راه خوشان میروی آن خوشان میشوی
کار خوشان میکنی جان خوشان میشوی
رزم خوشان رزم تو، بزم خوشان بزم تو
جام خوشان میزنی نان خوشان میشوی
راه خوشان میروی آن خوشان میشوی
کار خوشان میکنی جان خوشان میشوی
رزم خوشان رزم تو، بزم خوشان بزم تو
جام خوشان میزنی نان خوشان میشوی
برای آنکس که نمیخواهد درد آزادی را بکشد چه میتوان کرد؟ برای آنکس که میخواهد متعلّقات هزارانسالهاش را با خویش نگاه دارد و در آن واحد از حقیقت دم زند - و چون چنین کند حقیقت از او بگریزد چرا که حقیقت زنده است و او مرده - و برای او که غمزهی صلح و کمال کند و خندهی دروغین زند - چرا که خندهی حقیقی از درخشش چشمان پیداست و از چین رنجها و عمق مردمکان رازدار - و او را که وهم وصال کند و وهم فراق کند و در کتابها و خرابهها سر فرو برده و خویش را تهی نتواند و لاف تهی بودن زند، چه میتوان کرد؟
آن حدیثیِ نقلقولی را نگاه کن چگونه از کلام حق به جهت اثبات و جانبداری از فکر خویش بهره میجوید. فکر تو باطل است ای نادان، تو باطلی، جهتات باطل است، نفسات باطل است، هستیات باطل است، هیچ حقی نمیتواند تو را راست کند، مگر اینکه زحمت کنی، خون و عرق بریزی و جان خود بالا آوری و این یک قدم ناقابلِ بینهایت را برداری و خود را به آغوش حق افکنی.
آن حدیثیِ نقلقولی را نگاه کن،
آن احمق را.
حلمی | کتاب لامکان
ای بس عجب که خامان از عشق دمزنانند
ترسندگان ز حقّت در صورتت دوانند
بی هیچ نای رفتن از وصل لاف دارند
از تیرها گریزان در حسرت کمانند
از خطّ زنده فارغ، با آنچه رفته عاشق
بنبست خودپرستی در کوچهی گمانند
این گونه سالکانی از موسقی گسسته
در خویش تار بسته، خود گفته خود بخوانند
ای خام! راه دور است، برخیز و جاده فرسا
صد پخته از تو خوشتر خونیده میکشانند
از مرگ باک داری، تو خوی خاک داری
تو عاشقان ندیدی خون رزان چشانند
ما تک به خویش خوانیم، این جمعها ندانیم
این خشکها نگه کن در وقت چون شکانند
گه سبز و گه بنفشی گه زرد و گه عنابی
هرگز منافقان را دیدی که چون درانند؟
ای صد عجب که مستان در رنج میستیزند
این شوی و مویداران در وهم صلح جانند
وقت سحر جهانم پاشید و عشق فرمود
حلمی بیا که پیران راه صواب دانند
هیچ کس نمیتواند حقیقت را تبدیل به ایدئولوژی دلخواه خود کند و از آن ماهی دلخواه خود را بگیرد. هیچ فهم مشخّص و قالببندیشدهای از «آن» وجود ندارد و هر کس «آن» را در مشت بسته نگاه دارد آن مشت از هم میپاشد و آن قالب فرو میریزد. صرفاً با مجرا و محلّ عبور بودن میتوان در خدمتش بود، در خدمتش زنده بود و زندگی بخشید.
حلمی | کتاب لامکان
آنگاه که جنگ حقیقت
با دشمنان خویش آغاز میشود
تیغها چون گلزارها از جان عاشقان برمیخیزند.
سر جنگ است و سر زندگیست.
حلمی | کتاب لامکان
اهریمن با موسیقی دشمن است، چنانکه زاهدان از صدای ساز میگریزند. زاهدان، فرستادگان اهریمناند و جنگ ایشان با زندگیست.
زاهد عارفنما دامن انسان گرفت
مدّعی حق بُد و بوسه ز شیطان گرفت
ای برهی بندگی جنگ تو با زندگی
نیک شنو وصف خود: دیو که قرآن گرفت
حلمی | کتاب لامکان
غم این فاصله تا چند خوری ای دل مست
دور شو از دم این جمعیت نقشپرست
آن که دشوار در آمد به طریق ازلی
رازش آسان نکنم فاش به نامردم پست
گم نخواهد شدن و جلوه نبازد به مجاز
حق به برکت بدهد بادهاش از ساغر هست
سوی ما گیر و مرو از ره بیگانه دمی
آن که این رشته نگه داشت به ناگه مگسست
دل میالای به شرّ و برو زان چشمهی پاک
جرعهها نوش کن و گوش کن آواز الست
خلقت آهنگ دگر کرده که باز آوردت
جان بهایش بُد و آن کهنه بتانی که شکست
دیدمت خسته و نالان به دلی خوابزده
بردمت دوش به احرام ازل دست به دست
هیچ دیدی چه خبر بود بدان میکدهها؟
هر که مست آمده بود از قفس چرخ برست
به میان حلمی دیوانه چو از هوش بشد
خنده زد ساقی و فرمود که این گونه خوشست
ما صبح سر از خمار بالا داریم
در نام تو پیمانهی دریا داریم
چون در شب تاریک سفرها کردیم
در وقت سحر بسی خبرها داریم
حلمی
گر بخواهی در جنون سیر تمام
خاصه عادت کن به تغییر مدام
راه تک پیما و کار فرد کن
ذرّهی خلّاق شو ای روحنام
هنر از واقعیت برتر است، چنانکه خیال از وهم. نه هنر برای هنر، نه هنر برای شما، بلکه هنر از خدا، برای خدا، از جهان خدا برای جهانیان خدا.
سخن از گفت بهتر است، چنانکه خاموشی از حرف، که حرفها را باد آورده باد میبرد و سخن خود باد است از ناکجا، خود خاموشیست و از بینهایت آمده شما را بر بالهای خود تا بینهایت میبرد، و از مرکز قلبتان با شما سخن میگوید. چنانکه این صدای خداست، گویی صدای شماست که با شما سخن میگوید.
کلمه موسیقیست و موسیقی کلمهی به سخن درنامده، از سخن برتر، از سکوت جوشیده، از جهان بالاتر، از خوابها و آبها آنسوتر، بر تاج سر شکفته، از مرکز قلب در عالم جوشیده. کلمه خود خداست و موسیقی خدای به سخن درنامده؛ تمام عشق، از عشق بالاتر.
هنر آن بار است که عاشق از آسمان بر زمین مینهد.
حلمی | کتاب لامکان