سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

گفتگوهای نهانی..

گفتگوهای نهانی گوش کن
گویم از راه میانی، گوش کن
آن سخن‌های گمانی دور ریز
این کلام ارغوانی گوش کن

حلمی

گفتگوهای نهانی گوش کن | رباعیات حلمی

۰

باز همان شاه و گداییم ما

باز همان شاه و گداییم ما
باز یکی‌ایم و سواییم ما


چرخ چو دوری بزند باز هم
بی تو پی بند و هواییم ما


دست تو باید بزند قیدها
ورنه به اقیاد قضاییم ما


باز یکی نام و یکی نامجو
بی تو به کلّی به خطاییم ما


صوت تو چون در رگ آواز نیست
تارزن ختم و عزاییم ما


مفتخرانیم به هیچی نو
بس که به تقلید دغاییم ما


ملّت اندوهی پر های و هوی
بنده‌ی اقطاب ریاییم ما


واعظ مغرور فتوحات خویش
هیچ نکردیم و به جاییم ما


حرف خدا حرف نو و کهنه نیست
گوش کن این قصّه کجاییم ما


هیچ مرو دوست سوی غرب و شرق
چون که سر گنج خداییم ما


حلمی از این میکده‌ی راستی
هیچ کسی دید چراییم ما؟

باز همان شاه و گداییم ما | غزلیات حلمی

۰

چه کنم که از تو گفتن همه کار و بار من شد

چه کنم که از تو گفتن همه کار و بار من شد
سخن تو آفتاب و قمر و عیار من شد
 
به گزافه نیست این حرف که فلک ز توست رقصان
ز تو جانِ جان سرودن همه افتخار من شد
 
ز تو جمع دوستداران درِ آسمان گشودند
فلک دلت نگارا همه سو دیار من شد
 
خبر تو بود اوّل که ز باد منتشر گشت
همه عالم از تو گفتن ز نخست کار من شد
 
چو به شام آفتابیت سر سفره‌ات نشستم
به سحر زمین گرفتم وَ فلک ناهار من شد
 
چه کند دلم که گنج تو به جان خسته دارد
همه رنج عشق بردن ز تو پاسدار من شد
 
قلم از تو حرف از تو، سینه‌ی تو این دم از تو
همه تو، چه دارم از خود که به جز تو یار من شد؟
 
