این قلب سنگی باید گشوده شود. اینجا دیگر صحبت شاید و نمیدانم و نمیخواهم و اینها نیست. قلب سنگی باید گشوده شود و دستکم سه هزار سال تاریخ باید فرو پاشد و همه چیز از نو بر آید.
حلمی | کتاب آزادی
این قلب سنگی باید گشوده شود. اینجا دیگر صحبت شاید و نمیدانم و نمیخواهم و اینها نیست. قلب سنگی باید گشوده شود و دستکم سه هزار سال تاریخ باید فرو پاشد و همه چیز از نو بر آید.
حلمی | کتاب آزادی
ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی
از کهنه بریدی و بدین تازه رسیدی
آن کهنه چهات جز که تو را سر بدواند
بس سر که دواندت وَ ز سرها نبریدی
این عقل کلکتوز چه حاصل به تو افزود
صد بار کشیدی و دو صد بار چریدی
این حرف حق از فاصلهها تازه رسیده
آیا که بها کردی و آیا که خریدی؟
دیروز تو را هیچ به منزل نرساند
هر چند که حق باشد و زان قصّه پزیدی
از عقل چه خواهی که چو کشتی شکستهست
تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی
از خلق پریش و دم این مردم نادان
هر لحظه شنیدی چه سخنهای پلیدی
چون حلمی دیوانه زبان در کش و سر کش
سرکش شو چو پروانه که این شعله چشیدی
ای ساقی جانپرداز از میکده سویم تاز
باز آی و دل خامش در جام جنون انداز
وقت است به پا خیزی زین حادثهی رخشان
بیدار شو دستافشان ای آینهی ناساز
از عشق نگار اینک دیوانه و مدهوشم
از سِحر نگاه او جان شرم ندارد باز
از عقل مصون گشتم در خرقهی آگاهی
از خاک رهانیدم آن صورت جانپرداز
رعد آمد و چشمم را بگشود به ناگاهان
حق بود چنین موزون، خوشسوز و خرابانداز
فریاد زدم ای دل دیدی که به پایان شد
جانکندن مرگآسا در حسرت فهم راز
با خود نظری ماندم، آن دیده به جان خواندم
تا دست برافشاندم باور شدم این آغاز
لیلای تو مجنون شد آن سرّ نهان تا دید
تابید و به اصواتی آغاز شدش پرواز
حلمی چون قلم فرسود عقل از سر جان بگشود
افلاک مبارک شد از غلغل این آواز
تمام حرف عشق را شنیدهام بدون شرح
تمام رنجهای جان چشیدهام بدون شرح
چنین مقدّر است که به اوج آسمان روم
تمام جامهها به خود دریدهام بدون شرح
چو رفتهام به ناکجا چنین نوید میدهم
به صبح روز آخرین دویدهام بدون شرح
سپیده است جان من، کجا نهان توان کنم
به منزل شبانهاش کُچیدهام بدون شرح
به شب ستاره میتند نگاه خامشانهاش
ستارهای به چشم او خریدهام بدون شرح
چگونه کم توان شدن به پای سرو روشنش
اگرچه در نگاه او خمیدهام بدون شرح
ز فتح قلّههای جان چکامهها سرودهام
ز چشمهسار عاشقان چکیدهام بدون شرح
سریر مخملین روح نشستگاه این من است
منی که از زوال تن جهیدهام بدون شرح
ز خطّ سوّم است کار قرین جاودانگی
به تخت مرمرین دل رسیدهام بدون شرح
همین سزای خدمتم که عشق در بیان کنم
منی که یک شکوفه هم نچیدهام بدون شرح
غزلسرای شهر دل منم، نیام ز آب و گل
ورای عقل و منطق و عقیدهام بدون شرح
به جسم خاک حلمیام، روم دو چند روزهای
ز بر کند ولی فلک قصیدهام بدون شرح
به خاموشی بگذار با هم سخن بگوییم،
خاموشی از هر سخنی سخنتر است.
به خاموشی هر یک در خویش بنشینیم،
و هر یک بی خویش با خویش سخن بگوییم؛
چون روح که با روح، خدا که با خدا.
حلمی | کتاب آزادی
تا آزادی لحظاتی ترد باقی مانده است. تا آزادی همواره لحظات تردند. باید تاریخی پایان گیرد، باید تاریخی آغاز شود، و این باید را گریز نیست.
