سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

به تمام خلق عالم رسد این سرود نیکو

چو سفر کنم به چشمان تو ای هزار گیسو
بکَنم عبای جانم به دو بانگ مست یاهو
 
به قبای استعاره، به فلات پنج قاره
بِکِشم کمان جانم، بکُنم کمانه هر سو
 
چو سفر کنم بدانجا که عدم ندید هرگز
تو بگویی ام به تسخر که کجا و کی کجا کو
 
چو وصال عشق گیرم چه خصال عشق گیرم
چه بگویت چه سانم؟ تو مرا ببین و برگو
 
تو تو را تو را بگویم که تو خاصه رمزدانی
چو گمان وصل داری مکن این گمانه در جو
 
شه مُلک خویشتن شو، تو برون ز خویش و تن شو
بنشین و ذکر حقّ گو به میانه ی دو ابرو
 
بتکان عبای جانت ز غبار خاک و خاشاک
بنگر به خویش در روح و بنوش نوشدارو
 
گذر از خیال انسان که همه فریب و ننگ است
چه هوالحقی ست جان را،‌ همه اوست جانِ جان او
 
حلمی از خدای نسرود که خدا ز خویش بسرود
به تمام خلق عالم رسد این سرود نیکو


۰

فساد کار بی شعور

کار جمع کردن به هیچ نمی ارزد، کار کسب بی آنکه خلقتی در کار باشد، بی آنکه آن چه به حیات بازگردانده می شود قدری و منزلتی فزون تر از آنچه از حیات دریافت شده است داشته باشد، به هیچ نمی ارزد. این کار چونان غلتاندن جنازه ای بر خاک است که گند و فسادش همه جا را برمی دارد. 

بنابراین کار بی خلّاقیت، کار بی دل و کار بی شعور نه تنها هیچ نمی ارزد بلکه از هیچ بدتر است. صد هزار مرتبه بهتر به اندیشه و خیال در خانه ماندن تا چون جنازه ای گندیده به فساد و تباهی به صحرا شدن.

حلمی | کتاب لامکان


۰

بر پیشانی خدا

مرا از خود فراغت شد این دوستان ببینم. این دوستان خود را دیدند،‌ مرا ندیدند. یکی خواب خود دید، یکی خشم خود، یکی خانه ی خود. یکی با دوست نشست دشمن شد، یکی با دشمن دوست. آنگاه دانستم من در میان نیستم. پس دانستم سفر به کمال انجامیده.

پس برخاستم آفتاب شدم. بنشستم آب شدم. دویدم باد شدم. زبان باز کردم زبانه کشیدم آتش شدم و در همه سو گستردم. شب بودم و بس ستاره اندوخته بودم، همه شبان و همه ستارگان وانهادم، از آستین خدا بیرون آمدم و بر پیشانی اش ستاره شدم.

حلمی | کتاب لامکان


۰

همه حرفها از اینست که تو نور خویش یابی

همه حرفها از اینست که تو نور خویش یابی
به نهان روی و آن جان به حضور خویش یابی
نه که قصّه گوی باشی ز حریم دوستداران
که تو قصّه جوی باشی و عبور خویش یابی
حلمی

دوبیتی حلمی
۰

پرسش و پاسخ

"تحمّل بزرگی برای کوچکان سنگین است، چنانچه تحمّل نور برای شبزده. آن که بزرگی ندیده، آنکه افتادگی، خاموشی، دوستداری، عشق و آفتاب ندیده، چگونه آن دم که دید آن را بشناسد؟ آن که در عمق شب خوابیده چگونه با آفتاب دوستی کند؟

او که در سکون است، چگونه با حرکت آشتی کند و او که با سقوط پیمان بسته چگونه به صعود خیال کند؟ چگونه برخیزد یک فقرات قوزیده و چگونه بال بگشاید او که پرواز را کفر می داند و از اوج بیزار است؟ چگونه این سنگ ها بشکنند و این عمارتهای وهم چگونه فرو ریزنند؟ و چگونه ساز برقصد و موسیقی آواز گیرد؟"

در خلأیی عظیم با خود چنین پرسیدم و پاسخ چنین آمد: 
«آنجا که عشق سر بر کند چون و چگونه فرو ریزد.»

حلمی | کتاب لامکان
Painting: Glacier, by Tomasz Alen Kopera
Glacier by Tomasz Alen Kopera

۰

آن روح کجا و این ره زیر کجا

آن روح کجا و این ره زیر کجا
آن لطف کجا این همه تقصیر کجا
   
آن جلوه که نورش همه بیدار کند
در خوابگه مردم تزویر کجا
 
سیماش اگر خیال تصویر کند
گوید که خیال و خال و تصویر کجا
 
بشنید صدای خنده اش عقل شبی
دیوانه شد عقل و گفت زنجیر کجا
 
در ظلمت جان فتاده صد قامت پیر
فریادکشان که جام تنویر کجا
 
زین راه که بگزیده توان گام نهاد
آوازه ی رود و ماه شبگیر کجا
 
بگشود سر رشته ی آن حرف کهن
امّا ورق و خامه ی تقریر کجا
 
حلمی به قمار عشق جان باخته بود
آن روح کجا و این ره زیر کجا


۰

برخاستن از خود و پرواز تا خدا

اگر می خواهید خود را بشناسید باید از خود برخیزید. و اگر می خواهید خدا را بشناسید باید تا خدا پرواز کنید. پس ابتدا باید از خود برخیزید.

حلمی | کتاب لامکان

۰

بخیزید ای عزیزان از سر خود

دوبیتی حلمی

۰

و تنها قلم بماند و دستان خدا..

سُستان بروند از ما وا شوند، چنان که نخ از پیراهن. بروند نخ ها، همه نخ ها! بروند همه ی پیراهن ها، همه ی خاک ها، همه ی مردمان، همه ی سرزمین ها، همه ی افلاک بروند از ما وا شوند. بروند همه ی فرشتگان و همه ی خدایان نیز از ما واشوند. بروند، همه از بر ما وا شوند تا تنها ما بمانیم و خدا. آنگاه ما نیز برویم از سر خود وا شویم. تا تنها خدا بماند و خدا.

و تنها قلم بماند 
و دستان خدا
و لامکانی که از همه سو می گسترد.

حلمی | کتاب لامکان

۰

گفتگوهای نهانی گوش کن

دوبیتی حلمی

۰

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر
گوشه رو چون روح باش، گنج غنیمت پذیر
 
جلوه ی جادویی از خلوت رویا گزین
غرقه شو و راه بر زین جَرَیان کبیر
 
ساقی بحر ازل باز پیام آور است
بازگشا جان خود بر کلمات عبیر
 
ثروتم از باده ای ست کز نفسش می زنم
این دم نیلوفری بی غم چرخ اجیر

باز پلنگان شب پنجه نمودند تیز
حمله به جان می برند، هان که مگردی اسیر
 
دیده به دریا کش و غرقه ی این آب شو
نام تمنّا کن از آن دل روشن ضمیر
 
گوش بشوی و نگر، چشم گشای و شنو
با همه اعضای روح بر شو از این جسم پیر
  
چشمه ی آب حیات چیست به پا می رود؟
باز که حلمی ماست وین غزل بی نظیر


۰

بر سر حرف شریف

دوبیتی حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان