سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

تا سپیده‌دم

تا آزادی لحظاتی ترد باقی مانده است. تا آزادی همواره لحظات تردند‌. باید تاریخی پایان گیرد، باید تاریخی آغاز شود، و این باید را گریز نیست. 


بایدها را به جان زیسته‌ام و از بایدها خون دیده‌ام و خون گریسته‌ام، آنگاه که مرزها مشخّص‌اند و از مرزها پا برون نتوانم. آنگاه چون عجز خویش می‌پذیرم، مرزها در افق فرو می‌ریزند و آب می‌شوند.


تا سپیده‌دم جان در خون خویش می‌غلتد. تا سحر از عمق شب برنخیزد و آواز ناب خویش از حنجره‌ی عدم بازنیابد، جان در خون خویش - سرخوشانه و سرکشانه - می‌غلتد و جز احدش از هیچ احد باک نیست. 


حلمی | کتاب آزادی

تا سحر از عمق شب برنخیزد | کتاب آزادی | حلمی

۰

مردمان بیداری

این چشمها بسته‌‌‌اند، این جانها خوابند. مپندارید آن چشمها بسته‌اند، مپندارید آن جانها خوابند. این مردمان در غفلت‌اند، مپندارید آن مردمان در غفلت‌اند. آن مردمان جز بیداری نمی‌دانند.


تیغ‌ها - که همه برکت‌اند - بر جسم و ذهن و روان مظلومان فرود می‌آیند و جانها از طاق تن بیرون می‌کشند؛ جانها، از تن خسته‌ی برنشسته در جای ناخجسته. آن تیغ‌ها؛ تیغ‌های مستکبران، بر آنها که عشق را دوست می‌دارند، و نه هنوز عاشق‌اند و نه هنوز سرّ عشق می‌دانند. باری تیغ‌ها برکت‌اند، که این جانهای خام از چنین دوزخ‌ها برهانند و بر سر جای جانِ خویش بنشانند، تا رازها بدانند، عشق بیاموزند و غمزه‌ی خاموشی پاس دارند.


حلمی | کتاب آزادی

مردمان بیداری | کتاب آزادی | حلمی

۰

محال می‌پویم

دلم در جایی‌ بیرون از این قاره‌ها و مرزهاست،
دلم در سویی دیگر است
و وصال این دل جز از راه خیال نمی‌دانم.


دلم در آسمانهای خداست،
و آن دل بر زمین بدلی دارد.
به وصال این دل،
راه جز از گذرگاه حال
راه جز از بعیدگاه خیال نمی‌دانم.


محال می‌تنم 
و محال می‌پویم
و جز از محال نمی‌دانم.


حلمی | کتاب آزادی

راه محال | کتاب آزادی | حلمی

۰

این ناممکن نیز بگذرد

به تلخی و سختی و مرارت می‌گذرد. ای دوست! بهترین لحظات عشق به سختی می‌گذرد. دو روز اغما، دو روز برپایی. سه روز اشک، سه روز شعف. شکیبایی به کش‌آمد زمان در ابدیتی ناگذر می‌گذرد. 

کتاب
در عشق سخت می‌گذرد ای دوست، امّا سخت زیبا. در حقیقت کارها آسان نیست. گاهی نای دو قدم صاف نیست. باری می‌گذرد، این نیز می‌گذرد، چنانکه هزاران هزار زندگی آسان و دشوار گذشت. این ناممکن نیز بگذرد.

 
در خداوند که تمام خنده است، گاه خندیدن آسان نیست. آنکه در خداوند هماره می‌خندد، تمام راه را رفته است، هرچند تمام هرگز تمام نیست، بر او خندیدن آسان است. امّا بر من که ناتمامِ راه را نیز هرگز تمام نرفته‌ام و نمی‌دانم تمام چیست و ناتمام کدام، هرگز هیچ چیز آسان نیست. 


هرگاه سخت‌تر می‌گذرد،
می‌دانم گاه بالیدن است، 
گاه مرگ و زایش،
و نوزادن در آسمانی بالاتر.


حلمی | کتاب آزادی

این ناممکن نیز بگذرد | کتاب آزادی | حلمی

۰

قدسیان، برهنه‌اند.

بردگان را گفت حجاب کنند، آنها را که احدیّت نمی‌دانستند و یگانگی روح پاس نمی‌داشتند. مشرکان را، که جامه‌ی آلوده‌ی عقیده بر تن خدا می‌نشاندند، گفت حجاب کنند و تن آلوده و روان آلوده و ذهن آلوده از منظر پاکان بپوشانند. البته که پاکان را از دیدن نجاست‌های ایشان باکی نبود، لیکن همان بهتر که نجاست‌ها در حجاب مانَد.

معتقدان را گفت حجاب کنید،
روسپیان را. 

آزادگان را گفت حجاب‌ها بیفکنید، آنها را که احدیّت می‌دانستند، یگانگی روح پاس می‌داشتند. موحّدان را گفت حجاب‌ها برافکنید و همه پاره‌پاره کنید. قدسیان، برهنه‌اند.

حلمی | کتاب آزادی
قدسیان، برهنه‌اند. | کتاب آزادی | حلمی
۰

لحظات ناممکن، کلام ناممکن

تنها می‌مانم تا رنج را پاس بدارم. مجرّدان روح، برکت شعف قدر می‌دانند. در این لحظات ناممکن، کلام ناممکن بر زبان می‌رانم. هیچ کس نمی‌تواند به این حریم راه یابد. هیچ کس نباید جانِ در انتظارِ سخن را به چشم سر ببیند. این احتضار هیچ کس نباید ببیند. نه، هیچ کس نباید به حریم کلمه راه یابد، اینجا که تنها منم و خداوندگارم. 


جان به سکوت آغشته، و در انتظار، تا دروازه‌ی مقدّر بگشایند. به گاه گشودن دروازه، هیچ کس را به حریم قدسی راه نیست. سکوت را می‌شنوم، صورتهای رخشان می‌بینم، در این عدم متجلّی. جان سرریزِ سخن است، دهان پر از مروارید است، نگاه‌داشتن نتوانم، بالا می‌آورم و می‌آسایم.


تنها می‌مانم،
تا آن روز که تنهای خویش به تن دیدار کنم؛
آن یار جان در آن سوی جهان.


حلمی | کتاب آزادی
لحظات ناممکن، کلام ناممکن | کتاب آزادی | حلمی
۰

پند معنوی

این زندگی‌ها به هدر نگذرند، به خشم، به زنده‌‌ باد این و مرده باد آن. این زندگی‌ها به سیاهی نگذرند، در خیابانها عقیم نمانند و در مساجد و کلیساها و کنیسه‎ها به تباهی نفرسایند. این زندگی‌ها به حجاب و خواب و سراب قامتِ تازنده نسپارند.


برهنگی و کوتاهی خوش است، آنگاه که بلندی و غرور می‌پسندند.
درد و جفا خوش است، آنگاه که نعمت و وفا خوش می‌دارند. 


"از پیرامونیان هر چه خوش می‌دارند، عکس‌اش خوش می‌دار.
هر چه پیرامونیان می کنند عکس‌اش می‌کن."
گفتی پند معنوی و این‌ات پند.


حلمی | کتاب آزادی
پند معنوی | کتاب آزادی | حلمی
۰

سر از قلّه‌ها برآورده..

سر از قلّه‌ها برآورده، به انکار خویش. از خویش مبرّاشده، سر از قلّه‌ها برآورده، به پذیرفتن جهان، چنانکه هست، چنانکه می‌بایست باشد، چنانکه بود، چنانکه خواهد بود. سر از قلّه‌ها برآورده، روح تابناک از خود گذشته، و از زمان هیچ چیز نمی‌داند.

آزادی چون اسبان چموش در رگان می‌دود. آزادی می‌دود و مرزها می‌گشاید. آزادی سرزمین‌های دیرینه فرو می‌پاشد و مردمان کهنه می‌بلعد و سرزمین‌های نو فرا می‌سازد و مردمان نو می‌زاید، قفل‌ها می‌شکند، دیوارها فرو می‌ریزد، و آنگاه بر فراز ستونها و طاقهای جهان قدیم، جهانی نو از خویش برمی‌سازد، و تا ابد چنین قصّه ناتمام است.

حلمی | کتاب آزادی
سر از قلّه‌ها برآورده.. | کتاب آزادی | حلمی
۰

هدیه‌های فراق

از دردها، عمیق‌ترین‌هاشان را دوست می‌دارم. از رنج‌ها، آن‌هاشان را که چنان جان بسوزانند و از نو برآورند. از تلخی‌ها، غمّازترین‌هاشان را، پرآزترین‌هاشان، آن‌ها که تا خاک نکنند شعف پاک از اعماق روح بیرون نریزند.


وصل نمی‌جویم. فراق می‌جویم، فراقی که جان آتش زند. چرا که در آن فراق آتش وصل‌هاست و در میان آن شعله‌ها، جان می‌بیند، می‌شنود و هست، و هست خویش تمرین می‌کند و در آن هستِ پرزبانه‌ی نیستی، جان از خدا هدیه‌ها می‌ستاند و روانه‌ی عالم می‌کند.


هرچند با خلق شادمانه می‌رقصم و سخن از شعف می‌گویم، امّا این شادمانی‌ها و رقص‌ها آسان به کف نیاورده‌ام. این زایش‌های آفتابی به تاب شبهای طولانی از رقص درد در تار و پود جان فروپاشیده‌ام به کف آورده‌ام. هزار بار فرو پاشیدم، تا هزار بار فرا پاشم. 


لبان سرخ آزادی را از پس هزار نبرد بی‌انتها بوسیده‌ام، و جان سپید موج‌موج‌اش از قعر هزار اقیانوس بی‌کف به جان آورده‌ام و به آغوش کشیده‌ام.


حلمی | کتاب آزادی
هدیه‌های فراق، زایش‌های آفتابی | کتاب آزادی | حلمی
۰

پیام زندگی

زندگی برای آنها که می‌خواهند دیگران را تغییر دهند و شکل خود کنند چه پیامی دارد؟ هیچ؛ صبر می‌کند، نگاه می‌کند و آنگاه که ایشان شکل دیگران شدند به ملاحت می‌خندد.


و آنگاه آدمی خواهد آموخت که چگونه شکل زندگی شود. 


حلمی | کتاب آزادی
پیام زندگی | کتاب آزادی | حلمی
۰

کیفیت خورشید

«به من هیچ مربوط نیست که هیچ کس را روشن کنم.»


این سخن حق را به قلب خویش می‌دوزم و به خواب و از دنیا می‌روم، و با چنین حقیقت تابناکی از خواب و از  دنیا برمی‌خیزم.


روشنی، کیفیت خورشید است
چنانکه آزادی، کیفیت روح.


حلمی | کتاب آزادی
کیفیت خورشید | کتاب آزادی | حلمی
۰

کار استوار آزادی

کسانی به سویم می‌فرستند، - به هزار حیله و ترفند- ؛ که تو کیستی و چه می‌کنی؟ کسانی به سویشان می‌فرستم، - به هزار حیله و ترفند- ؛ که شما کیستید و چه می‌کنید؟ چشم در برابر چشم، و آیینه‌ای در برابر.


و البتّه که می‌دانم کیستید و چه می‌کنید. چشمی جهان‌بین دارم، چشمی که می‌بیند پیش از آنکه گشوده شود، و می‌خواند هر خط کج نیرنگ، حتّی پیش از آنکه نوشته شود. 


شانه‎های آسمان نحیف است، این بارها نتواند کشد،
این بارها بر شانه‌های فروتن ما مجنونان خدا نهادند.


و من پیش‌تر به سویتان فرستاده بودم،
پیش از آنکه شما به سویم فرستید. 


قسم به عمق تابناک شب،
قسم به جان از بند رسته،
قسم به خداوندگار عزّوجل،
که ما مستان جز کار تو نکرده و نخواهیم کرد؛
کار استوار آزادی. 


حلمی | کتاب آزادی

کار استوار عشق | کتاب آزادی | حلمی

موسیقی: Jocelyn Pook - Take off your Veil 

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان