سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

من این ها را نمی خواهم، زمین ها را نمی خواهم

من این ها را نمی خواهم، زمین ها را نمی خواهم
زمان ها را و دین ها را، کمین ها را نمی خواهم 


من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمین ها را نمی خواهم


ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را،‌ متین ها را نمی خواهم


ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرین ها را نمی خواهم


به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشین ها را نمی خواهم


مبارک بادِ این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رسته ی جام است و این ها را نمی خواهم


سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سین ها را نمی خواهم


برو از جان من وا شو که وصل دور می جویم
میا سویم به نظم و ناز که چین ها را نمی خواهم


بیا امشب شه ام با من، به حلمی کوبِ دل می زن
که این بزم دروغین حزین ها را نمی خواهم

من این ها را نمی خواهم .. | غزلیات حلمی

۰

چشم جهان‌بین بگشا روح بین

چشم جهان‌بین بگشا روح بین
آن در و دروازه‌ی مفتوح بین
قامت بنهفته به گل راست کن
سرّ عوالم همه مشروح بین

حلمی

کتابهای حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.

چشم جهان بین بگشا روح بین | رباعیات حلمی

موسیقی: Hazy - Fly Away

۰

و سپس عشق؛ سفر روح

و سپس عشق
این بدنام شده ترین واژه ی جهان
سر بر آورده از تاریک ترین لحظات انسان
سر بر آورده
نه به تطهیر خویش
که به تطهیر انسان
این خودکامه ترین ترین موجود جهان
این خودشیفته ی گردن افراشته ی جان 
سر بر آورده عشق
به خاکش زند
و از خاکدانش بیرون کند. 
 
و انسان 
سرگردان
در کنار مقبره ها، نامها، یادها
در گردش فصل ها
بی هیچ اصل
و انسان
مشتی از خاک متکبّر
لحظه ای از خواب غفلت
عشق آمده رسوایش کند
این بدنام شده ترین واژه ی جهان.

و سپس دل
و جاده ای تا بی انتها کشیده
و آنگاه آتش و دُور شعف
وآنگاه قامت روح و هدف
بر آب رفتن چون کاه
بر باد رفتن چون آه
مرگ پشت مرگ
بیداری پشت بیداری
میلاد پس از میلاد 
رقص در رقص 
و فریاد در فریاد 
قرن در قرن
هزاره به هزاره
اشک در خنده
و خنده در خون.

و آنگاه بیداری
و عشق 
به هستی نو 
و روح 
در انسان 
بی انسان 
به دیدار خویش برخاسته.


حلمی | کتاب لامکان
نقاشی از آلن کوپرا

سفر روح | کتاب لامکان | حلمی

موسیقی: Fata Morgana - Inbetween Worlds

۰

نردبان عشق را بالا برو

نردبان عشق را بالا برو
هست فردا دیر پس حالا برو
عقل لاگو مرکب این راه نیست
تو به لیلا می روی بی لا برو

حلمی

نردبان عشق را بالا برو | رباعیات حلمی

موسیقی: Anthony Keyrouz & Ash - Jasmine

۰

جمعیتِ فکرِ پراکنده اند

جمعیتِ فکرِ پراکنده اند
خاطره بازند که بازنده اند


نام خدا بر لب و کار هوا
بر خر شیطان همه راننده اند


هم به خرابی همه سو پاکباز
هم به گلایه لبِ جنبده اند


چهره به لبخنده بیاراسته
باطنِ گریانِ فزاینده اند


بی هنرانِ سفرِ‌ حال سوز
بی عملی در پی آینده اند


ثروتشان بابت بی گوهری ست
فخر فروشند که مالنده اند


جمعِ‌ گریزان ز خودِ نازجو
هر سوی عالم نقِ زاینده اند


خنده به لب می کن و این بزم بین
بی هدفان بهر چه پس زنده اند؟!


حلمی از این راه برو کوی خود
تا ابد این خاک ‌وشان بنده اند

جمعیتِ فکرِ پراکنده اند | غزلیات حلمی

موسیقی: The Soul Brothers - Sayida

۰

آه از این پس همه آواره ایم

آه از این پس همه آواره ایم
زخمی و بی خانه و بی قاره ایم
آمده یارم چو به قلّاب و تیغ
یعنی از این پس همه بیچاره ایم

حلمی

آه از این پس همه آواره ایم | رباعیات حلمی

۰

چون زمان شنیدن شد..

چون زمان شنیدن شد
هیچ کس نمی تواند بگریزد
حتّی اگر در اعماق تاریک ترین غارهای درون پنهان شود
و چون زمان دیدن شد
حتّی اگر چشمها بیرون از کاسه
نور خواهد تابید 
و جان به تماشا 
بی سر و بی دست و پا
به رقص خواهد خاست.

حلمی | کتاب لامکان


تابلو: برج بابل از سمی چارنین

۰

بشارت عشق؛ برخاستن هنر

برای رشد یک فرد و یا به پا شدن یک تمدّن، هنر باید در مرکز قرار بگیرد و آت و آشغالهایی مثل سیاست و فلسفه از عرصه ی توجّه به کل خارج شوند و چه بهتر که تا ابد به زباله دانی بی تَه افکنده شوند! سیاستمداران، فیلسوفان، دانشگاهیون، فلان و بسارشناسان و  نظریه پردازان و بیکارگانی از این دست باید آگاه شوند که هرگز در به پا شدن هیچ تمدّنی هیچ نقشی نداشته اند و هرگز چیزی بیشتر از کارگران روزمزد آیینها و آداب منسوخ اجتماعی نبوده اند. بگویید کنار بایستند این بیکارگان، پیش از آنکه با نخستین موج مهیب از محو آنسوتر روند. 


همه چیز باید کنار بایستد تا هنر بی آداب و تکلّف در میانه برقصد. هنر برای زیستن و هنر برای رقصیدن و هنر برای نفس کشیدن و هنر برای روشنایی و  هیچ انسان هرگز نمی تواند به هنر بگوید چه کند، چنانکه سایه به آفتاب. این هنر است که از قلب معنا بر می خیزد و صورت می گیرد و صورت می سازد. هنر حقیقی، نه این هنر آویزان و برده ی ناکسان و دغلکارانِ روزمزد شیطان. هنرِ جان که بزرگی های جهان برآورده است. و هنرمندان اصیل را که بنگرید، آن الهیون حقیقی، پیغمبران موسیقی و صورت بندان رنگِ بی رنگی، مردان کار سخت و حماسه های شعفبار عشق، نه این کودکانِ نقش و نما و این کودنانِ نق و ناله و گوشه های اهریمنی. 


این نئشگان را بگویید جور و پلاس خویش جمع کنند و به مستراح تاریخ رهسپار شوند، و هنر را بگویید پشت خمیده ی خویش راست کند و در میانه چون کوه بایستد، بگوییدش فضای سینه ها و شهرها از افکار پست مردمان دلمرده پاک کند و بگوییدش این مصیبت زدگان تاریخ را به چاههای اثیری خویش بازگرداند، بگوییدش مردم خواب را بیدار کند و از حقیقت آوار کند و دست ها بیفشاند و همه را سخت در کار کند. بگوییدش شاعران سیاه مرده اند و فیلسوفان اوهامی نفس های آخر خویش را می کشند و عابدان تعویذی را ثانیه ای بیشتر تا تعویض نیست. هنر را بگویید جنازگان به پای خویش به سوی گورها روانه شده اند. 


و بشارت است عاشقان را، که آخر خون دل و عرق جان ایشان از پس قرنها به بار می نشیند و آن بذرهای باطنی را بنگرید که سرانجام سر زده اند. آن نهالها و درختان سبز درون را بنگرید، امروز بیدار گشته اند و بادها از هر سو عطر روشنی می آورند. و بشارت است روزگار را که از کودکی طولانی و تاریخ تاریک خویش برخواهد خاست و من افقی زرّین در دورها می بینم که سویم رقصان می شتابد و من آسمانی آفتابی می بینم که در حال برخاستن از جان خوندیده ترین شبان است. 


حلمی | کتاب لامکان

بشارت عشق؛ برخاستن هنر | کتاب لامکان

۰

همه سکوت از من، همه کلام از تو

همه سکوت از من، همه کلام از تو
سر سبو در کف، یکی دو جام از تو
 
به هر چه جز عشقت سخن به استهزاست
سخن چه آغازم که این سلام از تو
 
ز مشرق باده سپیده زد ساقی
دم فنا از من، همه دوام از تو
 
پیاله سوی تو به زنده باد آید
به هر دمی جانا دم قوام از تو
 
شهود خاموشان ز چشم شوخ توست
شهنشه جانی، شکوه نام از تو
 
ز معبد زرّین که عشق در جوش است
منم پیام آور، همه پیام از تو
 
نشسته در خلوت دل کبود من
به پا چه می خیزد که این قیام از تو

فلک به جام من اگر نظر دارد
یقه ش سویت گیرم که انتقام از تو
 
چو دیدم آن هنگام سماع چشمانت
از آن دم هر آنی دم مدام از تو
 
به سمع خاموشان چه جز نوای توست
شبانه می رقصند به التزام از تو
 
سخن چو آهسته به بند آخر شد
خلاص حلمی و دم ختام از تو

همه سکوت از من، همه کلام از تو | غزلیات حلمی

۰

من اینها را نمی خواهم

با درک فقدان، جستجو آغاز می شود. با دانستن جهل، حرکت در آگاهی آغاز می شود. آن کس که می گوید من دارم، من هستم، من بلند، من بالا! او مرده است و نمی داند که مرده است. آن کس که می گوید من هیچ ام - به تواضع، نه به ادّعا و تفاخر - طلبش اوج می گیرد و حرکتش آغاز می شود. ابتدا باید از مرگ خویش آگاه شد.


روح در نقطه ی آغاز سلوک معنوی بر لبه ی درّه ی تنهایی رسیده است. می گوید: من دیگر اینها را نمی خواهم، آداب و آیین های بشری را نمی خواهم، این شب و این روز را نمی خواهم، این روابط پوچ و این حلقه های تکرار اصم را نمی خواهم، این عید و عزا و میلاد و وفات و این گردش پست در چرخ اوهام را نمی خواهم. آن گاه چشم می بندد و خود را در آغوش خداوند رها می کند.


بشنو موسیقی های اصل و ببین انوار حقیقی را! این ها که با آنها خوشی همه هیچ اند. به دنبال نواهای راستین باش که تو را از تو برهاند. واضح باش، شفاف سخن بگو، ابتدا برای خود و با خود، و سپس با دیگران و برای دیگران. خودِ خودت را بنما. گم شده ای، در جستجوی خویش صادق باش. گزافه مگو، گنگی مکن. چون شایسته ی کلمات حقیقت شده ای، قدردان باش و با جانِ تسلیم بپذیر، و آنگاه آماده باش تا حقیقت تو را به کار گیرد.


حلمی‌ | کتاب لامکان

کتاب لامکان را می توانید در اینجا بخوانید.

موسیقی:‌ Johannes Brahms - Hungarian Dances No. 5 & 6

۰

چنین راهی که ققنوسان بزاید

چنین راهی که ققنوسان بزاید
هزاران تن بگیرد جان بزاید


چنین ماهی که خون از دل فشاند
بگیرد هر چه این تا آن بزاید


چنین وصلی مرا تا صبح رقصید
مپنداری که شب آسان بزاید


به شیطانی که تیغ عشق دارد
دلی دادم که الرحمن بزاید


بزاید تا بزیَد تا بپاید
به پاییدن چه خون افشان بزاید


بدین ساعت که جان از رنج توفید
شه ام گفتا شبان این سان بزاید


شبان گشتم که از صد شب گذشتم
شبانی این چنین توفان بزاید


به حلمی گفته بودم عشق این است
نهایت هم شبی جانان بزاید

چنین راهی که ققنوسان بزاید | غزلیات حلمی

موسیقی: Ash - Mosaïque

۰

چشم روح

دو چشم برای دیدن جهان و دیگران؛ آن دو چشم بسته باید.
یک چشم برای دیدن خویشتن و جهان؛ این یک چشم گشوده باید.

حلمی | کتاب لامکان
کتاب لامکان را می توانید در اینجا بخوانید.

چشم روح | کتاب لامکان

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان