سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

تا عمر هست..

تا عمر هست جسم تخمیر می‌کنم و روح بر می‌کشم. تا عمر هست کوتولگان هیزم می‌کنم و اخگران پرواز می‌دهم.
تا عمر هست - این تنهایی عظیم بی‌انتها -، آسمان در آغوش می‌کنم، ماه در آغوش می‌کنم، خورشید در آغوش می‌کنم و با تمام جان خویش بر زمین می‌کوبم و از زمین سرد کوبیده‌ی نامروّت، عشق، آزادی، بخشایندگی و راستی فراز می‌کنم. 

تا عمر هست؛
این برکت بی‌حدّ ناممکن.

حلمی | کتاب اخگران
تا عمر هست | کتاب اخگران |‌ حلمی
۰

امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم

امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم
آن وصل نهانی را در خون جگر بیزم


امروز بر آنم تا بی‌ مشغله بنشینم 
بیخودشده دیگربار صد مشعله انگیزم


بر چشم جهانگیرم ابروی دگر گیرم
یک روی دگر گیرم با خلق بیامیزم


در سایه روم ناگه، در ظلمت شب‌ آگه
بیراه‌نشینان را بر راه بیاویزم


گر بر شده بر پرده رویای برآورده
روح است که می‌بارد از خامه‌ی تب‌ریزم


حلمی ره میخانه بنموده به ویرانه
بر باد روم اینجا از باده نپرهیزم

امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم | غزلیات حلمی

۰

آیا تمام این لحظات مراقبه نیست؟

آیا تمام این لحظات مراقبه نیست؟ آیا این جام به لب بردن و پیک جاودانه تمام به نوش کشیدن مراقبه نیست؟ آیا تنگ در آغوش کشیدن و لب بر لبْ جانانه نهادن، این مستی این دلدادگی مراقبه نیست؟

آیا شب مراقبه نیست چون پرده در می‌کشد و آفتاب مراقبه نیست چون رخ از ظلمات بیرون می‌تابد؟ آیا بزم مراقبه نیست و این بیهُشی، و آیا رزم مراقبه نیست با هر دو سوی بازندگانش؟ 

آیا سر به پرستش ابلیس فرو نبردن و از طلب و کبر و من دست کشیدن مراقبه نیست؟ آیا این تورّق زربرگان عشق آنگاه که برگ برگِ وهم فرو ریخته‌ای و هر دو آسمان و زمین، دین و دانش، به هیچ گرفته‌ای مراقبه نیست؟ آیا خفتن مراقبه نیست به رویای تو، و برخاستن به لقای تو مراقبه نیست؟ آیا اینها همه تو نیستند و اینها را همه تو دیدن مراقبه نیست؟

خرامیدن بر لبه‌ی هیچ، بر باریکه‌راهی که هیچ نمی‌دانی به کجا می‌رسد.
آیا این خرامیدن،
این هیچ،
این ندانستن،
و این چنین تمامْ در تو دل داشتن مراقبه نیست؟

حلمی |‌ کتاب اخگران
آیا تمام این لحظات مراقبه نیست؟ | کتاب اخگران | حلمی
۰

برکت باد..

برکت باد به پایان یافتن و برکت باد به آغاز چیزها!
شاباش‌ مرگ و شاباش میلاد نو!
سپاس از رنج‌های بی‏‌همتا و سپاس از شادمانی‌های بی‌حد! 

برکت است و شاباش و سپاس،
این دم؛
تمام هستی.

حلمی - کتاب اخگران
برکت باد.. | کتاب اخگران | حلمی
۰

چه کنم که از تو گفتن همه کار و بار من شد

چه کنم که از تو گفتن همه کار و بار من شد
سخن تو آفتاب و قمر و عیار من شد
 
به گزافه نیست این حرف که فلک ز توست رقصان
ز تو جانِ جان سرودن همه افتخار من شد
 
ز تو جمع دوستداران درِ آسمان گشودند
فلک دلت نگارا همه سو دیار من شد
 
خبر تو بود اوّل که ز باد منتشر گشت
همه عالم از تو گفتن ز نخست کار من شد
 
چو به شام آفتابیت سر سفره‌ات نشستم
به سحر زمین گرفتم وَ فلک ناهار من شد
 
چه کند دلم که گنج تو به جان خسته دارد
همه رنج عشق بردن ز تو پاسدار من شد
 
قلم از تو حرف از تو، سینه‌ی تو این دم از تو
همه تو، چه دارم از خود که به جز تو یار من شد؟
 
ز تو بود هر چه گفتم که جهان به جز تو هیچ است
همه از تو یار گفتن غم آشکار من شد
 
حلمیا چو راز گفتی ز شکوه حرف و معنا
غزل تو تا جهان هست همه یادگار من شد

چه کنم که از تو گفتن همه کار و بار من شد | غزلیات حلمی

۰

جامی که مغانه سر می‌کشم

پنجره‌ی اشراق خود را بگشایم و از بالاترین آسمان، تازه‌ترین هوای عدم را استشمام کنم. آن دونان را از یاد برم و دفترهای سیاه اعمالشان را ببندم و تحویل اربابانشان دهم. آنها که‌اند که بتوانند دمی خاطر آفتابی مشوّش دارند. 

نه خطّی و نه نشانی. اینجا نه انفجاری که آغازی را رقم زند و نه آفرینشی که در خود خم شود و به پایان رسد.

 تنها صدا، 
اخگرانی در میان و گرداگرد،
و جامی که مغانه سر می‌کشم.

حلمی - کتاب اخگران
جامی که مغانه سر می‌کشم | کتاب اخگران | حلمی
۰

خامشی افزود میراث سخن

خامشی افزود میراث سخن
اخگری افراشت نور انجمن


همچو زهرآبی که درمانیست خوش
غایبی که حاضران را کشت من


کشتزار صوت و نور روح بین
برکند دل ریشه‌ی شیخ و شمن


کفر گفت و راز گفت و عشق گفت
این همه از برکت بخت و ثمن


بر زمین خشک باید زیستن
تا که از ما بشکفد یاس و چمن


در درونم بنگرم با چشم دل
هست روح و نیست مرد و نیست زن


چون بشویی حیله‌ی وهم و نقاب
رای شاهد را گزینی؛ هیچ تن


هیچ کس با هیچ کس بسیار شد
این همه با این همه؛ دار و کفن


همچو حلمی باش و در مهتاب خیز
تا که مه خوش بفکند سویت رسن

خامشی افزود میراث سخن | غزلیات حلمی

۰

ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده

ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده
بشنو نوای تیز! دُوری سر آمده
 
از گام و برکت اکسیر جام نو
صد جم زیارت این گوهر آمده
 
آخر ز گردش این جام باستان
جانان‌خداوشی بر منبر آمده
 
بر تکیه داده چشم، بر گوشه داده دل
این جان تازه‌ای کز محشر آمده
 
درویش! راست کن آن نون انزوا!
لالای رستخیز از مصدر آمده
 
ای دل! برون! برون! زان کنج بی نوا
دلدار بخت نو خنیاگر آمده 
 
جانی نو و دلی وینک زمان نو
آنی نو از دل این لشکر آمده
 
ساحل که دور بود از طالعش افق
اینک به صد افق از محضر آمده
 
جان چیست؟ نام نو، جانان چه؟ جام نو
آن باده‌ی کهن هم نوتر آمده
  
حلمی! بهوش باش! حالی که ماه نو
در جلوه‌ای دگر بر منظر آمده

ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده | غزلیات حلمی

۰

حال دل ما اگرچه جان‌سوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز
خوش‌باش و دل‌انگیز و می‌افروز
 
ما شاهد خامش زمانیم
زین جنبش مردم کلک‌توز
 
ما مشعل می به دست گیریم
تو شیوه‌ی میگساری آموز
 
تقدیر چو معجزی نیاورد
عجزی که به معجزست برسوز
 
امروز که نیز رفت بر باد
در سیل فنا شدیم هر روز
 
گو حاصل عمر چیست حلمی
زین چرخ الک‌باز غم‌اندوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز | غزلیات حلمی

۰

ترس گوید باز با ما رام باش

ترس گوید باز با ما رام باش
برّه‌ای در درّه‌ی آرام باش


عشق گوید سر کش و پرواز کن
پخته‌ی دنیا و ما را خام باش


نوبت تعظیم بر بت‌ها گذشت
نور حق بر قلّه‌ی اهرام باش


منقضی شد نامهای باستان
نام نو در سینه‌ی بی‌نام باش


عقل گوید شرط طامات عظام 
زین مقامات عوامی عام باش


تو برو غوّاص شطّ سرخ شو
سالک آن ماه ناهنگام باش


چیست راز عشق؟ گفتم، گفت هیچ
عاشق هستی نیک‌انجام باش


حضرت حق بار داد و یار داد
حلمیا شاکر از این پیغام باش

ترس گوید باز با ما رام باش | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان