به خدا که بیخدایی به از این خدانمایی
به خدا که کفر بهتر ز مذاهب هوایی
سر آن اگر نداری که ز خواب مرگ خیزی
دم آن گرفته این دل که ز مرگ خود در آیی
به خدا که بیخدایی به از این خدانمایی
به خدا که کفر بهتر ز مذاهب هوایی
سر آن اگر نداری که ز خواب مرگ خیزی
دم آن گرفته این دل که ز مرگ خود در آیی
مدّتی خشم آمد و بیداد کرد
تا که هر واماندهای را صاد کرد
لشکر واماندگان استانستان
شعله زد نفرت به دشت خانمان
احمقان آهسته پهناور شدند
چون رئیسان خر، جماعت خر شدند
لکنت و افساد و شر در نام عدل
طفلکی نوزاد بیفرجام عدل
بیهدفتازان عالم، حاکمان
یک دو روزی طعم قدرت بر زبان
وای از این خلقی که بندش را ستود
گر نبودند این خران، اینها نبود
*
مدتی این پوستها را کوفتند
گنجها از کوفتن اندوختند
چرمها برساختند از نرمها
نرمها را گرمها افروختند
مدّتی سالک به کار گِل نشست
تا بروید از دم و درد شکست
تا بداند قیمت درّ و گوهر
در میان کارگاه بیهنر
مدّتی باروت شد دل از ستیز
تا بروید صلح در چنگال تیز
لاجرم آشوبها بیدارکُن
سستجانان را همه درکارکُن
هر که را ماندهست از انوار دور
میبرد صیّاد عاشق تورتور
میبرد در خوابگاه کارکِش
تا کند هر بند خفته مرتعش
این چنین رهبر که موسیقیبر است
گر نداند موسقی نی رهبر است
خویش را باید بدانی همچو ساز
در کف استاد حقّ خوشنواز
تا ندانی کیستی بیچارهای
فلّهای و تودهای و زارهای
*
ای دل تکمانده با ما تیز باش
روزها در کار و شب شبخیز باش
با شهان آفتاب و ماهتاب
گر برانی رازها پس نیست خواب
کس نباشد حضرت والامقام
دوستی باشد، نباشد شکل و نام
یار را جویی تو، دوشادوش بین
بر سر یک سفره نوشانوش بین
کام را جویی برو در کار شو
منشاء عشق و به جان همکار شو
عاقبت روزی قدمهای نهان
بشکفد در رازگاه عاشقان
تا بروید دشت آزادی به جان
کوهها باید بریزد در میان
انجمن گوید که این حالا تک است
فارغ از غیظ و تباهی و شک است
راه برخیزد که او بالا کشد
در دل دریای غولآسا کشد
در دل دریای غولآسا خوشان
میکشند آن عاشقان صد کهکشان
جرعه کن اقیانس افلاک را
پاره کن این جامگان خاک را
چاره کن آری که امشب رستهای
از زمین بویناکان جستهای
*
قصّهی ما از زبان روح بود
باب ما از ابتدا مفتوح بود
بینظر باید ز درب ما گذشت
بینظر را نیست تاخیر و شکست
آنکه آمد بر سر تقدیر بود
آنکه آمد را نه زود و دیر بود
آنکه آمد خوانده بودنش ز پیش
حال آمد به جان ریشریش
آمد و شنزاره را گلزار دید
ناگهان هر شرزهای را یار دید
ناگهان بانگ دف و طبل بلند
ناگهان محو و عدم دنیای چند
ناگهان مرد او و رستاخیز شد
ناگهان جان نویی سرریز شد
ناگهان در ناگهانی پر کشید
بیقدم بر قلّهی آخر رسید
من نمیدانم که این رنج بلند
کی به سر گردد در این دنیای چند
نه به سرگشتن نباید داشت دل
بلکه باید بازگشت از راه گل
این عمارتهای بیمغز و سترگ
عاقبت ریزند روزی برگبرگ
دل سرای آتش و خاکستر است
زیر این خاکستریها محشر است
بعد این رنجی که سوزد خویش را
شه بخیزد مجمر درویش را
این همه رنجیدگی را پاس دار
ای دل رنجیده این دم خاص دار
کودکی زاید به دنیای کهن
تو مگو کودک کجا و من چه من
پیر عالم کودک جاویده است
پیر عالم کودکی تابیده است
تو ندانی کودکی، پس تو خری
تو کجا خر، تو خری را مصدری
آدمی باش و ز آدم بیش باش
جان آدم یک دمی درویش باش
ساز را بشناس و با خود روز شو
دی گذشت و این سحر بهروز شو
شامهی شب نور را بوییده است
سالکی نادیده را جوییده است
این همه دیدی، ببین نادیدهها
باده کن ناچیدهی ناچیدهها
من چنان باده بسازم روز مست
آتشی بیشعله جانافروز مست
من تمام روز را پاشیدهام
هر کسی را دیدهام جاویدهام
من تمام شب به بیداری خوشم
بار بیداری به هستی میکشم
تو بخوابی، من ندانم خواب را
گردهی شب میکشم مهتاب را
*
باز این شب روز را مضراب شد
من سخن گفتم جهانی خواب شد
پس سخن را گنجهی پنهان کنم
سوی پنهانی بخیزم آن کنم
سوی پنهانی بخیزم بیهوا
پس خداحافظ جهان بیخدا
شاهزاده از کوه پایین آمد. دمخور عشق و همدم آتش. آنچه بود گذشته بود. جلال و شکوه، ستیغ و خروش. حال تاریکی محض، و مشعلی بر فراز در میان مردگان.
هوا سخت، خاک چسبنده و امید از هر سو بیچراغ.
شاهزاده از کوه پایین آمد.
با زمزمهای بر لب:
"ای روشنی بیحد!
راهبانم باش."
حلمی * کتاب شاهزاده