سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

صاحب عصری و پنهان می‌روی

صاحب عصری و پنهان می‌روی
فارغ از غوغای انسان می‌روی
در میانی و نهان از چشم خلق
ذات عشقی و خرامان می‌روی

حلمی

صاحب عصری و پنهان می‌روی | رباعیات حلمی

موسیقی: Groundfold — The Art Of Letting Go

۰

جز آن نیست؛‌ جهانی نو

جز آن نیست، امّا آیا جز آن هست؟ 
آن نیست و این هست،
و تنها آن نیستی هست. 


انکار دنیا، انکار خویش؛
تا روح برخیزد و بر تمام افق‌ها و آستان‌ها بال بگشاید،
تا آزادی محض، نه غم و نه شادی، نه تاریکی نه نور،
تنها موسیقی بم از نادرکجا تا نادرکجا طنین‌افکنده. 


جهانْ ظلمت بی‌انتها
و ستارگان تابناک روح
و انجمن بی‌گذار فرشتگان خموش.


از بهتی مهیب برمی‌خیزم تا میلاد تازه‌ی خویش جشن گیرم.
جانی نو و جهانی نو.


حلمی | کتاب لامکان

جز آن نیست | کتاب لامکان | حلمی

موسیقی:‌ Karl Jenkins - Palladio

۰

این دل پرزبانه‌ام گشت به سوی خانه‌ام

این دل پرزبانه‌ام گشت به سوی خانه‌ام
برد مرا به اندرون از شب آستانه‌ام


برد مرا و نور بود از غم من عبور بود
جان شبانه عور بود این من و این نشانه‌ام


جلوه‌ی پیر دیده‌ام راه کبیر دیده‌ام
اوج خطیر دیده‌ام تو بنگر زبانه‌ام


کار زمانه زار بود هر گذری غبار بود
خود به خیال برزدم تا نبرد زمانه‌ام


کشتی دل کشان‌کشان در شب توف لامکان
نی کمر و نه بادبان وین ره کش‌کشانه‌ام


ساعت رزم و راز بود روح به اهتزاز بود
راه عبور باز بود بر دل رهروانه‌ام


سوختم هر چه ساختم باختم و گداختم
هیچ شدم به منزل حضرت بی‌نشانه‌ام


حلمی آب‌برده را ساحل عشق یافتند
صبح رسید و خاستم قاره‌ی نونوانه‌ام

این دل پرزبانه‌ام گشت به سوی خانه‌ام | غزلیات حلمی

موسیقی: Lindy-Fay Hella — Seafarer

۰

«مثنوی راه آزادی»

ما به خاموشی زبان بگشوده‌ایم
تو مپنداری دمی آسوده‌ایم


فقر ما از ثروت شاهان سر است
عقل خاصان عشق را فرمانبر است


عشق گوید تو بزی یعنی بمیر
عشق گوید رو به بالا، افت زیر


رمز عاشق درنیابد جان خام
آزمونها سخت و هر سو هست دام


عشق گر خوش داردت اشک و غمان
تو مزن آن خنده‌های احمقان


عشق با شادی و غم بیگانه است
او شعف خواهد که آن دردانه است


چیست این خواب و کسادی ای رفیق؟
پس شعف می‌جو نه شادی ای رفیق


چون شعف از جان به خود جوشنده است
شادی و غم لیک دنیابنده است


شادی و غم را بزن بر چوب خشک
آتشش می‌زن که زارد بوی مشک 


عقل گر گوید بگو انکار عشق
عقل را برپای کن بر دار عشق


دام چپ یک سو و هم یک دامْ راست
هر دو را کوتاه گویم: بر هواست


طفل دنیا هر دو پستان را مکید
زهر خورد و زار گشت و زخم دید


تا نهایت آن که پخت از این دویی
سرکشید آن سوی بام بی‌سویی


علم را جویید و ترسش چیره شد
دین بپویید و جهانش تیره شد


فلسفی شد تا بجوید چاره‌ها
چاره‌ها، بیچاره‌ها، خمپاره‌ها


خیر و شر را هر زمان یک رو گرفت
هر زمان او جانب یک سو گرفت


یک زمان خیری بُد و شر می‌ستود
یک زمان شر بود و خیری می‌نمود


عاقبت خود را نمود این طفل زار
در ره خودکامگان عقل پار


در چنین زاریدنی از خیر و شر
عاقبت جان‌سوخته گیرد خبر


عاقبت راهی شود در سوی راه
زائر دل خوانده گردد سوی ماه


از مکان پرّان به سوی لامکان
بشنود از گوش پنهان این اذان:


اندرون آ، حال وقت دیگر است
آن سری بودی و نوبت این سر است


*


این سخن از نای پاک نیستی 
چون شنیدی عزم کن خود کیستی


راه آزادی بجو از خوابها
از نهیب کهنه‌ی محرابها


راه جانان جوی و هم جان وقف کن
در رهش جان را شتابان وقف کن


حلمی

مثنوی | راه آزادی | راه جانان | حلمی

۰

از همه هیچ‌کس‌تر

هیچ کس هیچ چیز نمی‌داند
و من از همه هیچ‌کس‌ترم.

حلمی

از همه هیچ‌کس‌تر | کتاب لامکان

موسیقی: سمفونی "دنیای نو" اثر آنتونین دورژاک

۰

بانگ آمد از عدم: بیجاستی

بانگ آمد از عدم: بیجاستی
برشو ای ارّابه‌ی ناراستی


بانگ آمد عقل را: خاموش باش!
تو بدین درب آمدی، خود خواستی


صحبت حق را سراپا گوش باش
بی‌جهت سیمای نفس آراستی


موعد پروازهای نیستی‌ست
خاصه چون بنشسته‌ای برخاستی


راه طغیانی دل این بانگ زد
ما تو را خواندیم و تو از ماستی


دل تو را بگزید و جز این راه نیست
بعد از این توف است و مرگ و کاستی


دوش حلمی در دل شب محو شد
بانگ آمد از عدم: بیجاستی

بانگ آمد از عدم: بیجاستی | غزلیات حلمی

موسیقی: Nejla Belhaj - Hezz Ayounek

۰

«مثنوی دین‌فروشان»

دین‌فروشان یک زمان صوفی شدند
یک زمان روی دگر کوفی شدند


این دکان و آن دکان هر دو یکی‌ست
خشکی فکر و زبان هر دو یکی‌ست


هر دوشان را قبله سوی مشتریست
هر دوشان را قبله‌ی خیر و شریست


حرف بازار و فروش است ای عزیز
این یکی با لطف و آن یک با ستیز


حرف حق بازار خلق‌الله نیست
در حریم شه به اینها راه نیست


صوفی و کوفی دوشان را یک ببین
جنگ بازار است و کالا چیست؟ دین


آن یکی آوازه‌جوی خوش‌زبان
این یکی زاریده‌ی فتوی‌پران


هر دوشان را کوری و جهل و ریا
بردگان این من دارالهوا 


راستی چون بنگری هر دو چپ‌اند
لقمه‌ی هم را ز هم هی می‌قپند


دم‌زنان از خلق و بی‌حق هر سویی
یا به الله‌الله و یا هوهویی


بشنو از شوریده‌ای این مختصر
سوی حق آزاد شو زین هر دو خر


حلمی

مثنوی دین‌فروشان | حلمی

۱

درخشیدن در تاریکی

دزد باشد، مشهور باشد،‌ ادّعای هر چه می‌خواهد بکند، معلّمی، معنویت، پیغمبری، روشنگری! آیین عوام پاس بدارد، بر ضرباهنگ نفس ایشان دم زند، موسیقی سست ایشان گوش کند، غمهای پست ایشان پاس دارد، نزد ایشان گرامی باشد. می‌خواهد دزد باشد، خائن باشد، باشد، امّا مشهور باشد، ادّعای هر چه می‌خواهد بکند. عوام این چنین دوست می‌دارند.


عوام ستارگان دروغین دوست می‌دارند، مبادا نزد ایشان بدرخشی که شعله‌ات کوتاه کنند. اگر می‌درخشی در نهان بدرخش، که ایشان را درخشش دشنام است. ایشان دزدان بددل و خوش‌زبان را دوست می‌دارند، جانهای حقیقی از ایشان در پرده‌اند، چنانکه حقیقت از ایشان، چراکه ایشان حقیقت را دوست نمی‌دارند و در حجاب غفلت خوش‌اند و حجابهای خویش را دوست می‌دارند. چراکه حجابْ نفس سرکش را امان است. و می ایشان را حرام است، چراکه آن خوی دیوانه‌شان عریان کند و هر نوع آزادی بر ایشان حرام است - جز علف، و خمودی در خویش -، مگر آن روز که از این ابلیسی و پستی بالا کشند. 


و ایشان تعارف را دوست می‌دارند، و سنّت را و دستگاه‌های پست و آوازهایش زشت را دوست می‌دارند و آن را اصیل می‌خوانند - چراکه تاریکی ایشان را اصالت است - و نفاق را دوست می‌دارند، چراکه اینها همه ایشان را به خلقْ دلفریب جلوه دهد و ایشان جلوه را دوست می‌دارند، و هرگز کس نیست به ایشان بگوید آن آوازها زوزه و عربده است و آن گوشه‌های تاریک جز پناهگاه خفّاشان نیست و چون یکی بر ایشان چنین بانگ زند گویند او دیوانه و بدخواه است، چون دیوانگی و بدخواهی خویش در او می‌بینند. 


پس خاموشی باشد لاجرم در خوابگاه دیوانگانْ حفاظ قلبهای تپنده و پرده‌ها رازدار جان عاشقان که در آتش رنج‌های عمیق خویش می‌رقصند و از خویش می‌کاهند و نور می‌بخشند و موسیقی می‌پاشند، و بدین اوقات الهی منّت‌گذار و وام‌دار کس و ناکس نیستند و کار خدا کنند، چراکه کار خدا ایشان را عشق است و آفتاب است و شعف بی‌انتها، و خدا ایشان را بس است.


حلمی | کتاب لامکان

درخشیدن در تاریکی | کتاب لامکان | حلمی

موسیقی: Joachim Pastor - Otacon

۰

هنر از آسمان روح خیزد

هنر از آسمان روح خیزد
ز آه و اشک جان روح خیزد


هنر گوید شب آشفته طی کن
سحر از آستان روح خیزد


ز خلق و پلق عالم سینه می‌شوی
که خلقت از کمان روح خیزد


الا ای خفتگان وهم و پیغام
پیام از نیسِتان روح خیزد


خرابیم ای خران بس خوش خرابیم
چنین وجد از نهان روح خیزد


غزل بهر غزل در سینه بشکفت
سخن جوشان ز آن روح خیزد


عدم در رقص و حلمی در رگ دوست
خدا را بین ز خوان روح خیزد

هنر از آسمان روح خیزد | غزلیات حلمی

موسیقی: Nils Frahm - All Armed

۰

دیرگاهی‌ست که در خالی خود می‌رانم

دیرگاهی‌ست که در خالی خود می‌رانم
من ز خود خالی‌ام و نام تو را می‌خوانم
 
من که از عیش فلک دیرزمانی سیرم
می‌روم عیش نهان از دم جان بستانم
 
من و این کالبد خاک چه نسبت داریم
روحم و هفت فلک باغ و همه بستانم
 
نه چو انسان که دلیل شب و پیمان گِل است
روح افلاکم و خورشید بر و دامانم
 
عقل پرسید که‌ام دوش و جوابش دادم
خادم عشقم و پیمانه‌بر جانانم
 
نه چو بودایم و زندانی این هشت‌و‌چهار
فارغ از قدمت این هندسه‌ی ویرانم
 
شاهراه ازلی می‌روم آن‌جا که خدا
جام من ریزد و من نیز بدان پیمانم
 
من که از حادثه‌ی خاک شبی بگذشتم
حال هر روح خطرکرده چو خود می‌دانم
 
در جهان هیچ اثر نیست جز از ما باشد
فارغ از هر نظر و خود ز نظر پنهانم
  
حلمیا خدمت ساقی چو خطرها کردی
بر در میکده‌ها نام تو را بنشانم

دیرگاهی‌ست که در خالی خود می‌رانم | غزلیات حلمی

موسیقی: Wardruna — Algir - Togntale

۰

این لنگر فرا می‌کشم

این لنگر فرا می‌کشم. 
یا با دل فرا می‌خیزند،
یا بی دل فرو می‌ریزند.

حلمی

این لنگر فرا می‌کشم | کتاب لامکان

موسیقی: Frenic - Alright

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان