يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰
خالی مباد هرگز جامم ز بادهی نور
بختم چه خوش نوشتی ای روحبان منصور
هر کس به خوابگاهی سر مست میگذارد
من سرگداز هر شب در خوابگاه مستور
بیراه شب نشستم در واحهی سیاهی
بیگاه رخ نمودی بر دیدگان مخمور
این می که میچکانی بر حلق سوز دارد
طعم رموز دارد بر لبّ سرخ ناسور
من شبستیز بنگر در شب عروج دارم
راه خروج دارم تا صبحگاه ماهور
گرچه سحر گریزد تا خلق خویش زاید
من حلق ظلم گیرم به ضّرب تبل و تنبور
حلمی شبانه برخاست تا پاس صبح دارد
تو نیز غمزه بس کن ای پردهدار مغرور