ز تو بود هر چه گفتم که جهان به جز تو هیچ است
همه از تو یار گفتن غم آشکار من شد
 
حلمیا چو راز گفتی ز شکوه حرف و معنا
غزل تو تا جهان هست همه یادگار من شد

چه کنم که از تو گفتن همه کار و بار من شد | غزلیات حلمی

۰

در میان برف و طوفان زیستن

در میان برف و طوفان زیستن
نیک باشد با حریفان زیستن


راهْ صعب و پای سنگ و خانه دور
رهرویی شوریده زین سان زیستن


ماه در کف، چشم در جان دوخته
سایه را وا داده،‌ با آن زیستن


بی رفیقان تک به دریای عدم
با غریبانی بِه از جان زیستن


ساز دارد روح با خود راستی
با نوایِ سوزِ پنهان زیستن 


باک را بایست در مِی سوختن
تا توان چون شعله رقصان زیستن


با حقیقت خویشتن آراستن
فارغ از شرع زبونان زیستن


خوش‌خوشان، قانون خود، معنای خود
ماورای حدّ انسان زیستن


بر زمان پتک خموشان کوفتن 
بر زمین با مهر جانان زیستن


همچو حلمی آخته از کام عشق
در شبی از نیزه باران زیستن 

در میان برف و طوفان زیستن | غزلیات حلمی

۰

آنکه را قدرت به کام بندگی‌ست

آنکه را قدرت به کام بندگی‌ست

داستانش زیستن بی زندگی‌ست


آدمی از مرگ لرزد، مرگ چیست
هر که را با عشق باشد مرگ نیست


آدم بی عشق را مردار بین
هر چه بالا جمله او را خوار بین


آدم بی عشق را از یاد بر
هر که را بی عشق گو بیداد بر


جمله بچّه‌خوار و سنّت‌زاده‌اند
کودکان وهم و بر سجّاده‌اند


مجرمانند این سزاواران رحم
مجرمان ایشان و ما باران رحم


نی ولی رحمی که انسان خواهدش
آنچنان رحمی که رحمان خواهدش


این یعنی تو بد کنی پس بد سزات
نوکر نفسی و پس شیطان خدات


تو بکن نیکی بی‌چشم‌انتظار
پس ببینی نیکی‌ست در پایت هزار


بس درایتهای بی‌حد لازم است
تا بداند جان که از جان ملهم است


بس براندم روزها با سوزها
تا بپیوستم به شب‌افروزها


بی‌ خدا گشتم به صحراهای دل
سرگران از خواب و رویاهای دل


تا خدا در یأس من تنّوره زد
آن من گمگشته را در کوره زد

 
*


ای زمین همراه من همپای شو
ای زمان در خانه‌ی بیجای شو


ای سپیده روز تو بی‌روشنی‌ست
ای شبان این گلّه‌های بهمنی‌ست


ای تو را دست رذیلان کاشته
تو که‌ای جز خرمنی برداشته؟


شاهدی از ناگهان فریاد زد
سنگ دل بر ساحت بیداد زد

 
آن سپاه روشنی از دوردست
در ره و این قصّه‌ی جام الست


*


من سخن در خامشی پایان برم
این دم سروی به کام جان برم


پس نگویم بیش از این از دادها
خامشی مانَد به حلق یادها


خامشی؛ بی خامشی دنیا عزاست
خانه‌ی خاموش را بنگر چه‌هاست


حلمی

مثنوی خانه‌ی خاموش | آنکه را قدرت به کام بندگی‌ست | مثنوی حلمی

۰

بنگر این قوم که بر داوِ فسون خواهد زد

بنگر این قوم که بر داوِ فسون خواهد زد
جان‌نجوییده به دریای جنون خواهد زد
هر که بر لقمه‌ی امروز ندانست سپاس
بی شکی لقمه‌ی آینده به خون خواهد زد

حلمی

بنگر این قوم  که بر داوِ فسون خواهد زد | رباعیات حلمی

۰

خامشی افزود میراث سخن

خامشی افزود میراث سخن
اخگری افراشت نور انجمن


همچو زهرآبی که درمانیست خوش
غایبی که حاضران را کشت من


کشتزار صوت و نور روح بین
برکند دل ریشه‌ی شیخ و شمن


کفر گفت و راز گفت و عشق گفت
این همه از برکت بخت و ثمن


بر زمین خشک باید زیستن
تا که از ما بشکفد یاس و چمن


در درونم بنگرم با چشم دل
هست روح و نیست مرد و نیست زن


چون بشویی حیله‌ی وهم و نقاب
رای شاهد را گزینی؛ هیچ تن


هیچ کس با هیچ کس بسیار شد
این همه با این همه؛ دار و کفن


همچو حلمی باش و در مهتاب خیز
تا که مه خوش بفکند سویت رسن

خامشی افزود میراث سخن | غزلیات حلمی

۰

خالی مباد هرگز جامم ز باده‌ی نور

خالی مباد هرگز جامم ز باده‌ی نور
بختم چه خوش نوشتی ای روحبان منصور


هر کس به خوابگاهی سر مست می‌گذارد
من سرگداز هر شب در خوابگاه مستور


بی‌راه شب نشستم در واحه‌ی سیاهی
بی‌گاه رخ نمودی بر دیدگان مخمور


این می که می‌چکانی بر حلق سوز دارد
طعم رموز دارد بر لبّ سرخ ناسور


من شب‌ستیز بنگر در شب عروج دارم
راه خروج دارم تا صبحگاه ماهور


گرچه سحر گریزد تا خلق خویش زاید
من حلق ظلم گیرم به ضّرب تبل و تنبور 


حلمی شبانه برخاست تا پاس صبح دارد
تو نیز غمزه بس کن ای پرده‌دار مغرور

خالی مباد هرگز جامم ز باده‌ی نور | غزلیات حلمی

۰

زیر بار حرف مردم ای دل تنها مرو

بی گمان باید که در ارّابه‌ی طوفان شدن
درگذشتن ز آب و نان و سوی جانِ جان شدن


زیر بار حرف مردم ای دل تنها مرو
چون که تنهایی بِه از همرنگ نااهلان شدن


قلب باید ریشه‌ی نااستواری بر کَنَد
نی که چون افلیج‌عقلان کوچه‌ی لنگان شدن


روز باید شیره‌ی شب‌ها ز خود جاری کند
با نسیم خواب‌ها باید که هم‌سکّان شدن


روح باید تاج و تخت عقل را در هم زند
بی زمان باید که سربازیده‌ی جانان شدن


هر که از هر جا رسد در کعبه‌ی پنهان خوش است
تا چنین پیدا شدن خوش باد این پنهان شدن


در سحر وصلش نکو باشد ولی نیکوتر این
عصر غیبت این چنین پیمانه‌ی ایشان شدن


هر زمان فوّاره‌ی عشّاق را سرچشمه‌ایست
ابر باید گشت و تا سرچشمه چون باران شدن


رازهای عشق را حلمی به کنج سینه دوخت
زخم‌های باستانی راستی درمان شدن؟

بی گمان باید که در ارّابه‌ی طوفان شدن | غزلیات حلمی

۰

خانه‌ی سکوت و پنهانی..

خانه‌ی سکوت و پنهانی، گوشه‌ای که واژه می‌رانم
سوی من مگیر از آدم، خالی از غبار انسانم

 
روحم و ستاره می‌چینم در دیار هیچ تاییدن 
عاشقم خدای می‌ریسم، وارث خدای پنهانم


هر کسی به راه خود باید کار و بار خویش دریابد
سوی من میا کلامم خوان، بیش از این سخن نمی‌دانم


کافری که عشق می‌ورزد، مومنی که کبر می‌کارد
اوّلی به جان جانانم، دوّمی به تیغ عریانم


سگ‌صفت شو خاصْ بخشنده گر سوی خدای می‌جویی
ای مطیع نفس شیطانی شیخ و شر به خود نمی‌خوانم


شاهدا به عشق بازیدن بهتر از به وصل یازیدن
من دگر برون نمی‌دانم چون رسیده باده در جانم


قرنها به خود بجنگیدم، اهرمن ز ریشه‌ها چیدم
خویشها به خاک و خون دیدم، حالیا عروج رخشانم


در سحر به چنگ بالایان سینه‌ام ز عشق می‌جوشید
نور و نار دوست می‌پاشید از دهان و دست و دامانم


حلمیا به دست آیینه، ای صیاد صوت دیرینه
نور ده به دشت پرکینه، تازه کن عبور رقصانم

خانه‌ی سکوت و پنهانی، گوشه‌ای که واژه می‌رانم | غزلیات حلمی

۰

در سرم خیال می‌پیچد..

در سرم خیال می‌پیچد، از دلم بهار می‌روید
گلشنِ ز موج تابیده قلب این هَزار می‌روید


لحظه‌ی عبور جانم را خرج آفتاب می‌کردم
یخّ تیره آب می‌کردم آنچنان که یار می‌روید


چشم باده دور می‌بیند او که بی شعور می‌بیند
جامه‌ی غیاب چون شویی حقّ آشکار می‌روید


شیخک شرور می‌گوید ختم‌ آسمانها با ماست
توأمان که خنده می‌گرید بر دو کتفْش مار می‌روید


من نهان به خلق رحمانی از دلم سرور می‌پاشم
او عیان به داغ پیشانی از سرش شرار می‌روید


حلمیا به ظهر آدینه فسخ شد حدیث پارینه
عاشق از ظهور آیینه فرق این مزار می‌روید

در سرم خیال می‌پیچد، از دلم بهار می‌روید | غزلیات حلمی

۰

از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد

از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد
آن روز به پایان شد، این شام خموش آمد


از هیچ که می‌ریزد یک هیچ دم رفتن
یک هیچ دگر بیزد کز لحظه‌ی جوش آمد


با این همه تن تنها، بی تن منِ جان‌آوا
بی من منِ جان‌فرسا در عشق به هوش آمد


یک ثانیه غفلت شد، یک عمر پشیمانی
آیینه چو بشکستی آدینه‌فروش آمد


زین چلّه ولیکن خوش جان سوخت به کام حق
جان خام بُد و اینک خوش پخته به کوش آمد


حلمی به خط شنگرف بنوشت کلام دل
زین مصحف نورانی هم باده به نوش آمد

از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان