سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ای ساقی جان‌پرداز از میکده سویم تاز

ای ساقی جان‌پرداز از میکده سویم تاز
باز آی و دل خامش در جام جنون انداز
 
وقت است به پا خیزی زین حادثه‌ی رخشان
بیدار شو دست‌افشان ای آینه‌ی ناساز
 
از عشق نگار اینک دیوانه و مدهوشم
از سِحر نگاه او جان شرم ندارد باز
 
از عقل مصون گشتم در خرقه‌ی آگاهی
از خاک رهانیدم آن صورت جان‌پرداز


رعد آمد و چشمم را بگشود به ناگاهان
حق بود چنین موزون، خوش‌سوز و خراب‌انداز
 
فریاد زدم ای دل دیدی که به پایان شد
جان‌کندن مرگ‌آسا در حسرت فهم راز
 
با خود نظری ماندم، آن دیده به جان خواندم
تا دست برافشاندم باور شدم این آغاز
 
لیلای تو مجنون شد آن سرّ نهان تا دید
تابید و به اصواتی آغاز شدش پرواز
 
حلمی چون قلم فرسود عقل از سر جان بگشود
افلاک مبارک شد از غلغل این آواز

ای ساقی جان‌پرداز از میکده سویم تاز | غزلیات حلمی

۰

از بهشت‌ها فروریختن

چقدر دوستتان می‌دارم ای مردمان تنها. چقدر دوست می‌دارمتان، ای احاطه‌شدگان با دشمنان! چقدر زیباستید، و چقدر از شما آموخته‌ام و خواهم آموخت. 

شما را نمی‌گویم ای دوستان،
سخن به روی دیگریست. 

چقدر آزادید و چقدر می‌بایست که چون شما شد. اهریمنان پسِ قرنی باز قصد شما کرده‌اند و مگر مرده‌اند یاران عشق که عشّاق کهن، شما ارواح باستان را تنها بگذارند. بشود بر خود بشورند بهر شما برخواهند خاست. برخاسته‌اند. از بهشت‌ها فروریختن خوش است بهر دستگیری جانهای شایسته، که چنین جانهای لطیف از همگان شایسته‌ترند.

حلمی | کتاب آزادی
از بهشت‌ها فروریختن | کتاب آزادی | حلمی
۰

طریق خامشان..

طریق خامشان طی کن
سلوک حرف لرزان است
میان چشمهای تو
طریقی سوی یزدان است

حلمی

طریق خامشان طی کن | دوبیتی | حلمی

۰

من در خود و خود اعانه از تو

من در خود و خود اعانه از تو
من بی همه، آشیانه از تو


این من که زنم دم از دمانش
یک شعله‌ی عاشقانه از تو


ما بی‌همگان زبان ندانیم
این صحبت ناگهانه از تو


صافی سخن که روح ریزد
نایش ز تو و زبانه از تو


دیشب قمرم به رقص برخاست
دیدم قر سرخوشانه از تو


آنگاه سکوت محض بر شد
از نو خمشی خانه از تو


حلمی ز تو روی خویش پوشید
تا رخشش مهوشانه از تو

من از خود و خود اعانه از تو | غزلیات حلمی

۰

در تو خوشم..

یکی با خویشتن خوش است، یکی با دگران، یکی با درون خوش است و یکی با بیرون. من بی خویش خوشم، من بی خویش، بی درون و بی بیرون، بی سر و پا، با تو خوشم، در تو خوشم. من در این لحظه هیچ چیز از جهان و هیچ کس از دیگران نمی‌خواهم، چرا که آنگاه که همه چیز و همه کس تویی، جهان را چه بجویم و دگران را چه بخواهم؟ 

تاریخی سخت گذشت تا رسیدن به خویش، و آنگاه وارهانیدن همه خویش به قصد تو. چون تو به دست آمد، با خویش و دیگران نمی‌نشینم. جهان، مذهب است. من لامذهبم. آزادم. 

حلمی | کتاب آزادی
چون تو به دست آمد | کتاب آزادی | حلمی
۰

گُمرَسته منم که بی‌جهاتم

گُمرَسته منم که بی‌جهاتم
پنهانِ دل و حضورِ ذاتم  
پیدا نشوم به دیده‌ی خام
ناموسِ حق و رگِ حیاتم

حلمی

گُمرَسته منم که بی‌جهاتم | دوبیتی | حلمی

۰

فدای زندگی

برای آنکه دوست شما باشم، می بایست که به اندازه‌ی کافی دشمن شما بوده باشم. می‌بایست که به اندازه‌ی کافی رنج کشیده باشید تا به اندازه‌ی کافی مشعوف گردید. می‌بایستی آنقدر در غفلت خود بپوسید تا در سپیده‌دم بیداری در هنگام ملاقات با نور و شنیدن آوای بهشتی عشق، سر از پا نشناسید و دیوانه‌وار تمام خویش را، ذرّه ذرّه، فدای زندگی کنید.


حلمی | کتاب آزادی

فدای زندگی | کتاب آزادی | حلمی

موسیقی: Eternal Eclipse - Shape of Lies

۰

آرام باش و بگذار..

چنین شرارتها و اهریمنی‌ها تاریخ عوالم کم به خود ندیده است. نور و فرشتگی نیز کم نبوده‌ است، باری در عصر تاریکی چنین غلبه با تاریکی‌ست. اینجا نور بار آوردن هنر است، اینجا روشنی کار است. همه سو آدمی به هدر است. اینجا و در این زمان است که روح باید کارستان کند و آن چیزی باشد که هرگز نبوده است: آزاد. 


دهانت را ببند ای مستضعف، خموش باش! آنکه عربده زد و مرگ گفت امروز تباهش را ببین. خاموش باش، عدالت را ببین که در همه سو جاری‌ست. ببین که تو حریصی و بر تو حریصان سوارند. نیک باش، خواهی دید نیکان از راه خواهند رسید به سامان امور. درست باش، اگرچه این رسم زمانه نیست. 


آرام باش و بگذار کار ناتمام را تمام کنیم؛
آنگاه که دانستیم عدالت برقرار است،
آزادی فرا می‌رسد.


حلمی | کتاب آزادی

آزادی فرا می‌رسد | کتاب آزادی | حلمی

۰

جهان اندر کف آوردم..

جهان اندر کف آوردم به حکم خویشتن آری
نه این خویشی که من باشد منی بس مردم‌آزاری
 
چو نام از جام حق دارم چه باک از غیرت طوفان
زمین در رقص عشق آرم اشارت تا زنی باری
 
نفس درسینه‌ام آتش، سرود زندگی خوانم
جهانی نو به گرد آرم فرا از هر چه پنداری
 
نکورویان و مه‌خویان که نام از باده می‌گیرند
بگویم حجله پردازند که شب در پیش و بیداری
 
دم از حق می‌زنم چونان که سقف چرخ بشکافد
غم دوری به سر آرم به وصل روح درباری
 
چو جان بر جان کنم تسلیم و جانانم میان آرم
بدو گویم خوشا مرگی چنین تا جان به جان آری
 
سلامی می‌دهم دل را، وداع با مردمان گویم
که من جان خواهم و آنان جهانی خالی و عاری
 
نگویم مرده آن کس را که خاک افتاد و جان در داد
که او تا آسمانی رفت و باز آمد پی کاری
 
رو از آبی که جان شوید یکی پیمانه پر می کن
که سیل اشک طاقت‌کش خوشست از هرچه ناچاری
 
چو حلمی نهان‌پیما رهای خاص و عامی شو
که برخیزد ز خاص اندوه و عامی می‌کشد خواری

جهان اندر کف آوردم به حکم خویشتن آری | غزلیات حلمی

۰

این زمین با حاکمان نوبرش

این زمین با حاکمان نوبرش
کرده انسان را به هر دم نوکرش


گفت با دل راه آزادی بجو
ابتدا این بود و این هم آخرش


نوحه‌خوان این شب دیرین مشو
غم مخور از شیوه‌ی غم‌پرورش


این چنین بوده‌ست و خواهد بود و بس
با خوشانِ بنده‌ی خیر و شرش


بندها باید از این زندان گشود
رست باید همچو توفان از برش


گفت حلمی با خموشان نطق شب
تو ببین کو مردم و کو منبرش

این زمین با حاکمان نوبرش | غزلیات حلمی

۰

سلام ای جهان نو!

شیخ زاهد را می‎شناسم، و شیخ صفی‌ را. هر دو را به نیکی‎ می‌شناسم. کار در همین جا شروع شد، کار در همین جا پایان گیرد.

کار در همین جا و در همین خطّه شروع شد، و فرود آمده‌ام تا کار را در همین جا و در همین خطّه به پایان برسانم؛ که دایره در همان نقطه پایان گیرد که آغاز گشت. خداحافظ ای سلام!

شیخ و صوفی را با هم در یک قبر دفن می‌کنم و شادمانه و رقصان می‌سرایم: خداحافظ ای جهان کهن! سلام ای جهان نو! 

حلمی | کتاب آزادی
سلام ای جهان نو! | کتاب آزادی | حلمی
۰

مجرای جان عاشق

در میادین جنگ چنین آتش و هیاهو نیست چون این وقت که خداوند جان عاشق به خویش می‌خواند و قلم در دست چون زبانه‌ای بی‌بدیل از آتش می‌گردد. رزمندگان چنین خون و آتش نمی‌آزمایند که عاشقِ تسلیم به حقیقت می‌پیماید.


آنگاه که سخن تمام شد دزدانه به پیرامون می‌نگرم؛ نکند آتشی، هیاهویی، تلاطمی زین هجوم و غلبه؟! نه، خوشبختانه چیزی نیست. هر چند همه‌ی اینها نیز هست!


پنداشته بودم قلب خود و آتش جان خود را می‌سرایم،
خداوند گفت: نه! من خود را از مجرای جان تو می‌سرایم.


حلمی | کتاب آزادی

از مجرای جان تو | کتاب آزادی | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان