بی گمان باید که در ارّابهی طوفان شدن
درگذشتن ز آب و نان و سوی جانِ جان شدن
زیر بار حرف مردم ای دل تنها مرو
چون که تنهایی بِه از همرنگ نااهلان شدن
قلب باید ریشهی نااستواری بر کَنَد
نی که چون افلیجعقلان کوچهی لنگان شدن
روز باید شیرهی شبها ز خود جاری کند
با نسیم خوابها باید که همسکّان شدن
روح باید تاج و تخت عقل را در هم زند
بی زمان باید که سربازیدهی جانان شدن
هر که از هر جا رسد در کعبهی پنهان خوش است
تا چنین پیدا شدن خوش باد این پنهان شدن
در سحر وصلش نکو باشد ولی نیکوتر این
عصر غیبت این چنین پیمانهی ایشان شدن
هر زمان فوّارهی عشّاق را سرچشمهایست
ابر باید گشت و تا سرچشمه چون باران شدن
رازهای عشق را حلمی به کنج سینه دوخت
زخمهای باستانی راستی درمان شدن؟