سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

حال دل ما اگرچه جان‌سوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز
خوش‌باش و دل‌انگیز و می‌افروز
 
ما شاهد خامش زمانیم
زین جنبش مردم کلک‌توز
 
ما مشعل می به دست گیریم
تو شیوه‌ی میگساری آموز
 
تقدیر چو معجزی نیاورد
عجزی که به معجزست برسوز
 
امروز که نیز رفت بر باد
در سیل فنا شدیم هر روز
 
گو حاصل عمر چیست حلمی
زین چرخ الک‌باز غم‌اندوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز | غزلیات حلمی

۰

معّما؛ دور در دست

داری کم‌‌کم به گوشه‌های معمّایم راه می‌یابی، به حریمی که بر هیچ کس پیش از این گشوده نبود. پرده آرام‌آرام در حال فرو افتادن است و کلمه به کلمه زندگی نو در حال به دنیا آمدن است.

پیش از آن که به دنیا بیایم درِ گوشم گفت: از همه چیز الهام خواهی گرفت، از همه چیز خواهی نوشت، و همه چیز را خواهی گفت، در عینِ هیچ نگفتن، در حینِ مطلق خاموشی.

گفتم همه چیز را، و راه را گشودم و سفره را پهن کردم، به هزار ایما و اشاره، و آشکار و نهان. گفتم همه چیز را، چنان گویی که هرگز هیچ نگفتم. خاصیت کلمه چنین است.

یک آمد و رفت. دو سفره‎ی خویش گشود و ناتمام شد. سه در حالِ حاضر است. چهار را می‌بینم از رحم کائنات به صحن زمین. پنج را نیز می‌بینم، آن پنجِ دورِ در دست.

آن پنجِ دورِ در دست
منم.

حلمی | کتاب آزادی

معمّا؛ دور در دست | حلمی | کتاب آزادی

۰

تنها عشق..

گذر زمان چیزی را حل نمی‌کند، تنها عشق حل می‌کند. زمان پشت گوش می‌اندازد، فراموش می‌کند، چشم می‌بندد و می‌گوید برو به یک زمان دیگر! آن زمان دیگر شاید عشق را یافتی، و آنگاه عشق همه چیز را حل خواهد کرد و آرام‌آرام، یکی‌یکی و دانه به دانه مهره‌های اعمال را باز خواهد گشود، قیود دیرین را خواهد گسست و در خویش، از خویش، همه چیز را خواهد زدود.

تنها عشق حل می‌کند،
تنها عشق آزادی‌بخش است.

حلمی | کتاب آزادی

عشق، آزادی‌بخش | کتاب آزادی | حلمی

موسیقی: Yaron Pe'er - Winter Sun (Afghani Rabab)

۰

آلوده منم..

این بوسه و آغوش است که ما را زنده نگاه داشته است. این شراب و موسیقی‌ست. این ذات شعف است. این رقص میان و قمر است که ما را زنده نگاه داشته است. این دُرد جان ماست و صافی نهان ماست و جام رحمت جانان ماست، و ما هرآیینه سرکشیده.

آلوده منم به بوسه‌ی مطهّر عشق،
و غرقه منم در آغوش نامنتهای شراب.

حلمی | کتاب آزادی

بوسه و آغوش | کتاب آزادی | حلمی

۰

برکت بوسه‌ای‌ست..

برکت بوسه‌ای‌ست به ناگاه از محبوبت. برکت نانی‌ست از عرق جان. برکت کلامی‌ست از سر مهر حقیقی. برکت عشقی نوست بر فرق میلادی نو. برکت این وصال است که در آسمان نقش بسته و بر زمین حجاب می‌درد.

برکت ستاره‌ای‌ست از شش سو گسترده تا بی‌نهایت. برکت خلاصه‌ی آسمان است بر زمین. برکت مجموع جانهاست در یک جان. برکت تن‌های تنهاست و این خورشیدی‌ست که در قلبم می‌تابد و همه‌ی عوالم را روشنی می‌دهد. برکت این موسیقی‌ست که بی ساز و بی دست و بی دهان به گوش می‌رسد.

برکت تویی ای آغوش‌گشوده
به ناگاه بر قلبم نازل‌شده.

حلمی | کتاب آزادی

برکت بوسه‌ای‌ست.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

مثنوی «حماقت بشر»

از حماقتهای این نوع بشر
هرچه گویم نیست پایانش پسر

روح چون آمد در این خرخوابگه
دیگر از یادش بشد انوار مه

آن یکی بت دید و گفت این آن مه است
آن یکی شیخی خری را؛ او شه است

این یکی شد بنده‌ی قوم و نژاد
ترکتازی کرد این بیهوده‌داد

غیرت حق گفت با این خرخسان
داد از من می‌رسد از لامکان

این یکی فریاد: من شه‌مومنم‌
آن یکی: من زاده‌ی این خرمنم

خرمن تو خرمن خرزادگی‌ست
کی کجا خرزاده را آزادگی‌ست

این همه خرباور جعل و فساد
سربه‌سر در گل، دروغ و داد و باد

فخر چون می‌کرد این برترنژاد؟!
استخوانی در لباسی بس گشاد

آن که گوید من ببین من آدمم
اشرف عالم منم، کی من کمم

آنگه از او بین قتال و کوب خون
در هم او بین چهره‌ی مرد زبون

تو چه را آزاد کردی ای غبار؟
تو برو خود کن رها از نفس هار

گرچه آزادی نباشد کار تو
چون تو بی‌عشقی و بی‌دلدار تو

حق تو را یک دم به خونخواری مجال
داد و این دم عایدش مرگ و زوال

لیکن از مرگ تو روید روشنی
دیو تو خاموش گردد از منی

یک وجب چون از درونت فتح شد
آنگه این نفس زبونت فتح شد

تو خوشی امروز و پاکوب جسد
این خوشی چون بگذرد چون می‌شود؟

 *

خامشی این دم به من شد صد حرام
دیگرم طاقت نباشد این عوام

می‌کشم دل تا سپاه عاشقان
می‌زنم سر تا به سر این ناکسان

تا نباشد کوبه‌های حق‌شرر
گرگ درّنده نبگریزد ز شر

گرگ را باید ز شرّ خود چشاند
از شرش در آینه او را پراند

آنگه‌اش دست دراز دوستی
آن دمی کز شر نماندش پوستی

آدمی! برخیز از خویش تباه
تا ابد خر بودنت را نیست راه

حلمی

مثنوی «حماقت بشر» | مثنوی معاصر | حلمی

۰

روزگار تکان‌دهنده..

بایست روزگار تکان‌دهنده می‌بود تا کلمات تکان‌دهنده دریابد. روزگار شل و بیهوده در خور کلام باطل است. و باز معمّای خداست این، که آیا روزگار توفانی کلام توفانی می‌زاید و یا از کلمه‌ی حق روزگار می‌خروشد؟ خاموشان دانند.

خاموشان سخن می‌گویند، در شب خورشید می‌دمد و در عدم باد می‌وزد. هستی بوته‌ی‌ بی‌ثمر است و نیستی درخت پرمیوه. بایست روزگار متناقض می‌بود تا حقیقت متناقض دریابد.

حلمی | کتاب آزادی

روزگار تکان‌دهنده، کلمات تکان‌دهنده | کتاب آزادی | حلمی

۰

قدم سوی تو دارد آسمانم

قدم سوی تو دارد آسمانم
به سوی تو گریزان از جهانم

درون توست این سر برکشیدن
به جان توست غوغای نهانم

کلام از خطّ تو افسانه گوید
پر از دُرّ است از بوست دهانم

دلم خشمینه چون شد از فراقت
به سوز سینه بگشودی زبانم

گل سرخی بدیدم صبح در بر
عجب صلحی ز جنگ بی‌امانم

صبوری یک حجاب دیگر افکند
به جان بی‌قرار سخت‌جانم

سفر بی‌مقصد است و وصل بی‌حد
بران حلمی به اوج بی‌کرانم

قدم سوی تو دارد آسمانم  | غزلیات حلمی | سید نوید حلمی

۰

به آرایشی نو..

به آرایشی نو برمی‌خیزیم. مرده بودیم، دیروز بودیم. سر از خاک برمی‌آریم. نوزاده‌ایم، امروزیم، دیگریم.

به صبوری عزم کن. بگذار کلمات سخن بگویند، نقش‌ها برقصند و آوازها خود از سینه‌ی عشق برآیند، و تو این میان هیچ‌کاره‌ باشی. خشم چون می‌آید با خنده خاموشش کن، غبطه را تسخر زن و حرص را به هیچ گیر.

شانه‌های تاریخ می‌لرزند، هرآینه که فروپاشد از بارهای دیروز.
شانه‌‌های عاشق نیز می‌لرزند، لیکن از وظیفه‌ی رقصان حال.

حلمی | کتاب آزادی

شانه‌های تاریخ، شانه های‌عاشق | کتاب آزادی | حلمی

۰

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود
خیمه‌ی خواب‌مردگان چاک‌به‌چاک می‌شود

راحت و ناز جسته‌ای، خاک و خراب آن تو
خویش به آز جسته‌ای، خویش هلاک می‌شود

راز مگفتمت که تو جار به کوچه‌ها زنی
زحمت خویش کردی و این همه پاک می‌شود

ساز به کوک غم مکن، دم ز سپاه من مزن
جان غباربسته‌ات سهم مغاک می‌شود

منقضیان عقل بین! منهدمان نقل بین!
عاقبتی که کبر و جهل بر تو مِلاک می‌شود

تار و تبار سرزمین چیست به آه کفر و دین
پاک شود خرافه‌ها، موعد تاک می‌شود

حلمی از آسمان دل باده‌ی روح برکشید
سرخ‌لبانه دوش دید دیو به خاک می‌شود

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود | غزلیات حلمی

۰

به سوی جهانهای نو

بالاخره عمرها بیهوده نیست، سرانجام مرگ‌ها ناسوده نیست. میلادها پوچ و پرسه‌های بی‌نهایت روح را بر زمین به وصلی و غایتی‌ست. این آلوده سرآخر هیچ آلوده نیست.

نومیدی را نپذیرفتم، تاریکی را ندیدم. نور بودم، نور پاشیدم. موسیقی بودم، موسیقی باریدم. آزاد بودم، آزادی گستردم. حال به سوی جهانهای نو رهسپارم.

حلمی | کتاب آزادی

وصلی و غایتی | کتاب آزادی | حلمی

۰

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش
این دست براندازم آن دست فشانم خوش

این ملّت مرگ‌آیین، این جمعیت پرکین
بر خویش زنم آنگه از خویش پرانم خوش

بنگر ره آوایی، این کوب دلارایی
بشنو ز چه اینجایی ای روح و روانم خوش

این جمع تبه با من، آن هیبت مه با تو
این بی‌تو برقصانم تا جان و جهانم خوش

از نو شب توران شد، تکبیر تتاران شد
این مرگ‌سواران را از مرگ چشانم خوش

ای حضرت حق‌زنده، ای مشعل تابنده
این مرده‌پرستان را تا باده دوانم خوش

این ساعت بی‌ساعت از خویش شدم راحت
حالی بپرم از خود بی نام و نشانم خوش

حلمی سر می خوش باد زین شعر جهان‌آرا
ای روح خداپیما، ای دست و زبانم خوش

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان