سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

خیر و شر از سر برهان و بیا

خیر و شر از سر برهان و بیا
این همه در سجده نمان و بیا


گفت خدا دل سوی من صاف کن
رقص کن و دست فشان و بیا


این همه لب‌خشک چه ترسیده‌ای؟
نام مرا مست بخوان و بیا


با همه بنشسته و بگسسته‌ای
وصل کن این رشته به جان و بیا


نام من عشق است، مرا عشق کن
عقل ز سر وابرهان و بیا


این همه در خاک چه جوییده‌ای؟
وا شو ز تدبیر و گمان و بیا


مسجد و معبد مرو بی‌ من مرو
منزل من قدر بدان و بیا


منزل من قلب سراپا خوشی‌ست
پاک شو از چرک غمان و بیا


گرچه بدین قافله امّید نیست
تو سخن نور بران و بیا


حلمی از این راه که جوشیده‌ای
خلق سویم سر بدوان و بیا

خیر و شر از سر برهان و بیا | غزلیات حلمی

۰

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست
آن سوی نه فلکش یک‌تنه از جا برخاست
قالب صورت و اسماء و صفت را بشکست
کار دیدار خدا بود و چه زیبا برخاست

حلمی

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست | رباعیات حلمی

۰

رویاگران پیشرو..

رویاگران پیشرو در ظلمت به رقص برمی‌خیزند.

حلمی | کتاب لامکان

رویاگران پیشرو.. | کتاب لامکان | حلمی

موسیقی: Tebra - Let

۰

راه طربناک ندیدی؟ بخیز!

سخن عشق، بیان خاموشی‌ست، گفتِ نگفتن است. سالک خدا، مجرای آوای خداست، چرا که آنجا که سخن نیست موسیقی‌ست و موسیقی کلمه است که به رقص برخاسته. عارف عاشق، رقصان است، چه خفته چه بیدار، چه نشسته چه برخاسته، عالم از او در رقص است.


عارف محتکر از نور باخته است، عارف بخشنده با موسیقی برده است. عرفان عشق، بیان موسیقی خداست. کلمات خوانده‌شده کاری نمی‌کنند، آن همّت سالک است که برخیزد، بیرون رود و آنچه از درون آموخته در بیرون بیامیزد و صحنه‌ی دلمرده‌ی بیرون شادمانه و رنگین کند. 


خدا آواز می‌خواند، فرشتگان آواز می‌خوانند، عاشق آواز می‌خواند، سالکین از چه به خود نشسته‌اند؟ مذهب عشق همه آواز طرب است. 


راه طربناک ندیدی؟ بخیز!
سالک چالاک ندیدی؟ بخیز!
این همه از پاکی جان دم مزن
خامشی پاک ندیدی؟ بخیز! 


حلمی | کتاب لامکان

راه طربناک | کتاب لامکان | حلمی

۰

تغییر می‌کند

خام می‌خواهد جهان را تغییر دهد، خود تغییر می‌کند.
پخته می‌خواهد خود را تغییر دهد، جهان تغییر می‌کند.
سوخته هیچ نمی‌خواهد، خدا تغییر می‌کند!

حلمی | کتاب لامکان

خام، پخته، سوخته | تغییر | کتاب لامکان

۰

صورت آفتابی‌اش، سیرت انقلابی‌اش

صورت آفتابی‌اش، سیرت انقلابی‌اش
خامشی خطابی‌اش، نور نهان آبی‌اش
شک بتند که کیست او، عقل چرد که چیست او
هیچ مگو که نیست او، هست و ببین غیابی‌اش

حلمی

صورت آفتابی‌اش، سیرت انقلابی‌اش | حلمی

۰

سالک بی‌جربزه؛ سور ده!

داستان این نیست که فقط دانایان می‌فهمند و چون دیگران نمی‌فهمند پس ایشان در رنج‌اند. داستان این نیست که ایشان در نورند و دیگران در ظلمت‌اند و پس ایشان از ظلمت دیگران در رنج‌اند. نه، رنج از این است که درک به ظرف عمل نمی‌ریزد و مست نمی‌تواند دیگران را مست کند و نوردیده نمی‌تواند نور بتاباند و موسیقی‌شنیده نمی تواند دیگران را برقصاند. 


دانایان در رنج‌اند چون دانایی‌شان حرف است و خردشان در پستوهای نهان احتکار شده است و نمی‌خواهند، پس نمی‌توانند خرد را به کاسه‌ی عمل بریزند و بر سر دیگران شاباش دهند. دانایان، در وهم دانایی‌اند، چرا که این دانایی هم نیست و خرد چون از عشق بار نگیرد و خون خویش بر عالم نپاشد خرد نیست، بلکه آخور ادّعاست. عشق هم تا از حرف برنخیزد و به میانه نخیزد باد هواست.  


سالکان دلیران زمانه‌اند و نه خانه‌نشینان حمّال حروف. اگر زمانه پژمرده است از این است که سالکینش بی‌جربزه‌اند و بندگان حرف و قول و شریعت‌اند. ای رهروان! پس زندگی کجاست؟ این همه نقش و رسم پر، پس پرندگی کجاست؟ هزار گام در درون برداشتید، حال اگر راست می‌گویید و آن گامها گام حق بود.. 


رنج گوید که برپا! نور ده
درد گوید میوه‌ی پرشور ده
عشق گوید جان من رقّاص شو
سور می‌خواهی جهان را سور ده


حلمی | کتاب لامکان

رنج می‌گوید که برپا! نور ده | حلمی

تابلو: مردان رقصان از دنیس ساراژین


موسیقی: آرا ملیکیان - گلهای رهرو 

۰

چه خبر عقل‌پرستان؟ به سر بام رسیدید؟

چه خبر عقل‌پرستان؟ به سر بام رسیدید؟
کمر زهد ببستید به اندام رسیدید؟
چه خبر خواب‌فروشان؟ خم‌محراب‌فروشان!
کمر ظلم شکستید و به فرجام رسیدید؟

حلمی

چه خبر عقل‌پرستان؟ به سر بام رسیدید؟ | حلمی

موسیقی: تانیا صالح - سنحلم 

۰

مثنوی آتش

چه باشد زهد جز ایمان‌فروشی؟ 
به جای جانسپاری جان‌فروشی


به صحن دیده‌ها افتی و خیزی
نه با نفس ریایی می‌ستیزی


خوشا ای روسپی تن می‌فروشی
نه چون زاهد برهمن می‌فروشی


تو را این بندگی در صحن خلق است
که نان و خانمانت رهن خلق است


تو نه حق بهر حق گم می‌پرستی 
تو ای پوسیده مردم می‌پرستی


سر سجاده‌های خودنمایی
به کوی خلق حیران هوایی


تو را در بند خود ابلیس دارد
چو تو بس بنده دامن‌خیس دارد


مجیز عقل گفتی مرد ترسان
که عقلت دست گیرد کوی رحمان


ولیکن عقل بردت کوی شیطان
و شیطان گفت ایشان را بسوزان


بسوز ای روسپی خودنمایی
که آتش داد پیغام رهایی


بسوز ای خفته روزی سر برآری
بسوزی تا بدانی چیست یاری


حلمی

مثنوی آتش | حلمی

موسیقی: تانیا صالح - طریق الحب

۰

هم‌شأن جامی، جز باده منیوش

هم‌شأن جامی، جز باده منیوش
بر باد مستی بگشای آغوش 
همراه عشقی در روحْ آزاد
از عقل زنهار، در عشق می‌کوش

حلمی

هم شأن جامی، جز باده منیوش | اشعار حلمی

موسیقی: Tebra - Helm

۰

نیمه‌شبان، آفتابی عظیم

نیمه‌شبان در رنجی سخت و عذابی بی‌پایان. آتش دیدار سوزناک، هستی درد و نیستی رسالتی شانه‌افکن. خواب بیداری، بیداری آتشی بی‌امان. مرگ آسان و میلاد سخت. دوباره هیچ شدن و دوباره از نو آغازیدن. 


پنج هیچ و شش هیچ و هفت هیچ، هشت هیچ و نه هیچ و همه هیچ و هزار هیچ. یک هیچ، هیچ هیچ و همه هیچ. روح هیچ و معنا هیچ و خدا هیچ. امّا خدا نه هیچ، آن هیچ دیگر، هیچ به هیچ درنامده و در قامت هیچ نپیچیده. 


نیمه‌شبان، آفتابی عظیم. 


حلمی |‌ کتاب لامکان

آفتاب نیمه شب |‌ کتاب لامکان

۰

درویش به پیش آمد تا خلق بیفروزد

درویش به پیش آمد تا خلق بیفروزد
چون خلق ریایی بود در آتش خود سوزد
درویش خفایی بود، او نور و نوایی بود
از جان خدایی بود، تا خلق چه آموزد

حلمی

درویش به پیش آمد تا خلق بیفروزد | رباعیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان