سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

از برای زندگی لبریز شو

از برای زندگی لبریز شو
من نگویم از چه ره، تو تیز شو


این همه پربار بودن کار نیست
بارها خالی کن و بی چیز شو


رهروی سنّت شکن باش ای عزیز
واصل این راه سحرانگیز شو


این همه خشکی کویرت کرده است
بهر کار عشق طنزآمیز شو


مست کن آن کلّه ی پرباد را
همره این عاشق شبخیز شو 


ساعتی آمد که جز این راه نیست
من نگویم اندر آ، واریز شو


ساغری آمد که جز آن ماه نیست
از قدش سر برکش و آویز شو


حلمی از مُلک بهاری دست کش
برگبار این ره پائیز شو

از برای زندگی لبریز شو | غزلیات حلمی

۰

چنان می خیزیم..

امروز از سر خویش برمی خیزیم و می خیزیم به آن سوها که هرگز به خیال درنیامده. امروز می خیزیم از روز، و از برخاستن، و از سوها و از آمدن و نیامدن، و می خیزیم از فعل و قید و اسم و صفت، و می خیزیم، آری- بگویم؟ از ذات نیز، و از شناس و ناشناسش و به آن بی نام ِ بی سو، سرِ بی سر می نهیم، که بر زمین و در زمان به گفتار نیامده و در کردار به ظهور نرسیده و در پندار نخاسته است. چنان می خیزیم که برخاستن را معنا دیگر شود.


حلمی | کتاب لامکان

کتاب لامکان

۰

باز تبانی کنم با دل خویشم کنون

کوه تو بنگر دلا، قلّه فرا می رود
پلّه ی قصر ازل تا به کجا می رود
 
عشق نفس می کشد، ازمنه پس می کشد
زین دم نیلوفری روح رها می رود
 
مست به حیرت کشد آه ز ناباوری
عقل مجلّل دگر رو به فنا می رود
 
با که بگویم عیان سرّ خداوندی ات
خلق تلف می شود، خویش به پا می رود
 
زحمت بیهوده ای بود به دوش فلک
عاقبت از عشق یار جان به سرا می رود
 
پرده فکندی چه شوخ خنده زنان در میان
شعله کشاندی شب و غم به عزا می رود
 
روبه وهم از نفس باز فتاد و دگر
دل که فتاد از نفس باز به نا می رود
 
باز تبانی کنم با دل خویشم کنون
من به تو رو می نهم، دل به خدا می رود
 
ای همه در حلقگان حلمی ما بنگرید
روح غزل را که هین رو به سما می رود

کوه تو بنگر دلا، قلّه فرا می رود | غزلیات حلمی

۰

اندرزهای آتش

با قیاس بستیز. منطق را از پا در آر. شباهتها را فراموش کن. هر کار که پیرامون می کند، یا نکن یا عکس آن را بکن. هر چه موافق طبع باشد و خوشایند ذهن، بشنو و بدان که جعل و دروغ است. چون خلق به خلوت روند، تو به جمع رو، و چو به جمع روند، تو خلوت کن! و چون از صلح دم می زنند تو به جنگ بیاندیش و چو از جنگ می هراسانند آسوده باش. از انسان فاصله بگیر و شبیه روح باش. آنگاه چون به شکل خود - روح، ذرّه ی خدا- درآمدی، به میان خلق رو و در خاموشی زبانه بکش!


حلمی | کتاب لامکان

اندرزهای آتش | کتاب لامکان | سید نوید حلمی
موسیقی: در باغ ارواح: اعظم علی/گِرِگ اِلیس [وَس]

۰

آه که چه زیباست عشق

بی شکّ عشق طاقت فرساست، راه بس طولانی و بار بس سهمگین است. بی شکّ عشق چنین زیباست، ورنه چون آسانی های عقل، خوراک خاص عوام می گشت. آه که چه زیباست عشق. 


بگریزید ای سهل جویان از ما، و ای خون دیدگان به ما بپیوندید. ای جنگجویان راه ابدی،‌ از هر کجای عالم، ای سربازان عشق، به ما بپیوندید و در نبرد عظیم خویش با خویش، با ما در رقص شوید،‌ تا آزادی. 


ای رسالت توأمان اشک و شعف، چه خوشی با ما! و چه خوشیم با شما،‌ ای بارهای سهمگین رعد و آذرخش بر شانه ها، که آسمانهاتان نتوانند کشید. گه قد برافراشته از افلاک بالاتر، و گاه شکسته و قوزیده و سلّانه سلّانه، ای عشق با تو خوشیم، با تو خوشیم بی سر و بی دست و پا.


حلمی | کتاب لامکان


۰

اسیران ظاهر به حجّ می روند

اسیران ظاهر به حجّ می روند
رهایان درون خدا زاده اند
عوالم به حجّ رهایان، روان-
که ایشان به حقّ کام ِحقّ داده اند
حلمی

اسیران ظاهر به حجّ می روند | اشعار حلمی

۰

پیچیده به اسرارم، یک روزنه پیدا نیست

پیچیده به اسرارم، یک روزنه پیدا نیست
می رقصم و می خوانم: اسرار هویدا نیست
 
زین قصّه چه می جویی افسانه ی مه رویان
آن روح سواران را سوداکده این جا نیست
 
رو رو که تنت آه و سرمایه ی خودبینی ست
هر کس که به تن نازد از موطن دل ها نیست
 
آن جامه که بدریدم زربفت تباهی بود
من قدمت عریانم در روح که این ها نیست


تا نور فلک دیدم از خویش بسرّیدم
آن گنج که آوردم در قصر ثریّا نیست
 
حرفم همه اصوات و انوار بلورین است
شهد سخنم حتّی در شکّر و حلوا نیست
 
در میکده ها شعرم رهن همه مستان است
این شوکت جادویی در برج و کلیسا نیست
 
من دُرد کشی دارم شه زاده ی رویاها
بیداری زرّینم در قسمت رویا نیست
 
حلمی تو چه می جویی؟ نایاب به دندان است
دریاب دمی را که هم قیمت فردا نیست

پیچیده به اسرارم، یک روزنه پیدا نیست | غزلیات حلمی
موسیقی: سمفونی شماره 4 ویتاس

۰

تاریخ آسمانی

سرانجام باید عزم کرد بدان راه که پیش تر هیچ کس در آن قدم ننهاده و بدان سفر راهی شد که هیچ مسافری به خود ندیده است. 


تاریخ زمین را تمام زیستن،
آنگاه زمان آغاز تاریخ آسمانی روح.


حلمی |‌ کتاب لامکان

نقاشی از ولادیمیر کوش

۰

صد هزاران بی تو از یک کمترند

یک دو تن سالک چو خوش بیدار شد
عالم و آدم همه در کار شد
صد هزاران بی تو از یک کمترند
یک چو در تو خاست پس بسیار شد
حلمی

یک دو تن سالک چو خوش بیدار شد |‌ حلمی

۰

عشق آنجاست

آنجا که طلب احترامی نیست، تماشایی نیست، جمعیتی نیست، ستایش و مجیزی نیست و چهره و مقام و هیاهو و اوج و حضیضی نیست، عشق آنجاست. 
حلمی

۰

ما هیچ ندانستیم زان ساقی شاهدباز

ما هیچ ندانستیم زان ساقی شاهدباز
جامی زد و نوشیدیم زان ساغر جان پرداز
 
زان ساحل جنبنده، ساقی! عجبم آمد
گفتم به چه ماند این رقصنده ی غیرت تاز؟
 
گفتا گه دل انگیزی ست در محفل خیر و شرّ
شرّی کن و جامت را در باده ی خیر انداز
 
تسخیر جهان باشد جان تو، رهایش کن
پر گیر و سمایی شو زین پرچم جان افراز
 
تقدیر دل است و کار از دست نمی آید
دل می رود از دست و جان می دهم آواز
 
در صبح دل افروزان بانگ دم و جام است این
اوقات سرافرازن می گونه شود آغاز
 
دست آور و جامی گیر تا عیش به جا آریم
وصلی دگر و نامی در حجله ی جام و راز


حلمی چو نظر خواهد جامی ده و جانش گیر
آن گه که به جان آمد سویش نظری انداز

ما هیچ نداستیم زان ساقی شاهد باز | غزلیات حلمی
موسیقی: سمفونی شهرزاد اثر نیکولای ریمسکی-کروساکف 

۰

این کاری عاشقانه است

آنجا که آدمی با عقل ناقص خویش عشق و کلام عشق را به سنجش می گیرد، در حقیقت به سنجش خویش است. هر که در آینه ی عشق خودش را می بیند. یکی کژی اش را، یکی راستیش را. یکی هم هیچ نمی بیند، عشق هم او را هیچ نمی بیند، تا روزی که قد کشد و به دید آید. 


ای عیب سنج! تو را چه میزان عیب و نقصان در خویش است که این همه در کار عشق می بینی؟ اگر تو را این همه نکته گیری در کار خویش بود امروز عَلَم پیغمبری افراشته بودی! ای قافیه سنج! تو که این همه به کار جستن ردیف و قافیه ای -ما که نیستیم- از چه خود این همه بی ردیف و بی قافیه و بدقواره و نالیده ای؟ عجب عشق آدمی به سخره می گیرد! هر چند کار عشق به سخره گرفتن نیست، که آینه جز راستی ننماید.


باری عشق در ظرف درک ادیبان نیست و کار عشق کاری ادیبانه نیست، بلکه این کاری عاشقانه است و تنها عاشقان اند که آنچه در ظرف کلمه نمی گنجد و عقل کودن صرف و نحویان درک نتواند کرد، به روشنی در روح در می یابند. آخر که ادیبان روح چه در می یابند.

 
حلمی | کتاب لامکان

کار عاشقانه | کتاب لامکان | سید نوید حلمی


۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان