سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

هر قدم یک عالمی‌ست

از کوچه‌ای به کوچه‌ای، گویی از قاره‌ای به قاره‌ای. از پرده‌ای به پرده‌ای، از جهانی به جهانی. در هر قدم یک حماسه؛ در هر قدم یک جنگ، در هر قدم یک صلح، در هر قدم یک وصال و یک فراق. هر قدم یک عالمی‌ست، و زنده ماندن در این ارتفاع مهیب تهوّری عظیم می‌طلبد، و قلبی که طاقت کوه دارد و آرامش اقیانوس،‌ چابکی باد و تواضع خاک. 


حلمی | هنر و معنویت

هر قدم یک عالمی‌ست | هنر و معنویت | حلمی

۰

بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من

خروش زندگی دارم، نمی‌دانی چه بیدارم
نمی‌دانی چه هر شبها به خاک عشق می‌کارم


نمی‌دانی چه دردی در تمام روح می‌پیچد
تو خوشحالی نمی‌دانی چه بهرت در تب نارم


نمی‌د‌انی چه مرگ‌آساست عبور عشق از جانم
تو در خوابی نمی‌دانی چه در کوران پیکارم


شبانم کوه می‌ریزد، به روزان سیل می‌بارد
به هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم


تو در بزم برون عشق به خلقان ناز می‌ریزی
که من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم


سرور خلق آن تو، حضور خلق نان تو
حضور عشق هم با من که بهرش روح می‌بارم


بدان دم تا هنر ریزد برون از حجره‌ی مردی
سراسر سوز می‌گیرم، دمادم نور می‌خوارم


دمادم لرز می‌آید ز چاه ظلم شیطانی
که تو آزاد می‌گردی و من در بند پندارم


بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من
به غیبت در عیانم من که در معراج دوّارم


به حلمی پاکْ نوح‌افکن، به جامی سرخْ روح‌افکن
ز اوج قلّه‌ تا پایت سراپا هیچ‌مقدارم

خروش زندگی دارم، نمی‌دانی چه بیدارم | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Parov Stelar - The Sun

۰

انقلاب زمان؛ انقلاب عشق

و داستانی عاشقانه صورت می‌بندد، باطنش را پیش‌تر بسته بود؛ تو را دیدن و تو را تمنّا کردن. آنگاه که در صورت محو می‌شوی، در باطن برپایی. تو را در باطن دیدن و در صورت برپا کردن.


هنر تو را دوست داشتن، تو را تجسّم بخشیدن و به صورت درآوردن، به صوت؛ کلمه. تو را به وادی کلام کشیدن، این ناممکن‌ترین انقلاب زمان، و چنین انقلابی! من تو را در خود انقلاب کردم و این انفجار به بیرون پاشیدم؛ انقلاب عشق. 


حلمی | هنر و معنویت

انقلاب زمان؛ انقلاب عشق | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیم‌شبی باز عیان بنشینی 


مشق خم کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی


بنده‌ی عشق کجا حجره‌ی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی


گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی


متفرّق‌شده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی


گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی


حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسی‌ست
تا که بر سینه‌کش هیچکسان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی | غزلیات حلمی

۰

دست را با دست نگاه می‌دارم

دست را با دست نگاه می‌دارم، مباد رقصش عبور مهیبت از جانم را رسوا کند. دست را با دست نگاه می‌دارم، کس نفهمد چه در جانم می‌گذرد، هرچند دوست راز دل دوست می‌داند و به رو نمی‌زند.


بر این ارتفاع مهیب می‌لرزم. هرگز اینجا نبوده‌ام. بر جاده‌های باریک همچو مو می‌گذرم. دست را با دست نگاه می‌دارم، مباد عریان کند راز در پرده را. هرچند نزد دوست عریانم. دوست می‌داند و به رو نمی‌زند.


من خوار می‌گذرم، من ذلیل و ناتوان از این همه حرکت عظیم در جانم. من خود را به تو واسپرده، لرزان بر این ارتفاع مهیب می‌گذرم. آه خدایا، دوست راز دوست می‌داند و من دست را با دست نگاه می‌دارم.


حلمی | هنر و معنویت

دست را با دست نگاه می‌دارم | هنر و معنویت |‌ حلمی

موسیقی: Alfred Schnittke - The Flight

۰

نوای بلند آزادی؛ آواز رسا

نوای بلند آزادی؛ عشق. نوای بلند عدالت؛ همین که جاری‌ست بر زمین. آواز رسای خداوند بر زمین، در هر ثانیه، در هر دل؛ بیایید ای آلودگان و برکت یابید، و ای زهدپیشگان و ای مفسدان و مختلسان وهم و پروا، بمیرید و در دادگهان عدل الهی، تواضع و محبت و یاری بیابید. 


این روحانیون، این شیاطین ملبّس رنگارنگ، گفتا یک دو روزی خوش باشند، فردا حصر و حبس و تعزیر و غرامت، به دستان خویش. و این مردمان، یک دو روزی از کرده‌ی ناصواب خویش در رنج و ندامت، فرداشان شادی و نعمات. 


بلند باد آوازه‌ات ای عشق، 
و کوتاه و کوفته باد آوازه‌ات
ای غم و ای گوشه‌های نفرت و شکوه و انزوا. 


حلمی | هنر و معنویت

نوای بلند آزادی؛ آواز رسا |‌ هنر و معنویت | حلمی

۰

این لحظه؛ کلام او

آه سرانجام این لحظه‌ی ناب که جان اوج می‌گیرد و زبان، و زبان با جان یکی می‌شود و هم آن بر قلم جاری می‌کند که هست؛ کلام او. درست در این لحظه که آفریده با آفریدگار یکی می‌شود و آفرینش جاری می‌گردد. لحظه‌ی ناب ماقبل‌زمان خلقت؛ درست همین لحظه، همین جا.


حلمی | هنر و معنویت

این لحظه؛ کلام او |‌ هنر و معنویت | حلمی

۰

خانه‌ی دل رونقش از سوختن

خانه‌ی دل رونقش از سوختن
جان به سر شعله‌ی حق دوختن


کلبه‌ی آباد به از کاخ زار
دیر خرابات به از ملک تار


پرچم عشق تو به دل داشتم
جرأت حق کردم و افراشتم


خامشی و مستی و دلدادگی
چیست به از پیرهن سادگی


بار سفر بستم و راهی شدم
از ره درویش به شاهی شدم


آن ره باریک که طاق دل است
خلوت پنهان و اجاق دل است


گفتمش ای جان تو نوایت خوش است
ملک تو و حال و هوایت خوش است


مرحمتی باد که ساکن‌رُوان
خانه کنند این ره بی‌خانمان


محفل ما باد به کویی نشاند
تشنگی جان به سبویی نشاند


سفره‌ی ما نان و پنیر و شراب
چیست به از این سفر مستطاب


بر در این خانه به جان کوفتن
پاسخش این است غمان روفتن


دست‌کشان‌اند رفیقان ز جان
بزم شعف، کوی خدا، ملک آن


آن که تجلّی و خود هستی است
جام و می و ساقی و سرمستی است


خانه‌ی دل برکتش از نام یار
چیست به از نام دلارام یار


حلمی

خانه‌ی دل رونقش از سوختن | مثنوی حلمی

۰

خود را به نام خدا فریفته‌اند

خود را به نام خدا فریفته‌اند، این حریصان. از قونیه تا قم، از مکّه تا کربلا، از واتیکان تا اورشلیم، از بودگایا تا لهاسا. از هزار جا به هزار جا. خود را به نام خدا فریفته‌اند، و خلق را، تمام حریصان.


هزار دشمن و یک دوست،
همین یک دوست بس.


حلمی |‌ هنر و معنویت

خود را به نام خدا فریفته‌اند | همین یک دوست بس | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

این دنیاست که می‌گذرد

دنیا می‌لرزاند و منکوب می‌کند. دنیوی حسرت می‌کشد که وه چه قدرتی، چه منزلتی! حریص آه می‌کشد و تمنّای بیشتر می‌کند. خفته در خواب فروتر می‌شود. خشمگین سرخ‌تر می شود و داغ می‌طلبد. عاشق به هیچ می‌گیرد و خرّم می‌گذرد، چنانکه هرگز دنیا نبوده و نخواهد بود. 


دنیا می‌کشد و خون‌بها می‌گیرد، از طفلان دنیا و طفیلیان دنیا. عاشق تماشا می‌کند، این دامن‌بیرون‌کشیده، و رقصان می‌گذرد. به حقیقت بگویم؛ او هست، این دنیاست که می‌گذرد، در نوار به‌خاک‌مالیده‌ی دامان او .


حلمی | هنر و معنویت

این دنیاست که می گذرد | هنر و معنویت | حلمی

۰

چنین رنجی که هستی می‌زاید

چنین رنجی که هستی می‌زاید. عبوری خاموش از ناکجا به میانه‌ی جان که هزار رگ می‌درد و هزار رگ می‌زاید. چنین زایشی از نیستی، آنگاه که خود را به تمامی بدان واداده‌ای و حقیقت هر دم از تو هزار شکل نو می‌زاید.


ای فرزند حقیقت! ای فرزند خدا! این پیوند دیرینه به یاد آر و خود را به تمامی به دستان طرب‌آلوده‌ی عشق وابگذار. بگذار این آلودگی تو را از تو بپالاید و خلاص کند. خود را به عشق بیالای، به حقیقت و به تقدیر محتوم خویش، که از خدا برنشسته و جز به خدا برنمی‌خیزاند.


حلمی | هنر و معنویت

چنین رنجی، هنر تسلیم | هنر و معنویت | حلمی

۰

ساقی‌شدن بیاموز

تنها آن زمانی که چیزی تبدیل به هنر می‌شود ارزش زندگی می‌یابد. تنها آن زمان که صوت درون شنوایی می‌شنود و می‌نویسد و می‌نوازد و به بیرون از خود جاری می‌کند، صوت صوت است. تنها آن موقع که بینایی می‌بیند و به بوم می‌کشد و به تپش جان خویش به جهان هدیه می‌کند نور نور است. 


تنها سالک خلّاق است که لیاقت نام سالکی دارد، وگرنه این همه بسیاران حرف و حدیثی در همه سو ریخته، و جز ادعا و نخوت هیچ نیستند. 


دانش را بگذار دم کوزه، تو برو سر به درون کوزه کش و آب حیات بهر خلق پیاله کش و ساقی باش. تو برو ساقی‌شدن و مست‌کردن بیاموز، ورنه همه کس که دانش مستی می‌داند.


تو برو رنج هستی بیاموز.


حلمی | هنر و معنویت

ساقی شدن بیاموز |‌ هنر و معنویت | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان