سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

تو هیچ مگو

هوشیاری مرگ است - آن هوشیاری چون این آدمی‌سیمایان زیستن -، و مستی زندگی‌ست، این چنین مستی در چنین دنیا  که گردن سگی در پیشگاه حق در آن از گردن آدمی بی‌نهایت بار افراشته‌‌تر است. 


سپیده‌دم سخن در تلخ‌ترین هنگامه‌ی نظاره؛ تن سست که جز کود نخواهد شد به جستجوی سود است و روح ناپدید که جز عود نیست بر این همه می‌نگرد،‌ می‌خندد و هیچ نمی‌گوید. 


تو هیچ مگو ای سفینه‌ی کتمان،
من می‌نشینم و لب می‌بندم؛
سخن می‌شرّد و بیکرانه می‌گیرد. 
نه کس سخن گفته، نه سخن کس شنفته. 


حلمی - کتاب اخگران
تو هیچ مگو | کتاب اخگران | حلمی
۰

آنکه را قدرت به کام بندگی‌ست

آنکه را قدرت به کام بندگی‌ست

داستانش زیستن بی زندگی‌ست


آدمی از مرگ لرزد، مرگ چیست
هر که را با عشق باشد مرگ نیست


آدم بی عشق را مردار بین
هر چه بالا جمله او را خوار بین


آدم بی عشق را از یاد بر
هر که را بی عشق گو بیداد بر


جمله بچّه‌خوار و سنّت‌زاده‌اند
کودکان وهم و بر سجّاده‌اند


مجرمانند این سزاواران رحم
مجرمان ایشان و ما باران رحم


نی ولی رحمی که انسان خواهدش
آنچنان رحمی که رحمان خواهدش


این یعنی تو بد کنی پس بد سزات
نوکر نفسی و پس شیطان خدات


تو بکن نیکی بی‌چشم‌انتظار
پس ببینی نیکی‌ست در پایت هزار


بس درایتهای بی‌حد لازم است
تا بداند جان که از جان ملهم است


بس براندم روزها با سوزها
تا بپیوستم به شب‌افروزها


بی‌ خدا گشتم به صحراهای دل
سرگران از خواب و رویاهای دل


تا خدا در یأس من تنّوره زد
آن من گمگشته را در کوره زد

 
*


ای زمین همراه من همپای شو
ای زمان در خانه‌ی بیجای شو


ای سپیده روز تو بی‌روشنی‌ست
ای شبان این گلّه‌های بهمنی‌ست


ای تو را دست رذیلان کاشته
تو که‌ای جز خرمنی برداشته؟


شاهدی از ناگهان فریاد زد
سنگ دل بر ساحت بیداد زد

 
آن سپاه روشنی از دوردست
در ره و این قصّه‌ی جام الست


*


من سخن در خامشی پایان برم
این دم سروی به کام جان برم


پس نگویم بیش از این از دادها
خامشی مانَد به حلق یادها


خامشی؛ بی خامشی دنیا عزاست
خانه‌ی خاموش را بنگر چه‌هاست


حلمی

مثنوی خانه‌ی خاموش | آنکه را قدرت به کام بندگی‌ست | مثنوی حلمی

۰

تو را بنویسم

همه چیز را مجموع می‌کنم که به این نقطه برسم. سفر می‌کنم، سر به درون می‌کنم، سر از اعماق بیرون می‌کشم، دوستی می‌کنم با اندکان و از بسیاران دامن می‌کشم، ملات می‌گدازم و باده می‌کشم، به تک در تک‌ترین اوقات شبانگاهی می‌نشینم و به مغاک اوهامی‌ترین آبها می‌زنم و از ستیغ نامکشوف‌ترین قلّه‌ها روح زخمی بالا می‌کشم؛ تا بنویسم، تا تن برهنه‌ی به‌دست‌نامده‌ترین کلمه را در آغوش کشم و تو را بنویسم ای محالِ مبادای به کلمه درنامده.

خلقت بر آتش می‌زنم و از نو می‌سازم،
تا هر بار
تو را باز جویم
تو را باز گویم،
و از تو ظلمت بی‌ستاره منوّر کنم. 

حلمی - کتاب اخگران
تو را بنویسم | کتاب اخگران | حلمی
۰

بنگر این قوم که بر داوِ فسون خواهد زد

بنگر این قوم که بر داوِ فسون خواهد زد
جان‌نجوییده به دریای جنون خواهد زد
هر که بر لقمه‌ی امروز ندانست سپاس
بی شکی لقمه‌ی آینده به خون خواهد زد

حلمی

بنگر این قوم  که بر داوِ فسون خواهد زد | رباعیات حلمی

۰

جامی که مغانه سر می‌کشم

پنجره‌ی اشراق خود را بگشایم و از بالاترین آسمان، تازه‌ترین هوای عدم را استشمام کنم. آن دونان را از یاد برم و دفترهای سیاه اعمالشان را ببندم و تحویل اربابانشان دهم. آنها که‌اند که بتوانند دمی خاطر آفتابی مشوّش دارند. 

نه خطّی و نه نشانی. اینجا نه انفجاری که آغازی را رقم زند و نه آفرینشی که در خود خم شود و به پایان رسد.

 تنها صدا، 
اخگرانی در میان و گرداگرد،
و جامی که مغانه سر می‌کشم.

حلمی - کتاب اخگران
جامی که مغانه سر می‌کشم | کتاب اخگران | حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان