سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ای عمق تو سرمستی در درد چه می‌پایی؟

ای عمق تو سرمستی در درد چه می‌پایی؟
ای رایحه‌ی خامش این شامه چه آرایی؟


هم خطّ عدم خوانی، هم هست قلم رانی
ای هیچ چه هستانی در پیچ هیولایی


من قصّه نمی‌دانم، هست تو دل و جان پخت
روح و‌ گوهر و کان پخت در کوره‌ی تنهایی


تک‌تر ز تو تن‌ها نیست، تنهاتر از این جا نیست
تن‌تر چو تو تنها نیست ای روح اهورایی


سخت است و نشاید گفت دل را که چه می‌ریزد
حرف تو چه می‌بیزد در سینه‌ی عنقایی


با این همه آدم‌وار، صورت‌مه و جان‌خونخوار
پیوسته چه در رفتی؟ آهسته چه در آیی؟


دم‌دم‌ به که می‌بخشی هست‌ و قدم خود را؟
هستی که نمی‌فهمد این بذل مسیحایی


تو ذات کنی تقسیم، جز این تو نبتوانی
جان گفت تو جانانی، می‌رخشی و می‌زایی


حلمی سخن حق را با خلقت دیرین گفت
هم خطّ و زبان از تو، هم قوّه‌ی گیرایی

ای عمق تو سرمستی در درد چه می‌پایی؟ | غزلیات حلمی

۰

گذرگاهی که رهپویی ندارد

گذرگاهی که رهپویی ندارد
مگر از راه دل سویی ندارد


مپرس از رفتگان‌ راه دشوار
که این چوگان‌سرا گویی ندارد


من اینجا ساعتی بی‌خود نشستم
به بستانی که کوکویی ندارد


یکی ساعت که در وقت ابد بود
هزاران تا و یک تویی ندارد


سخن رمزینه شد، چون گفتِ معنا
چو دیگر حرفها خویی ندارد


جسوران گنج پنهانی سزایند
ره گنجینه ترسویی ندارد


شکستن فرّ یزدانی بزاید
ظفر در نزد ما رویی ندارد


به حلمی جمله مهر خویش بنمود
شهی که برج و بارویی ندارد

گذرگاهی که رهپویی ندارد | غزلیات حلمی

حمایت

۰

این قافله‌ی دوان‌دوان سلّانه

این قافله‌ی دوان‌دوان سلّانه
این چرخ کج به راستی افسانه


این خامشی به نور پنهان آلود
وین روشنی به هیچ ره پروانه


این راز که سوز و ساز وارون دارد
این عقل جد شبانه بدمستانه


این وصف هزارساله‌ی تکراری
هر بار به شیوه‌ای هنرمندانه


نبض کهنی که کوب دیگر دارد
عهد حجری به چرخ نو جولانه


پیر خوش ما چراغ عالمتاب است
در غمزده تار و پود این ویرانه


حلمی دل شب به کوی یاران برخاست
احسنت بر این قیام و این میخانه

این قافله‌ی دوان‌دوان سلّانه | غزلیات حلمی

۰

این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن

این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن
جز عشق نجوییدن یعنی که سفر کردن


این چشم نبستن‌ها، صد مرز شکستن‌ها
از گوشه گسستن‌ها تا روح خطر کردن


در روح نخوابیدن، این دیر نپاییدن
از خویش رهاییدن، بر ماه نظر کردن


بر ماه که بر مسند می‌جوشد و می‌رقصد
بالای حد انسان این جمع نفر کردن


آنسوی که هستی نیست، نه پستی و رستی نیست
آن زاویه‌ی خامش از هر چه حذر کردن


بی صورت و بی واژه در سانحه بگذشتن
در سانحه روی مس یک ثانیه زر کردن


حلمی ز سفر کردن دفّینه‌ی زرّین شد
دفّینه‌ی زرّین شو تا خاک گوهر کردن

این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن

۰

می‌شود از خنده‌ات چشم بد از عشق دور

می‌شود از خنده‌ات چشم بد از عشق دور
می‌کند آن عشوه‌ها آتش سودا به گور
 
خانه‌ی رویا روم شب به شب از خامشی
از دم این خامشی نور نمایی صدور
 
این دل خوش را بگو خوش‌تر از این‌ها شود
چون که تو خوش می‌کنی دل به دو صد چشمه نور
 
روح عیان‌تر شود، حلقه‌ی دیگر رود
دایره‌ای در میان، جمعیتی در عبور
 
سایه ببازد عنان، یار نماید رخی
ماه تمنّا کند، نعره زند از حضور
 
شهد دهی کام را، نام به یاد آوری
آه چه سان بوده‌ام زان همه صوت بلور
 
شاهد معنا تویی، از خردم بازگو
زان خرد معنوی با نفس روح جور
  
حلمی رویانشین حق به کلام آوری
راست شود زین سبب چشم بد از عشق دور

می‌شود از خنده‌ات چشم بد از عشق دور | غزلیات حلمی
۰

همه‌ کس بذر نهفته..

همه‌ کس بذر نهفته، همه‌ کس خانه‌ی خفته
همه‌ کس ظلمت پیدا، به درونْ صبح شکفته


همه رو روی نگارین، همه سو سفره‌ی دیرین 
همه از وسع دل خود خبر عشق شنفته


همه جا ملکت عشق است و تو در عشق نشستی
چو تو در عشق بخیزی بشوی گوهر سُفته


سفر تلخ و گرانی ز جهانی به جهانی
که به هر مرحله آنی به در گوش تو گفته


کمر حرف چو خم شد به سوی معنی سفر کن
منشین حلمی عاشق سر جا شسته و رفته

همه‌ کس بذر نهفته، همه‌ کس خانه‌ی خفته | غزلیات حلمی

۰

در راه تو جستجوی دیگر باید

در راه تو جستجوی دیگر باید
در مستی تو سبوی دیگر باید


خواندند تو را و کار دیگر کردند
در خواندن تو وضوی دیگر باید


گشتند به گرد خانه‌ات بی‌حاصل
در طُوف تو عزم کوی دیگر باید


احرام تو بستن ره دیگر دارد
در ذکر تو سر به سوی دیگر باید


گمره نشوی ز قول ما ای زاهد
در عشق بگومگوی دیگر باید


با روح که سر به آسمانها ساید
آیین و حروف و روی دیگر باید


حلمی به خروش راستان می‌رقصید
آنجا که ترانه خوی دیگر باید

در راه تو جستجوی دیگر باید | غزلیات حلمی

۰

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوش است

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوش است
این دم و آن صورت بی‌غم خوش است


موسیقی عشق میان من است
هر چه که می‌گویم و گفتم خوش است


از نفس توست همه این سخن
زخم بسوزاند و مرهم خوش است


این قلم روح که جان من است
هر چه برقصانی و رقصم خوش است


هر چه بگردانی و تابم دهی
هر چه بپیچانی و پیچم خوش است


هر که بگوید که چه است این سخن
گویم از آن راحله‌ی دم خوش است


هر که به حرف تو بگیرد خطا
گویم از آن رایحه مستم، خوش است


صوت تو زیر و بمش آرامش است
هو بزند هی بزند هم خوش است


ای دل من صورت ظاهر مبین
نکته‌ی پنهان که بیارم خوش است


من چو از آن قافله فرمان برم
هر چه بگویند و پذیرم خوش است


حلمی از آن روز که آزاد شد
طبل خدا گشت و به عالم خوش است

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوش است | غزلیات حلمی

۰

خوش به حالت ای فلک..

خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من
من بچرخم تو بچرخی در ره پنهان من


می‌کشم بر دوش چون این بار بی‌انجام را
زخمه زن، پیکار کن، هرگز مشو آسان من


خوش به حالت ای زمین دامان مردان می‌کشی
هستی‌ات رقصان شده در دامن رقصان من


ای دل بی‌خودشده سرمستی‌ات بسیار شد
خوش بنوش این باده‌ها از ساغر جانان من


خوش به حالت عقل تو در بند دانایی نِه‌ای
بی‌چراغان می‌بری در دوزخ گردان من


ای تو ایمان بر سرت محض خدا یک چشم نیست
می‌بری آن بندگان در گردش بی‌آن من


گوشها ای گوشها این پرده‌ها را بشنوید؟
ای شب لاینقطع بینی دم الوان من؟


ای تو شب تا کِی شبی تا کِی شبی
هیچ آیا صبح خیزد از گِل تابان من؟


هیچ آیا زور دارد دل پی آن وصل دور؟
تن تواند روز دیگر درکشد این جان من؟


من ندانم تا کِی‌ام ای ماه سوزان تاب هست 
ای قدمها همّتی در راه بی‌پایان من


یک شب دیگر اگر با این چنین غم صبح شد
بی شکی سامان شود این حال خونباران من


گفت حلمی سرخ دیدی تا به سبزی صبر کن
تا شوی روز دگر در بزم سرسبزان من

خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من | غزلیات حلمی

۰

عاشقی آغاز کن..

عاشقی آغاز کن، آنجا چه‌ای درگیر زهد؟ | غزلیات حلمی

عاشقی آغاز کن، آنجا چه‌ای درگیر زهد؟
یک دو جامی باده زن جای دو صد تکبیر زهد


خطّ چشمان تو چون قدقامتم کوتاه کرد
دفتر جان پاک شد از خطّ بدتصویر زهد


آه زین گاوان خود‌شه‌خوانده در هر گوشه‌ای
حلقه‌ها بسیار شد از نظم بی‌تدبیر زهد


مدّعی را مستی اوهام چون خرکیف داد
از پی‌اش بین صدهزاران بنده‌ی تسخیر زهد


اوستاد عشق را بین دکان‌داران مجوی
حلقه‌ها را باز کن فارغ شو از زنجیر زهد


از دم عشّاق جو پیمانه و تسبیح یار
آن زمان نظّاره کن آن حالت تغییر زهد


بی‌شعوران جهان هر لحظه‌ای بر پرده‌اند
دیگر از این حرف بهتر هست در تفسیر زهد؟


هر کسی با هر کسی بنشست و ما با بی‌کسان
بی‌کسانی! بی‌کسانی! هلّه تا تخمیر زهد


حلمی از این خامشی‌ها چلّه‌ی تقدیر سوخت
هم نهایت سرفراز آمد سر تقصیر زهد

۰

چون ذرّه‌ی شادمانه گشتم

چون ذرّه‌ی شادمانه گشتم
بر جان و جهان کمانه گشتم


مُلهم ز خودی ز خود پریده
از خویش بر آستانه گشتم


بی‌خویشتنی به حق رسیده
ساقیِ میِ مغانه گشتم


نی باده که روحِ جان کشیدم
مستانه به رزمخانه گشتم


در رزم سبوی بزم دیدم
بالا زدمش فسانه گشتم


آتش شدم و به خواب حلمی
تعبیرِ خوشِ شبانه گشتم

چون ذرّه‌ی شادمانه گشتم | غزلیات حلمی

۰

گماریدند آنها که نهانند

گماریدند آنها که نهانند
به دنیاگشتگان بیرون از آنند


به پنهان‌رفتگان در بطنِ اصلند
دو مشتی شیخ و ملّایان چه دانند


به سویم با تمام خشم پاشید
همانان که تباهی می‌فشانند


گرفتم گردنش گفتم: چه خواهی؟
تو را رانند آنها که ز مایند


وداع عاشقان پاسخ نگویم
که آنان از در دیگر درآیند


به رسم مستی و آیین مهری
رفیقان خامش و بی‌ادّعایند


بیا حلمی درخت نور بنشان
به خاکی که نفوسش از صدایند

گماریدند آنها که نهانند | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان