حلمی | کتاب روح
سلام بر بیداران و سلام بر بیدارشوندگان.
سلام بر چشمانی که در بیداری نمیخوابند و در خواب بیدارند.
سلام بر آنانی که هر لحظه نواند و در هر لحظه در رنج نو شدناند.
سلام بر روحهای باستانی. باد که دروازههای راز بر آمادهترینان بگشایند.
خوشا آنان که در حجاب، آفتاب جوییدهاند و آنان که اگرچه خرقهها برانداخته، از دروازههای راز بیرون نتاختهاند. خوشا آنان که خوابگزاران و محرم رازهای خویش بودهاند و بدا بر ایشان که بی جذبهی یار نهان، عشوهی آگاهی کردهاند.
خوشا کافران اگر که به کافری عاشقانه مسلمان بودهاند،
و نکبتا بر آنان که مسلمانی به حلقه و خرقه بازیدهاند.
خوشا آنان که باور هر دقیقه تازه کردهاند
و خوشا چون خدا ندیدهاند از خدا خامه نریسیدهاند.
خوشا آنان که موسیقی در جانشان برپاست
و ستاره در چشمانشان پیدا.
حلمی | کتاب روح
جز حقیقت خداوند و جز روح که بارقهی خداست، همه چیز جهان بیارزش، فرومایه و گذراست و توجّه بر هر آنچه که گذراست، عبث است. جهان زبالهدان عظیمیست که حقیقت روح در اعماق آن مدفون شده است. حقیقت روح را باید دریافت و باقی چیزها را به حال خود رها کرد.
هر چه بر صحنهها درخشان به نظر میرسد، در درون پوسیده و تباه است. گنجها در خرابات است و خرابات مثال از کنجهای نکاویده و به دیدنیامده است. باید از دیدها محو شد، کنجها را کاوید و گنجها را جستجو کرد. کنج، ملاء خاص خداوند است، و یک رهروی حقیقت جز در چشم خداوند به دید نمیآید.
حلمی | کتاب لامکان
این یک تمرین شنیدن است، و یک تمرین دیدن. از خویش بیرون آمدن و از مرزهای خویش پا بیرون نهادن. پا از دانشهای مرسوم و عرفانهای سنّتی و سخنان مشهور و موسیقیهای منقضی و قابهای کهنه و روشهای پوسیده بیرون نهادن و خود را در ماورای خویش و در ماورای حروف نوشتهشده و تصاویر برپاشده و اصوات منسوخ تنها یافتن. این زندگی یک تمرین برخاستن است.
هر لحظه حماسهایست برای او که میبیند، شکوهیست تمام. خلقت خدای جز این چگونه تواند بود؟ عشّاق جامها بر میزنند و صوت عشق گوش عقل بدکاره کر میکند. چه باک اگر که خامان ملک جان هر لحظه مجیز بتوارههای انسانی کنند. چه اندوه گر همه عالمان جهان، هستی شکوهناک روح مهر انکار زنند، کنون که حقّ زنده شاباش عاشقان حقیقی خویش کند صد هزار فلک و استاره، شاباش آنان که به خاک فتادند، امّا برخاستند، آنان که خام شدند، امّا نهایت پختند و سوختند.
هر قدم شکوهیست ابدی. هر دم عظمتیست بیآغاز و بیفرجام. ستارهای بر افلاک متولّد میشود آن دم که جانی از عشق زبانه میگیرد و قصّهی بینهایت خویش آغاز میکند. این ستارهی خداست ای جان. این ستارهی توست. هر چه جهان عناد کند جان عاشق مستتر، حضورش در پهنهی روح فراختر.
هوشیاری با من گفت تو همه به کار مستانی، این جمع پریشان چگونه کار عشق کنند؟ گفتم هر کار به کار تو نیست به کار عشق است، به کار ماست. ره کشید و گذشت، تنهای تنهایان بار هزار قرن ظلمت بر دوش کشان. و من با عشق خندیدم سبک از هیچ و هیچ از همه.
من عشقم و در عالم جز یار نمیبینم
این عقل پریشان جز دیوار نمیبینم
من میشکنم دیوار با چکّش روحانی
من روحم و انسان را در کار نمیبینم
حلمی | کتاب روح
و می گویم تنها باید تسلیم بود و بس.
به پیشگاه یار چنین باید رفت:
سرنگون، بی قبا و عبا و کلاه و سرپیچ عقل.
سر باید سپرد، نه بر زمین، بلکه بر آسمان.
کُله کَلّه باید فکنده شود، نه بر چوب رخت هوا، بلکه در گور عزا.
باید خون عقل بر آسمان پاشید و شتافت.
در مذهب عشق، اینت خیرالعمل.
حلمی | کتاب روح
کتاب روح را می توانید در اینجا بخوانید.
خودت را دوست بدار، چنان سربازی که جنگ را دوست می دارد. نه برای پیروزی و نه برای افتخار، بلکه برای جنگیدن. چنان صخره نوردی که صخره را دوست می دارد و چنان رونده ای که راه را دوست می دارد. که پیمودن خود هدف است و راه خود خداست.
حلمی
از: کتاب روح
عشق؛ خیر العمل، کلام خدا، طوفان برگ ریز، مشعل هدایت، خرقه ی تطهیر، پدر سخن، صحیفه ی یار، سفینه ی دیدار، ستون عوالم، شریعت کیهان ها و سلطنت نور و نواست.
حلمی
منبع: کتاب روح
کلام در جستجوی هیچ چیز نیست. تنها به جستجوی بیان شدن است. آن که با قلب بخواند در می یابد. هر چند کلام در جستجوی خوانده شدن یا دریافته شدن نیست. چرا که کلمه جاری می شود و هر آن چه قصد دارد را به انجام می رساند.
حلمی
منبع: کتاب روح