سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

در مسیر دلبخواه دیگران

در مسیر دلبخواه دیگران 
من نگشتم تا بگردم این و آن


از ره دلخواه خود بالیده‌ام
تا رسیدم برّ و بالای شهان


جان ز بحر روزن سوزن گذشت
طالع بیدار اقیانس‌وَشان


از تبار روشن اردی‌بهشت
ذرّه‌ای تابید از دریای جان


ذرّه‌ی تابان تویی و تار نیست
دیده در بیدارگاهان نهان


چشمه‌ساری از سر جان جاری است
چشم‌ها بربند و برکش بادبان


عمق شب، تاج سخن، کوه خموش
حلمی و این راه صعب بی‌کران

در مسیر دلبخواه دیگران | غزلیات حلمی

۰

انضباط عشق؛ وقت آفرینش

انضباط، می‌آفریند.
انضباط عشق، خلقت به پا می‌کند.


بیدار می‌شوم،
نگاه می‌کنم؛
ساعت، صفر است. 
وقت آفرینش.


حلمی

انضباط عشق، وقت آفرینش | هنر و معنویت | حلمی

۰

آن مست و پریشان و جفاکاره منم

آن مست و پریشان و جفاکاره منم
بی‌خویشتن و به مرگ صدباره منم
 
آن زاهد ناکرده‌گنه باش و بمان
هم مفلس و هم بی‎کس و بیچاره منم
 
صد راست تو گفتی و یکی راست نشد
همدست دروغ و آن ریاکاره منم
 
همپای حقی و همچنان فضل فروش
بر خاک فتاده هر دم آواره منم
 
آن واصل والا و وفادار تویی
بی یار و نگار و مُلک و استاره منم
 
من دور فتاده‌ام، تو حقدار بمان
سرگشته و بی‌خانه و بی‌قاره منم
 
پنهان چه خوری باده و حاشا چه کنی
بنگر که به می به غسل همواره منم
   
پیمانه‌کشم به خانه، نشناخته‌ای؟
من حلمی بدنامم و می‌خواره منم

آن مست و پریشان و جفاکاره منم | غزلیات حلمی

۰

حال باید جرأت کنیم

حال باید جرأت کنیم آنچه به سخره می‌گرفتیم در آغوش کشیم، آنچه طرد کردیم به خویش دعوت کنیم. حال باید جرأت کنیم - وه زین خستگی، وه زین فرسودگی! به جهنّم می‌سپارمتان ای طفلان اندوه و عزا! - جرأت کنیم به شعف، این ناممکنِ خدا.


بسیار تلخ است این تنهایی و تک‌ماندگی، لیکن شیرین‌تر از این نیست، و برتر از این درگوشه‌جهان‌بودن نیست. سنگ را ببین! مرا می‌نماید در انعکاس هزاره‌هایش. درخت را ببین! او منم پای‌سخت. سگ را ببین! آه او فردای من است، چون او عشق ورزیدن هنوز نتوانسته‌ام.


هنر من این است که در تاریکی شب‌های طولانی در روح برخیزم و در روح، در خدا برخیزم، و در خدا، بی خود، با جهان سخن گویم. هنر من این است جسم خویش پاک کنم، و بی جسم، بی ذهن، بی روان، در روح، در خدا، بی خود، با جهان سخن بگویم. با تمام جهان‎ها.


حلمی | هنر و معنویت

حال باید جرأت کنیم | هنر و معنویت | حلمی

۰

بر آدمی شفقّت کنید

چرا؟ چه رنج‌های سخت کشیده‌اید و چه عرق‌های روح ریخته‌اید و چه هدایای ارزنده تقدیم زندگی داشته‌اید که پنداشته‌اید شایسته‌ی وصل‌های بالایید؟ چرا؟ از شما چه بهشت‌ها برآمده؟ چه نغمات بهشتی ساخته‌اید و چه رقص‌ها از خون جان خویش بر زمین پست برآورده‌اید که چنین حقیر سر به تکبّر افراشته‌اید، جسم پست مقدّس پنداشته‌اید و دیگران نه به راه حق، بلکه به خویش خوانده‌اید؟ 


چه بوم‌ها از رنج رنگ‌ها خلق کرده‌اید و چه بیماران در شکنجه‌ی شب‌های طولانیِ پنداری بی‌سحر شفا داده‌اید؟ چه سمفونی‌های الهی برافراشته‌اید؟ ای مستکبران!‌ ای زاهدان! ای خود به خود وصل و مقام دهندگان! ای بندگان القاب و خواب و سراب! بهر زندگی چه قربانی‌ها داده‌اید؟ 


ای فقر و ای ثروت، و ای برکت کوتاه مقدّر! ای انسان، ای طبقات شرم بر خاک بی‌شرمی! ای سپیده‌دم جامانده در گلوی شب! ای سرود، ای ترانه‌ی آزادی بر آنها که نمی‌دانندت و آرزوت می‌کنند! ای جامها که حقیقت خویش در انعکاس خویش می‌بینید، و در سر مستی و در دل شعف می‌بارید! ای ستارگان بی‌شماره‌ی شب! بر آدمی شفقّت کنید، بر این شفیره‌ی نور در جستجوی راه سترگ.


حلمی |‌هنر و معنویت

آدمی، شفیره‌ی نور | هنر و معنویت | حلمی

۰

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام
کز نور و صدا داد مرا جامه‌ی نام
 
زان حقّ هماره جان به پرواز برم
بیدار کنم مردم خاموش ظلام
 
ماهیّ‌ام و در چشمه‌ی دل رقص‌کنان
پروانه‌ام و شعله‌صفت، دام‌به‌دام
 
سرمایه‌ی درویشی خود خرج کنم
از برکت جام یار و زین باده‌ی خام
 
هر شب چو به معراج روم تا رخ دوست
صبحانه شراب تو زنم حسن ختام
 
نذر من دیوانه‌ی محتاج چه شد
زان باده که بردم از لب یار به کام؟
 
پیمانه‌کشم، از من دیوانه مپرس
زین گردش بی‌پایه و این نسخه‌ی عام


رمزی و کلیدی به در و منزل ماست
بر هر که بخواند این خط راز سلام


حلمی که ز قسمت تو این جام گرفت
در حلقه‌ی مستان شد و پیوست به جام

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام | غزلیات حلمی

۰

آن ساعت صفر آمد تا خویش براندازم

آن ساعت صفر آمد تا خویش براندازم
از این تن وامانده در روح به سر تازم 
آن گاه فروپاشی، آن لحظه‌ی فرّاشی
این دست بیندازم آن دست برافرازم

حلمی

آن ساعت صفر آمد تا خویش براندازم | رباعیات حلمی

۰

ساقی بحر ازل باز پیام‌آور است

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر
گوشه‌رو چون روح باش، گنج غنیمت پذیر
 
جلوه‌ی جادویی از خلوت رویا گزین
غرقه شو و راه بر زین جَرَیان کبیر
 
ساقی بحر ازل باز پیام‌آور است
بازگشا جان خود بر کلمات عبیر
 
ثروتم از باده‌ایست کز نفسش می‌زنم
این دم نیلوفری بی غم چرخ اجیر


باز پلنگان شب پنجه نمودند تیز
حمله به جان می‌برند، هان که مگردی اسیر
 
دیده به دریا کش و غرقه‌ی این آب شو
نام تمنّا کن از آن دل روشن‌ضمیر
 
گوش بشوی و نگر، چشم گشای و شنو
با همه اعضای روح بر شو از این جسم پیر
  
چشمه‌ی آب حیات چیست به پا می‌رود؟
باز که حلمی ماست وین غزل بی‌نظیر

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر | غزلیات حلمی

۰

خدا نیست

در اعماق تاریک‌ترین شب‌ها تنهاترین‌ام. در اعماق خدا، بی خود، با خدا تنهاترین‌ایم. در چشمان هم جان می‎دوزیم، می‌گویم تنهاترین‌ام در جهانی که خلق کردی، در تو هنوز تنهاترین‌ایم. می‌خندد، می‌گوید قصد این بود به تنهایی برپا شوی. تن‌ها می‌شوم، از خدا برمی‌خیزم. در خدا، با خدا برمی‌خیزم.


سخن ادامه می‌یابد، - گویی این روزها روز سخن است! - بر او که هنرآفرین است گاه یکی پیدا می‌شود اخم‌آلود و به‌خودپیچیده می‌گوید خدایی نیست. هنرآفرین خندان می‌گوید بله عزیز، خدایی نیست. تو برو با خدایی که نیست، من نیز می‌روم با خدایی که نیست! سپس رقصان بال می‌گشاید و می‌رود.


این سخن حقیقت است. خدا نیست. چراکه خدا نیستی است، و نیستی اصل، حقیقت و هستِ هستی است.


حلمی | هنر و معنویت

خدا نیست | هنر و معنویت | حلمی

۰

گرچه دل بی‌قرار دارم

گرچه دل بی‌قرار دارم
در جان خدا قرار دارم


در دل که ره شبانه‌ی اوست
 آتشگه بی‌شمار دارم


بی چشم به راه عشق پیداست 
این شوق که همچو نار دارم


بی گوش خطاب عشق برجاست
باز آ که تو را به کار دارم


ای مجمع بی‌قراری من
در دل چو تو صدهزار دارم 


شهر رمضان به باده‌ی ناب
از رحمت کردگار دارم


حلمی ره آسمان زمین است
بس گنج در این نوار دارم

گرچه دل بی‌قرار دارم | غزلیات حلمی

۰

وقت فنا شدن است

انسان در پیشگاه عقاید امروز خویش، فردا سرشکسته است. چه خوش است نگاه بی‌نظر، عقیده‌ای نپروراندن، عشق را گذاشتن تا در جان بچرخد و برقصد و بخواند آن آواهای بهشتی را. 


چه خوش است بی‌جانبی، آنگاه که جانب‌ها در هم‌اند و دشمن امروز دوست فرداست. چه خوش است بغض‌ها فروشستن، کینه‌ها از قلب زدودن و خویش را گشودن بر هر چیز که خداوند ما را بدان مایل است، تو بگو ما را با آن سر دشمنی باشد. 


وقت فنا شدن است، یعنی از خویش و عقاید و عقده‌های خویش خلاصی یافتن. وقت مردن است، یعنی این تن که فرو می‌ریزد، تن نو با سر نو، قلب نو، و جان نو برمی‌خیزد. چه خوش است چنین مردن، چنین نو شدن.


جزءجزء از تمام خویش برخاستن، زندگی را به تمام خواندن، و روح را به کّل آموختن، دیدن، شنیدن، به کار بستن. تن خویش چون سرزمین خویش دوست داشتن، و از تن خویش، این سرزمین خویش، به تمامی در روح به پا خاستن. راه لطیف خدا، کار دشوار عشق.


حلمی | هنر و معنویت
کار دشوار عشق | هنر و معنویت | حلمی
۰

اگر عشق نشناسد..

من چنین چیزها تاب مدارم که برادرانم در آب بریزند و به خوشی بخندند و غارت کنند و خمیازه کشند. من چنین بی‌شرافتی‌ها تاب مدارم. من از جنس خود، چنین جنس‎ها، ناجنس‌ها نمی‌شناسم. من چنین پستان از خویش نمی‌شمارم.


من وطن نمی‌شناسم اگر رنگ نشناسد و مذهب‌های رنگ‌رنگ نشناسد. باری من وطن نمی‌شناسم، اگر نشناسد رنگهای گونه‌گون.
این چنین وطنی که تفرقه بیافریند و دروغ بیافریند و رذالت کند، اگر خدایش خوش ندارد، من نیز خوش ندارم و در یک آن نیست کنم.


من چنین وطنی نشناسم 
و به آنی به فناش برم
اگر همسایه نشناسد
اگر عشق نشناسد.


حلمی | هنر و معنویت

اگر عشق نشناسد.. | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان