سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

کوه تو بنگر دلا، قلّه فرا می رود

کوه تو بنگر دلا، قلّه فرا می رود
پلّه ی قصر ازل تا به کجا می رود
 
عشق نفس می کشد، ازمنه پس می کشد
زین دم نیلوفری روح رها می رود
 
مست به حیرت کشد آه ز ناباوری
عقل مجلّل دگر رو به فنا می رود
 
با که بگویم عیان سرّ خداوندی ات
خلق تلف می شود، خویش به پا می رود
 
زحمت بیهوده ای بود به دوش فلک
عاقبت از عشق یار جان به سرا می رود
 
پرده فکندی چه شوخ خنده زنان در میان
شعله کشاندی شب و غم به عزا می رود
 
روبه وهم از نفس باز فتاد و دگر
دل که فتاد از نفس باز به نا می رود
 
باز تبانی کنم با دل خویشم کنون
من به تو رو می نهم، دل به خدا می رود
 
ای همه در حلقگان حلمی ما بنگرید
روح غزل را که هین رو به سما می رود

۰

در خانه ی جان ما سراپا رقص است

در خانه ی جان ما سراپا رقص است
اینجا چو شدی بدان که اینجا رقص است

غم را سر هر صبح به قصّاب دهیم
در مسجد ما نباشد حاشا رقص است

صوفی نکند تحمّل این شادی ها
زاهد نکند فهم چه با ما رقص است

هر کس چو یکی دگر به این در آمد
گفتیم برو که بزم ِتنها رقص است

صد حیرت از این جمعیت بی خویشان
ما یک نفریم و یک به غوغا رقص است

ای عقل چو یک پیاله با ما باشی
بینی که تمام کار دنیا رقص است

گفتند چنین که کار تقوا زار است
گفتیم چنان که کار تقوا رقص است

حلمی سر عاقلان به بالا می برد
در دادگهی که حکم تنها رقص است

۰

به ارواح حماسه روح پیداست

به ارواح حماسه روح پیداست
بیا ای جان عاشق، او همین جاست

به ارواح دل خون خورده در زخم
ورای زخم ها دل پاک و زیباست

بیا ای خانه گم کرده، چه گردی
بیا در بزم ما حوری فریباست

به سویش رزمها هرچند در پیش
ورای رزمها جانش هویداست

بیا تا بر شوی از چرخ سنگین
تو را دارم یکی وصلی که بالاست

بیا این برگ های روشنی خوان
درون برگها آن راه غوغاست

درون برگها بی برگ گردی 
از این چرخی که نامردانه برپاست

بیا تقوا مکن این ره گران است
کُشد هر کس که در زندان تقواست

بیا حلمی تو را از یار بخشد
هجاهایی که بی رحمانه شیواست

هجاها را بخوان از خویش برخیز
برو آن سوی آنجایی که در جاست

۰

بر هر که بخواند این خط راز سلام

با نام خداوند پرآوازه ی جام
کز نور و صدا داد مرا جامه ی نام
 
زان حقّ هماره جان به پرواز برم
بیدار کنم مردم خاموش ظلام
 
ماهیّ ام و در چشمه ی دل رقص کنان
پروانه ام و شعله صفت، دام به دام

سرمایه ی درویشی خود خرج کنم
از برکت جام یار و زین باده ی خام

هر شب چو به معراج روم تا رخ دوست
صبحانه شراب تو زنم حسن ختام

نذر من دیوانه ی محتاج چه شد
زان باده که بردم از لب یار به کام؟

پیمانه کشم، از من دیوانه مپرس
زین گردش بی پایه و این نسخه ی عام

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست
بر هر که بخواند این خط راز سلام

حلمی که ز قسمت تو این جام گرفت
در حلقه ی مستان شد و پیوست به جام

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان