سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

بگو عشق..

عشق چه بالا و بلند سخن می‌گویی، و چه خاموش. عشق چنان سخن می‌گویی که قلب‌های آشوب را بیارامد و قلب‌های آرام را برآشوبد. عشق سخن متّضاد می‌گویی و بیعاران را به مبارزه می‌طلبی و مبارزان را مرهم بر زخم می‌زنی. من نیز نمی‌دانم چه می‌کنی. مرا لب و دهان خویش کرده‌ای و هر چه می‌خواهی می‌گویی و هیچ نمی‌اندیشی آدمیان اینها سخن من می‌دانند.

بگو عشق، خوش می‌گویی.
من خویش نمی‌دانم، این قصّه نمی‌خوانم.
تو را می‌دانم و زهر و شکرت با هم دوست می‌دارم.
بگو عشق، خوش می‌گویی.

حلمی | کتاب آزادی

بگو عشق.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

من کیستم؟ خدایی تسخرزن جهانم

من کیستم؟ خدایی تسخرزن جهانم
پیمانه‌گرد عالم، پیغام آسمانم
 
فارغ ز هفت دولت بر مسند خرابات
پیمان برگ سبزم، آن رشته‌ی نهانم
 
سیلاب روحم ای جان، سیمای عشقم ای دل
دل داده‌ام به رویت، دل بر کف  است و آنم
 
سالار خاک باشی، فرمانروای عالم
یک جو مرا نیرزی، من یار بی‌کسانم
 
خار است در نگاهم صد بوته‌ی شهانی
دنیا چه می‌نمایی؟ من پادشاه جانم
 
از جان گذر که بخشم صد جان دیگرت را
برخیز عاشقی کن تا همّتت بدانم
 
سالی نکوست ای عشق بی خاک و خار و خاشاک
رویم نبیند آدم در جام ارغوانم
 
سیم برون نخواهم، سیمان غیرتت کو؟
غیر آمدی و بدرود، اغیار را نخوانم
 
حلمی به معبد آی و شرح خموشی‌ات خوان
بیهوده مانده‌ای چه؟ باز آ به آشیانم

من کیستم؟ خدایی تسخرزن جهانم | غزلیات حلمی

۰

برون کن دلا سر ز دیوان خلق

برون کن دلا سر ز دیوان خلق
رها شو از این خاک بی‌جان خلق

به خیمه‌شبی نخّشان دست دیو
تو نور حقی وا شو از کان خلق

عجیب از دُر پاک بی‌خودْ خبر
تو اینجا چه‌ای مست عصیان خلق

فراموشت آمد دل از نام و نوش؟
به بند آمدی سست و سیمان خلق

به آواز دد قافیه باختی
شنو بانگ حق تکّ و عریان خلق

نفر شو، یکی، پاک از این توده‌ها
چه بد بی شکی در گریبان خلق

برو حلمی و طفل در خواب نه
می از سر برد باد و بوران خلق

برون کن دلا سر ز دیوان خلق | غزلیات حلمی

۰

ما شعف می‌شناسیم

عصر تاریک با بزرگانش به خاک سپرده می‌شود و عصر نور با کبیرانش زاده می‌شود. این شب در زهدانش هزار نوزاد از روشنی دارد. این شب در خاموشیش آبستن هزار حادثه است.

طفولیت چون‌ می‌بازد کودکانش در همه سو می‌زارند و به تشییع طفلی از دست رفته خواب اوهام می‌گریند. طفولیت چون می‌بازد، این بندهای ناف چون می‌گسلد، می‌زارند و می‌گریند و از خاک بت برمی‌آرند و به پاش خویش حقیر می‌ستایند،  تا مگر آن بت دستی گیرد، و اگر دست نیز نگیرد همین مویه‌های تبختر خوش است!

نه این موسیقی نیست، این زیستن نیست. این مرگ به ادای آدمیزادی‌ست. این مترسک است و قاموس هراس از زیستن. ما چنین قاموس‌ها نمی‌شناسیم.

ما شعف می‌شناسیم
و ضرب‌آهنگان روح
بر سر سخت بتان بی‌زندگی.

حلمی | کتاب آزادی

ما شعف می‌شناسیم | کتاب آزادی | حلمی

۰

فریبای دل، خاک دیبای دل

فریبای دل، خاک دیبای دل
به سرمنزلی موج بینای دل

ز سرچشمه‌ای خواب مردم‌نما
تمام رهی ماه رویای دل

جهان از تو بازیگر صحنه‌هاست
سراپا گُلی ای شکیبای دل

دل از غصّه‌ی خلق ماتم‌پرست
خراشیده بر بوم بلوای دل

مگر شادی‌ات ظلمت ما برد
محاکات ما؛ راه! ای رای دل

سراسیمه بین خلق بیهوده‌زی
به هر توده‌ای حکم برپای دل

من از یک سویی خلق از یک سویی
به دوزخ مران این پریسای دل

به فصل عرق جام چون خانه است
لهاسا دل و یار بودای دل

اگرچه شب از باده افزون‌تر است
بخوان حلمی از شمس حالای دل

فریبای دل، خاک دیبای دل | غزلیات حلمی

۰

امشب ز شراب عشق جامی دومنی

امشب ز شراب عشق جامی دومنی
از سینه‌ی خون هرآنچه برداشتنی
در دامن جان هرآنچه که کاشتنی
بر قلّه‌ی دل هرآنچه افراشتنی

حلمی

امشب ز شراب عشق جامی دومنی | رباعیات حلمی

۰

و چرخ را می‌نگرم..

عدّه‌ای می‌پندارند این مذهبی ابله سخت است. نه لیکن این غیرمذهبی ابله‌تر سخت‌تر است. این و این هر دو سخت‌اند، چرا که «آن» نیستند. «آن» لطیف است و بهر خلق دست‌نایافتنی. این که سخت و ترد است و فروریختنی. بهر این و این غم نیست، و بهر «آن» نیز جز شعف نیست.

انبوه خلق را می‌نگرم؛ این توده‌های سیاه زار.
فردی حق را می‌نگرم؛ این یکِ نامنتهای در چرخ.
و چرخ را می‌نگرم؛ از خلقْ زار و از حق به کار.

حلمی | کتاب آزادی

و چرخ را می‌نگرم | کتاب آزادی | حلمی

۰

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن
بنشین میان جان و چو برهنگان سفر کن

به میان جمع اوهام که ره عبور بسته‌ست
چه خوش است دعوت دوست که به آسمان نظر کن

آن‌چنان مست و خرابم که به جز دوست نیابم
تو اگر نکته گرفتی ز من مست حذر کن

"روز آسوده مبینی چو در این پرده نشینی"
گفت و خندیدم و گفتم هر دم این حال بتر کن

شب رنگین من و عشق قصّه‌ی خون و سخن بود
سوی این حلقه چو گیری بگذر از خویش و خطر کن

گفتم از خواب بخیزم که دگر خواب نبینم
گفت در خواب هنوزی و برو خواب دگر کن

یار مهدیس چه جویی که تو محبوب کسانی
نام آن ماه چو خوانی گوش بر این همه کر کن

واصل عشق ببیند که کجایی و که رایی
وصل آن یار چو خواهی بر شو و خویش نفر کن

حلمی از گوشه برون شد که ره عشق نماید
دولت عقل بگوی و ملّت خواب خبر کن

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن | غزلیات حلمی

۰

طبع سنّت‌شکنم..

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست
آن سوی نه فلکش یک‌تنه از جا برخاست
قالب صورت و اسماء و صفت را بشکست
کار دیدار خدا بود و چه زیبا برخاست

حلمی

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست | رباعیات حلمی

موسیقی: Vitas - Soul

۰

آنچه به یاد نمی‌آورم

آنچه به یاد نمی‌آورم بیشتر مرا می‌جوشاند تا هرآنچه به یاد می‌آورم و مرا به پیش می‌راند. سرانجام به یاد آورده شد هرآنچه به یادآوردنی بود و دیگر نوبت سرکشیدن به آن ارتفاعات است که تصویر و یاد و خاطر و ضمیر برنمی‌دارد.

چنان شعف که در خاطر آدمی نیست، این رویای فراموش‌شده. چنان آزادی که نه خاص می‌داند و نه عام، و آن دیاریست که جز مُسلِمان باده‌ی ناب را بدان راه نیست.

حلمی | کتاب آزادی

 آنچه به یاد نمی‌آورم | کتاب آزادی | حلمی

۰

روح جز شعف نمی‌داند

یا سکوت یا سخنِ به‌گاه. خاموشی، سخنِ به‌گاه است.
خلق جمع دوست می‌دارد، زین روی تنهاست.
روح فرد است، زین رو در همه جاست.
خلق بند می‌ستاید و اندوهی بر سر و دوش می‌برد.
روح جز شعف نمی‌داند و شادمانی بر سر و دوش می‌باراند.

حلمی | کتاب آزادی

یا سکوت یا سخنِ به‌گاه | کتاب آزادی | حلمی

۰

ای خموشیْ مشتعل، ما بی‌زبانان کیستیم؟

ای خموشیْ مشتعل، ما بی‌زبانان کیستیم؟
ما به هر سو پرکشان، در راه پنهان کیستیم؟


تو بدانم کیستی، تو خود بدانی کیستی؟
من ندانم کیستم، ای وای ای جان کیستیم؟


خلق اوهامی بداند زمره‌ی خاک است و خون
خاک و خون زین رو شود، ما روح‌بانان کیستیم؟


من بدانم کیستم، گرچه ندانستم کیستم!
تو بگو ما مستتر در خطّ انسان کیستیم؟


ای رهایی کرده ما را شهره‌ی نیزارها
شاهدان قوس مخفی جهان را کیستیم؟


هم خوشان هم ناخوشان در دامن جان داشتن
ماورای نیک و بد آن مهوشان را کیستیم؟


سالکی رنجیده شد از تیغ رقصان سخن
تو بگو او را که ما اینجا و اینسان کیستیم


ای گریزان در ختن آخر تو را این اصل نیست
آهوی گمگشته‌ای، باز آ ببین آن کیستیم


حلمیا زلف حقیقت تاب دادی صبر کن
طفل را زاری بسی تا ما سفیران کیستیم

ای خموشیْ مشتعل، ما بی‌زبانان کیستیم؟ | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان