سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

خامشی افزود میراث سخن

خامشی افزود میراث سخن
اخگری افراشت نور انجمن


همچو زهرآبی که درمانیست خوش
غایبی که حاضران را کشت من


کشتزار صوت و نور روح بین
برکند دل ریشه‌ی شیخ و شمن


کفر گفت و راز گفت و عشق گفت
این همه از برکت بخت و ثمن


بر زمین خشک باید زیستن
تا که از ما بشکفد یاس و چمن


در درونم بنگرم با چشم دل
هست روح و نیست مرد و نیست زن


چون بشویی حیله‌ی وهم و نقاب
رای شاهد را گزینی؛ هیچ تن


هیچ کس با هیچ کس بسیار شد
این همه با این همه؛ دار و کفن


همچو حلمی باش و در مهتاب خیز
تا که مه خوش بفکند سویت رسن

خامشی افزود میراث سخن | غزلیات حلمی

۰

خالی مباد هرگز جامم ز باده‌ی نور

خالی مباد هرگز جامم ز باده‌ی نور
بختم چه خوش نوشتی ای روحبان منصور


هر کس به خوابگاهی سر مست می‌گذارد
من سرگداز هر شب در خوابگاه مستور


بی‌راه شب نشستم در واحه‌ی سیاهی
بی‌گاه رخ نمودی بر دیدگان مخمور


این می که می‌چکانی بر حلق سوز دارد
طعم رموز دارد بر لبّ سرخ ناسور


من شب‌ستیز بنگر در شب عروج دارم
راه خروج دارم تا صبحگاه ماهور


گرچه سحر گریزد تا خلق خویش زاید
من حلق ظلم گیرم به ضّرب تبل و تنبور 


حلمی شبانه برخاست تا پاس صبح دارد
تو نیز غمزه بس کن ای پرده‌دار مغرور

خالی مباد هرگز جامم ز باده‌ی نور | غزلیات حلمی

۰

«مثنوی شکر بودن»

گفت او که رفیق جانی است | مثنوی «شکر بودن» | مثنوی حلمی

گفت او که رفیق جانی است
ابتدا جمهوری ویرانی است


ابتدا فکر و عقیدت تو به هم
زاری و جنگ و غنیمت هر قدم


تا بسوزد ریشه‌ی هر آرزو
اهرمن کوچه به کوچه رو به رو


تا بپاشد ریشه‌ی مفتی‌بری
مفتیان خانه به خانه مشتری


تا بریزد مذهب من‌ساخته
عشق صد نقشه‌ها پرداخته


تا عمارتهای نو افراشته
عالمی نو بر خرابی کاشته


*


خاک از نیکی و از زشتی تهی‌ست
آدمی باشد که لوح ابلهی‌ست


آدمی در ماه بیند روی دیو
آدمی این بنده‌ی غول و غریو


آدمی چون شد رفیق حرص و آز
همدم رمل و سِطِرلاب و مجاز


آنگهی غولان برون از غارها
در میان و هر سویی مردارها


دوزخ و فردوس جان آدمی‌ست
هر چه از افغان و شور و خرّمی‌ست


ناسپاسان چون به هم آیند مست
زر شود مسّ و ظفر گردد شکست



بایدا این گامها بر گامها
رنجهای نو سر آلامها


"موسقی زهر و اصوات پلید
گوشه‌های وهم و ارواح شهید


ادّعا در ادّعا نابود باد
جسم و عقل ناسپاسان کود باد"


تا بسوزد این زمان بار کهن
تا بریزد فکّ پر حرف و چکن


تا بپرّد طاعت شیطان ز سر
راست گردد قامت این عبد شر


بس شرار و شعله‌ از اعمال خویش
بر شود تا خوش شود احوال خویش


آنگه از جان بر دمد نور نخست
آنچه از جان بر دمد خود نور تست


*


بس سپاس ای حضرت بودن سپاس
شکر بودن می‌کنم بس شکر خاص


بس سپاس از این دم بی حدّ نور 
شکرت ای جان گدازان در تنور 


شکر باید تا که گندم نان شود
شکر باید تا جسد پرجان شود


شکر باید با عمل برخاسته
این چنین شکری به عشق آراسته


این چنین شکری نهایت کارها
راست می‌گرداند و پندارها


چون سخن با شکر حق آغاز شد
دفتر بس معجزتها باز شد


هم سخن با شکر می‌باید ببست
تا رسد از شکر برکت دست‌دست


حلمی

۰

«مثنوی ابتدای داستان»

متّضادّان وجودم در برند
متّضادّان راه در هم می‌برند


قهر با لطف و نکویی با شری
روز با شب، کهنگی با نوبری


من ولی بالای این چنگ دوتام 
کوی حق در ماورای ماورام

 
آن که خود دو کرده از یکّ کبیر
خود بگیرد باده‌ی یک از کثیر


گر بخواهی پاسخ از خاموش‌مرد
خامشی بگزین به صحرای نبرد


آسمانها پشت هم در جوشش‌اند
مردمان عشق هم با هم خوش‌اند


عشق را خوانند کوی گمرهی
واعظان و رهروان کوتهی

 
عشق لیکن آنسوی این انجمن
ماورای دیده‌ی شیخ و شمن


هست راه و هست ماه و هست شاه
هست آنچه نیست در وهم سیاه


رنجش آید سوی تو چون جویی‌اش
عقل بی‌حس گردد از بی‌سویی‌اش


چون که بگزیند تو را در همرهی
کیسه خالی گردد و انبان تهی


این سویی گاهی کشد گه آن سویی
تو ندانی تو اویی یا او تویی


تو ندانی فرق خویش از راه را
تو نفهمی ماه را تا ماه را


صدهزاران بگذرد از غیظ و خشم
تا سرآخر بشکنی بین دو‌ چشم


ایستگاه یک، سفر آغاز شد
نوبت ویرانی و پرواز شد


نوبت بی‌باکی و راه دراز
رقص حیرانی و موسیقی راز


آمدی جانم به قربانت به گاه
آن شب تاریک شد اینگ پگاه


این پگاه سرخ را اینک بجو
تا بیابی خویش را افسانه‌خو


گر چه تو نه آخری نه اوّلی
ابتدای داستان قالو بلی


حلمی

متّضادّان وجودم در برند | مثنوی حلمی

۰

زیر بار حرف مردم ای دل تنها مرو

بی گمان باید که در ارّابه‌ی طوفان شدن
درگذشتن ز آب و نان و سوی جانِ جان شدن


زیر بار حرف مردم ای دل تنها مرو
چون که تنهایی بِه از همرنگ نااهلان شدن


قلب باید ریشه‌ی نااستواری بر کَنَد
نی که چون افلیج‌عقلان کوچه‌ی لنگان شدن


روز باید شیره‌ی شب‌ها ز خود جاری کند
با نسیم خواب‌ها باید که هم‌سکّان شدن


روح باید تاج و تخت عقل را در هم زند
بی زمان باید که سربازیده‌ی جانان شدن


هر که از هر جا رسد در کعبه‌ی پنهان خوش است
تا چنین پیدا شدن خوش باد این پنهان شدن


در سحر وصلش نکو باشد ولی نیکوتر این
عصر غیبت این چنین پیمانه‌ی ایشان شدن


هر زمان فوّاره‌ی عشّاق را سرچشمه‌ایست
ابر باید گشت و تا سرچشمه چون باران شدن


رازهای عشق را حلمی به کنج سینه دوخت
زخم‌های باستانی راستی درمان شدن؟

بی گمان باید که در ارّابه‌ی طوفان شدن | غزلیات حلمی

۰

بر کجا گام می‌نهند..

: بر کجا گام می‌نهند زشت‌سیرستان؟
: شن داغ ریا.

حلمی - کتاب اخگران
بر کجا گام می‌نهند.. | کتاب اخگران | حلمی
۰

یک لحظه غصّه‌ی تو، یک عمر شادمانی

یک لحظه غصّه‌ی تو، یک عمر شادمانی
این عمر را بیابی آن لحظه گر بدانی

از تو سخن سرودن کاریست مست و خون‌ریز
تن بر زمین به رقص و سر در هوای جانی

بر صخره نرم رفتن، از پرتگه پریدن
تا قلّه بی سر و پای، بی نام و بی نشانی

پاداش خوش‌جهیدن دریای آتش توست
لاجرعه‌اش بنوشم در جام لامکانی 

من بی سخن شنیدم در گوش حرف قدسی
پس بی کلام گفتم اصوات بی‌زبانی

با خلق خاک باید از آب و نان سرودن
از جان و جام باده با خلق آسمانی

نای من و دم تو، آوای خرّم تو
در اسم اعظم تو حلمی به پاسبانی

یک لحظه غصّه‌ی تو، یک عمر شادمانی | غزلیات حلمی

۰

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم
آن جامه‌ها بپوشم، این پیرهن در آرم


شهلای شهر جادو در خواب دوش دیدم
گفتا تو همّتی کن، من نیز لشکر آرم


هر سو نظر فکندم جز دشمنان ندیدم
پس تیغ در کشیدم این قصّه‌ها سر آرم


این چرخ هشت و چاری وین گردش نزاری
یک آن چو پر بگیرم در روح پرپر آرم


هستی دمی نیرزد،‌ شرمم چنین نشستن
باید به وصل دیگر عزمی تناور آرم


از آدمی نخیزد یار نجات گشتن
من خود اسارت خود در خویش آخر آرم


درویش خویش گشتم تا نام دوست گیرم
هر نام چون بدادم زین گفت بهتر آرم


حلمی به کار مستی باید شکار رفتن
شاید که صید حیران تا جام احمر آورم 

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم | غزلیات حلمی

۰

خاموشی و تماشا

عبور از عمیق‌ترین راهروی تاریکی در پست‌ترین نشیب شب، به مشعلی فروزان از فرازناک‌ترین شعله‌ی سحرگاه. 


با تمام جان فریاد می‌دارم: ظلمت! ظلمت بیشتر! حالیا با تمام قوا! بتازید به سویم ای فرزندان تاریکی و از هیچ سلاح و سپاه کوتاهی نکنید!


از میان خیر و شر، هماره شر؛ چرا که آن خیرِ مماس نیز روزی شر است. 
از میان شر و شرتر، هماره شرتر؛ چرا که شروران هم‌آوایند. 
وانگاه والاترین انتخاب - هماره،‌ هر زمان، از ازل تا ابدالآباد عشق - :
بنشستن بر سر جای خویش، خاموشی و تماشا. 


که گفت خاموشی برترینِ نیکویی‌هاست،
که گفت تماشا والاترینِ کارهاست. 


حلمی - کتاب اخگران

خاموشی و تماشا | کتاب اخگران | حلمی

۰

هنر از تَکان بخیزد..

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست
برهوت و لامکان است، هپروت این جهان نیست


هنر از سماع روح است نه ز عقل خوابمرده
ضربان بی‌خودان است، دَوَران خودخوران نیست


چو ز تن برون بخیزی به دو حرف پاک و قدسی
هنر خدای بینی که ز جنس این و آن نیست


هنر آن دم طلوع است که ز ظلم شب برستی
چمنِ سرای عشق است، گُل ظلمت ددان نیست


تو شکوفه بین و بشمار به سرای و صحن بیدار
منگر به دشت غمبار، برو که هنر چنان نیست


هنری به پات گیرد که ز فرق آسمان است
سخن زمانه مشنو که زمان ز محرمان نیست


پدر زمانه عشق است، تو سوی پدر روان شو
که پدر رفیق جان است و پسر به فکر جان نیست


به نهان بسوز حلمی و ز هست و نیست بگسل
دو جهان قمار کردی و هنر ز هر دوشان نیست

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان