چو سفر کنم به چشمان تو ای هزار گیسو
بکَنم عبای جانم به دو بانگ مست یاهو
به قبای استعاره، به فلات پنج قاره
بِکِشم کمان جانم، بکُنم کمانه هر سو
چو سفر کنم بدانجا که عدم ندید هرگز
تو بگویی ام به تسخر که کجا و کی کجا کو
چو وصال عشق گیرم چه خصال عشق گیرم
چه بگویت چه سانم؟ تو مرا ببین و برگو
تو تو را تو را بگویم که تو خاصه رمزدانی
چو گمان وصل داری مکن این گمانه در جو
شه مُلک خویشتن شو، تو برون ز خویش و تن شو
بنشین و ذکر حقّ گو به میانه ی دو ابرو
بتکان عبای جانت ز غبار خاک و خاشاک
بنگر به خویش در روح و بنوش نوشدارو
گذر از خیال انسان که همه فریب و ننگ است
چه هوالحقی ست جان را، همه اوست جانِ جان او
حلمی از خدای نسرود که خدا ز خویش بسرود
به تمام خلق عالم رسد این سرود نیکو