سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

زیستن درباره‌ی شادمانی‌ست

خرسندی خویش پنهان نمی‌داریم و سر به گوشه‌های غم نمی‌سابیم تا لشکر اندوهگینان از شرّ کردار تباه خویش خلاصی یابند و به ما بپیوندند. از شادمانی و رقص انگشت حسرت و غم به دندان نمی‌گزیم و هیچمان شرم نیست که آغوش رقص بگشاییم و به پرواز درآییم. 


زیستن درباره‌ی شادمانی‌ست. زیستن را معنا رقصیدن است. اگر انسان جور دیگر فهمید و از دردش مرد برنخاست و از سرماش گرمی و شور برنجهید، پس همان بهتر به هنگام احتضار نیم‌چشمی بگشاید تا مرده‌شوی خویش بنگرد. 


زمین عشق به مدار دیگری می‌چرخد،
و در آن مدار همه زندگانند.


حلمی | کتاب آزادی

زیستن درباره‌ی شادمانی‌ست | کتاب آزادی | حلمی

۰

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار
در شب طوفانی‌ات ساده کن این کار و بار
 
شعله‌کشان مستِ مست، نیست شو زان هستِ هست
ریشه بسوزان برو خاک شو زان خاکسار
 
عشق شفا می‌دهد زین همه دیوانگیت
رنج فنا می‌شود از دم آن مشکبار
 
قلک آگاهی خاک و فلک در شکن
روح شو پرواز کن زین خرک مرگبار
 
راحت جانان طلب، غیب شو پنهان طلب
هو بزن و نعره کش، گنج شهانی بیار
 
رحمت حق می‌رسد، نور فلق می‌رسد
عاشق و دیوانه‌وار بذر جهانی بکار
 
خمره بیار و ببر سکّه و گنج شراب
نوش کن و جام زن، یک نه هزاران هزار
  
حلمی عاشق برو مست شو هر روز و شب
از سر خود وارهان زحمت چرخ نزار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار | غزلیات حلمی

۰

هدیه‌ی خدا

همچو سعادت ناگهانی، برکت دیریافته؛ برکت به گاه یافته. آرامشی، نوری، مطلقِ آزادی. معنی سپاسی آنگاه که مرزها بسته و دروازه‌ها کوبیده و رفتن ناممکن است. معنی بازگشتی، و میلاد نو و سپیده‌ای که در تاریک‌ترین لحظه‌ی شب سر می‌زند.

یکی و توأمانی.
مبارکی بر من، 
ای هدیه‌ی خدا.

حلمی ‌| کتاب آزادی
هدیه‌ی خدا | کتاب آزادی | حلمی
۰

آن خانه‌ها منم

خانه‌هایی که از نور نمی‌توانند،
خانه‌هایی که از تابناکی خویش تاب نمی‌آرند و به آسمان فرا می‌خیزند؛
در آن خانه‌ها منم، 
آن خانه‌ها منم.

حلمی | کتاب آزادی
آن خانه‌ها منم | کتاب آزادی |‌ حلمی
۰

خوشحالم..

خوشحالم چنانکه در قلب هزار پرنده آواز می‌خواند. خوشحالم چنانکه در قلب هزار عقاب پرواز می‌کند. خوشحالم چنانکه هزار سرباز شمشیر می‌کشد و هزار سردار به خاک می‌افتد.

خوشحالم چون واژگونی عمارت کهن، و خوشحالم چون برخاستن قلّه‌ی نو. خوشحالم، می‌خواستم از این زمین خراب بگریزم. خوشحالم، می‌مانم که آبادش کنم.

خوشحالم؛
چنانکه آسمان با سر به زمین می‌خورد،
و سپس با قدی افراشته‌تر برمی‌خیزد.

حلمی | کتاب آزادی

خوشحالم | کتاب آزادی | حلمی

۰

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن
لطیفان نور می‌دوزند و رویا نیست جان بردن

به شب پیدا کند ما را دلی که راه می‌داند
دروس ماه می‌خواند به سودای نهان بردن

ره از بی‌راه خود جوید که کار رهروان این است
میان دشت بی‌حدّی دل از دشت میان بردن

تمام خویش می‌سوزد، تمام خویش می‌بارد
دل نو سینه می‌کارد به سوی لامکان بردن

به مهمانی بالایان که پایین بزم ایشان است
دل از جام تو پر کردن، ز چشمان تو نان بردن

سلام ای پیر افتاده که خاک از تو فروتن شد
چنین گوهر شدن یعنی دو صد خلقت زمان بردن

تمام روح پاشیدن، دل از معنی تراشیدن
قماری سخت جانانه به عزم بیکران بردن

سراپای دلم مست است و از صوت تو می‌رقصد
نه سر نه دل نه پیمانه بدین آتشفشان بردن

"تو را تا ناخدا گشتن، خدا دیدن خدا هَشتن
بباید تا سحر هر شب دو باری کهکشان بردن"

به حلمی گفت و لامذهب به کوی باده‌بازان شد
به عزم آسمانها را به تشت می‌کشان بردن

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن | غزلیات حلمی

۰

بر تو خوش این لحظه..

بر تو خوش این لحظه که آزادی‌ات
رج زده بر حادثه‌ی شادی‌ات

بر من و ما این همه بیجا گرفت
گفت تو و هست خدادادی‌ات

ثانیه‌ای بود و به مستی گذشت
از می پرواکُش دامادی‌ات

وصل چه وصلی که دم آتش است
سینه‌کِش کوره‌ی الحادی‌ات

گفت خدا دوش که من نیستم
کشت مرا شیوه‌ی اضدادی‌ات

داد زدی سوی عدالت که هست
مهدی پنهان‌شده! کو هادی‌ات؟

شوخ منم کز شب تو آگه‌ام‌
لیک نگویم سِر بیدادی‌ات

حلمی پیداشده در ناکجام
دست خوش ای عشق به صیّادی‌ات

ماه نو و راه نو و آه نو
فارغم از شمسی و میلادی‌ات

بر تو خوش این لحظه که آزادی‌ات | غزلیات حلمی

۰

روح می‌گیرم

خوشحالم که کوچکان انسان را شاگردان تو کردم. خرسندم که کودکان آدم را سالکان حق کردم. شعفناکم از چنین کردن‌هام! خرسندم که هر که را که به راه خویش بود از راه خویش به در بردم و به راه تو انداختم، همچو انگور که لگدکوبش کنند که آب جان دهد. بلی آن لگدکوب‌کننده منم، و تا ابد چنین خواهم بود.

انسان را لگد می‌کوبم
و روح می‌گیرم.

حلمی | کتاب آزادی

روح می‌گیرم | کتاب آزادی | حلمی

۰

فرمود..

فرمود: وحی مقدّس خویش با خاطر مردمان آلوده مکن! ذات قدسی سخن حق با سرشت پلید حرف مردمان قاطی مدار! بیرون مرو! سخن مگو! رخ منما! با غیر منشین! حاصل تخمیر خویش جز در شراب کلام من مینداز و حجاب برمدار و با انسان معاش مکن! دخلت من و خرجت من و معاشت و آب و نان و آشت من!

آری؛
که‌ام که چنین‌ها کنم!

حلمی | کتاب آزادی

فرمود | کتاب آزادی | حلمی

۰

من و یار و راه ماندیم..

نه به آسمان بیفتد ره هر خیال‌خویی
که به آسمان حرام است به جز عشق راه جویی
چو به حلقه خاست لیلی همه کس ز حلقه برخاست
من و یار و راه ماندیم و وصال و گفتگویی

حلمی

نه به آسمان بیفتد ره هر خیال‌خویی | رباعیات حلمی

۰

دل به یار، سر به کار

دل به یار، سر به کار می‌شویم. مردمان را از یاد می‌بریم و پیرامون را از خاطر می‌شوییم، و زمین را و زمان را از ضمیر مقدّس خویش پاک می‌کنیم. ضمیر مقدّس ما جای خداست. سر به کار می‌شویم، کار خدا می‌کنیم، که بدین کار واداریم.


ما وادارشدگان عاشق
ما مجبوران به آزادی
دل به یار
سر به کار می‌شویم.


حلمی | کتاب آزادی

دل به یار، سر به کار | کتاب آزادی | حلمی

۰

با ما سر ناسزای عریان داری

با ما سر ناسزای عریان داری
ای عشق عجب جلوه پریشان داری 


از مردم بیگانه به خود ره بستم 
تا خلق نداند چه قریبان داری 


من تلخ‌دهن قند نمی‌دانم چیست
بی مزه تو ما گسان به پنهان داری

 
تو شاه شکر، تلخ‌زبانی با ما
خوش معامله‌ای که با شریکان داری

 
این دست و کمر به رقص خواهد برخاست 
امشب اگر آن شراب سوزان داری 


دیدم چو حضور جان به بالا می‌رفت
صد چشمه می زنده به غلیان داری


حلمی به شبان حروف رقصان گیرد
بس صید غزل که با رفیقان داری
 

با ما سر ناسزای عریان داری | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان