب هوایی
سر آن اگر نداری که ز خواب مرگ خیزی
دم آن گرفته این دل که ز مرگ خود در آیی

حلمی

به خدا که بی‌خدایی به از این خدانمایی | رباعیات حلمی

۰

آزاد منم

تلاشِ ناکامِ ناموزونِ سنّت، مگر به چنگم گیرد و به زمینم افکند. نه! من با تو وصال نمی‎خواهم، من با تو حتّی حال نمی‌خواهم. من با تو آغوش نمی‌گیرم، با تو نمی‌زایم، با تو نمی‌میرم.

آنکه آزادی را به دمی زیسته، باز هم اسارت می‌خواهد و سر به اسارت فرو می‌آرد. آه، آن باز به ایاصوفیه و ایاکوفیه سرکوفتن می‌خواهد. ای آزادی! تو بر زمین به هدری، انسان تو را نمی‌خواهد، که اسارت خویش دوست‌تر می‌دارد.

آزاد منم
که هیچکس‌ام را توان دست یازیدن نیست
در خدا.

حلمی | کتاب آزادی
آزاد منم | کتاب آزادی | حلمی
۰

مجرای جان عاشق

در میادین جنگ چنین آتش و هیاهو نیست چون این وقت که خداوند جان عاشق به خویش می‌خواند و قلم در دست چون زبانه‌ای بی‌بدیل از آتش می‌گردد. رزمندگان چنین خون و آتش نمی‌آزمایند که عاشقِ تسلیم به حقیقت می‌پیماید.


آنگاه که سخن تمام شد دزدانه به پیرامون می‌نگرم؛ نکند آتشی، هیاهویی، تلاطمی زین هجوم و غلبه؟! نه، خوشبختانه چیزی نیست. هر چند همه‌ی اینها نیز هست!


پنداشته بودم قلب خود و آتش جان خود را می‌سرایم،
خداوند گفت: نه! من خود را از مجرای جان تو می‌سرایم.


حلمی | کتاب آزادی

از مجرای جان تو | کتاب آزادی | حلمی

۰

و آنها کشتند یکی از زیبایانم را..

و آنها کشتند یکی از زیبایانم را.


آنها؛ 
سنّت،
عداوت،
ناراستی.


آنها همه حال،
همه صدهزار،
در برابر من‌اند؛
یکِ به از صدهزار.


نبردی نو آغازیده است.


حلمی | کتاب آزادی
و آنها کشتند یکی از زیبایانم را.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

خرقه‌ی وصل و مقامات زمین افکندم

خرقه‌ی وصل و مقامات زمین افکندم
جامه‌ از صاعقه پوشیدم و زین افکندم
تاختم بر سر عالم ز سر عالم خویش
آنچه کژمژ به میان بود وزین افکندم

حلمی

خرقه‌ی وصل و مقامات زمین افکندم | رباعیات حلمی

۰

بر زمین خدا

بر زمین خدا باید به خرد، خاموشی و فروتنی راه رفت، نه به گردن‌کشی. گردن کشیده را می‌شکنند بالایان.

حلمی

بر زمین خدا | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Joseph Haydn - Farewell

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان