امشب چو حق زنده می داده به خیراتی
مست است و خراباتی این روح سماواتی
از مغرب پیمانه جان را خبری آمد
آن عالم ناپیدا دیدیم به اصواتی
دیدیم همه حلقه در بند و به تاراجند
گفتم که چه باشد این، صد کیش و دو صد ماتی
بگذشت سویم پنهان، گفتم به کجا ای جان
پاسخ بده آنم را بنشین تو به ساعاتی
بنگر همه در خوابند، بی آینه میتابند
خواهند تو بت باشی گردند به طاعاتی
گفتا علف هرزند، یک سایه نمیارزند
امّا دم حق باشد این سایهی سقراطی
گفتم همه اسرارت بفروختهاند اینان
منگند و پریشانند این ملّت قرقاطی
گفتا که نه اسراری در خور بگویمشان
اینان همه دلشادند با خواب و عباداتی
آیند و روند اینان چون خانهی بیبنیان
ریزند به تردیدی عمران خراباتی
برخاست دو جام آورد، آن حرف تمام آورد
من مست شدم آخر زین حرف نهایاتی:
حلمی نهانپیما! دنیا به چه میارزد؟
ما را نه غم عالم، نی شادی امواتی