حلمی | کتاب آزادی
بنیاد کهن به باد دادم تا نقش دوبارهای کشیدم
از محفل وهم چون گسستم در قالب خویشتن رسیدم
خاموش بُدم زبان گشودم از شیوهی راه روشنایی
سیراب شدم ز چشم جادو کز چشمهی ناکجا چشیدم
گفتا که ز جان گذشته باید بی نام و جهان و جان سفر کرد
گفتم که جهان و جان چه خواهم کان سرّ نهانیات شنیدم
در دست بداد نوشدارو، گفتا که بنوش و یک نظر کن
زان جلوهی روحپرورانه بی یک نظری ز خود پریدم
مجنوندل و سادهباورانه رفتم به سرای خامشیها
صد صوت بیامد از نهانی، پنداشتمی که ناپدیدم
آن گه شد و از ارابهی مرگ صد رشته ز نور محشر آمد
دیوانه و پارهپاره بیجان از جامهی آدمی رهیدم
برخاستم و فرشته گشتم، از خویش و تبار جان گذشتم
چون نیک به خویشتن رسیدم نه جان و نه تن نه خویش دیدم
دیدم که چو از شدن گسستم بودای جهان بود هستم
آن لحظه چو نام داد دستم در خالی جان او خلیدم
پرسید کهای؟ شنیدم آن دم پرسنده منم: کهای؟ کهای تو؟
فریاد زدم به چرخ گردون: ای چرخ تو را من آفریدم
او هفت جهان روح بر کرد، من هفت فلک ز روشنایی
او خلقت و نام و جان بر آورد، من پردهی آسمان کشیدم
دانی که ز چیست این خدایی؟ این قصّهی مست آشنایی؟
حلمی چو به حقّ زنده دل بست من نیز ورا به حق گزیدم
این رنج مرا چگونه هشیار کند
ناکار کند تا به سر کار کند
آزاد شو ای روح که در ساحت عشق
هر بند که جویی همه را پار کند
در بند تو آزادهی افلاک منم
آزاد شود هر آن کهات یار کند
در محفل عشق خواب آرام مجو
بگزید تو را به راه بیدار کند
ای مردم روح کار آگاه کنید
گر خوار کند اگر که آزار کند
گر ترش کند روی و اگر تلخ شود
طعنت زند و دو ناسزا بار کند
زین روست که ترک خویش بیراه کنی
زین روست که بیچارگیات چار کند
حلمی دل شب به کوب ناگاه پرید
دلدار چنین به کار وادار کند
موسیقی: Madredeus - O Pastor
بالا برو بالا برو، بالا و بالاتر برو
زین هم گذر زان هم گذر، آنجا و آنجاتر برو
ساکن مشو بی خود برو تا خانهی هدهد برو
از من شنو بی من شنو هر لحظه برپاتر برو
بست است پاها باز کن، راه طرب را ساز کن
این عقل پایافراز کن، امشب پرآواتر برو
نور این رهت روشن کند، موسیقیات ره میبرد
موسیقی جان گوش کن، آنگه به دریاتر برو
جان بر سر امواج ده، هر چیز خواهد باج ده
بشکاف این بحر طویل، اینبار موساتر برو
عشقت بجو صحن برون، صحن درون را راه رو
راه درونی میروی، فرد و فریباتر برو
بسیار از ره میبرند، در قامت حق میسرند
این هم دمی باشد ولیکن تو شکیباتر برو
توفان ز وحشت میدمد، اسبان ظلمت میرمد
بینی فلک را میخمد، بخروش و غوغاتر برو
این بگذرد آن بگذرد، این جان ز صد خوان بگذرد
خاموش باش و لب گز و پنهان به حاشاتر برو
حلمی نگفت از خود سخن، لب جفت و بیرون از بدن
شب بود و روحِ لامکان فرمود لالاتر برو
غشاهای ضخیم از اراده فردیت را پوشاندهاند، حجابهای تاریک و دالانهای دهشتبار از آنچه "من درست میدانم" و "حق با من است" و "باید دیگران را به راه خود کنم". روح گمگشته در ظلمات انسان، روح به تکاپوی برخاستن از دامان گِلآلود خدا.
موسیقی: Sedaa - Homeland
این دایره زندان است، هم قفل شکن هم در
زین پنجره بیرون شو، این قصّه به پایان بر
زین دانش انسانی جز وهم چه حاصل شد
آن دانش بیآخر در روح به جا آور
بیمار و ملولی باز، در حال نزولی باز
برخیز ز مشت گل، این سایهی خاکستر
راحت شو ز فرسایش، این خانهی آلایش
سامان تو این جا نیست، پرواز کن از بستر
این لحظه چو وابینی هیچ از تو نیاید کار
کار از تو نباشد هیچ، بیکار شو راهی بر
ای یار دو جام آور تا شاد شوم زین هیچ
صد خاطر ظلمانی هم پاک شود از سر
یک آن به رها دادم هر سایه که میسفتم
دیگر نه به صرف آید این قسمت و این مصدر
احوال سفیران را میدیدم و میخواندم
افسانه چو میخواندم افسانه شدم آخر
رنجیست به جان خفته، آتشزن و جانفرسا
حلمی چو صبوری کرد برخاست از این مجمر