سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

گذرگاهی که رهپویی ندارد

گذرگاهی که رهپویی ندارد
مگر از راه دل سویی ندارد


مپرس از رفتگان‌ راه دشوار
که این چوگان‌سرا گویی ندارد


من اینجا ساعتی بی‌خود نشستم
به بستانی که کوکویی ندارد


یکی ساعت که در وقت ابد بود
هزاران تا و یک تویی ندارد


سخن رمزینه شد، چون گفتِ معنا
چو دیگر حرفها خویی ندارد


جسوران گنج پنهانی سزایند
ره گنجینه ترسویی ندارد


شکستن فرّ یزدانی بزاید
ظفر در نزد ما رویی ندارد


به حلمی جمله مهر خویش بنمود
شهی که برج و بارویی ندارد

گذرگاهی که رهپویی ندارد | غزلیات حلمی

حمایت

۰

آن یگانه منم

در هر سرا یاری یافتم | کتاب اخگران | حلمی

در هر سرا یاری یافتم.
در هر یار سرایی یافتم.
در هر یار دل باختم تا سرآخر آن یگانه یافتم.


این دویی برانداختم،
تا دریافتم:
آن یگانه منم.


حلمی | کتاب اخگران

۰

این قافله‌ی دوان‌دوان سلّانه

این قافله‌ی دوان‌دوان سلّانه
این چرخ کج به راستی افسانه


این خامشی به نور پنهان آلود
وین روشنی به هیچ ره پروانه


این راز که سوز و ساز وارون دارد
این عقل جد شبانه بدمستانه


این وصف هزارساله‌ی تکراری
هر بار به شیوه‌ای هنرمندانه


نبض کهنی که کوب دیگر دارد
عهد حجری به چرخ نو جولانه


پیر خوش ما چراغ عالمتاب است
در غمزده تار و پود این ویرانه


حلمی دل شب به کوی یاران برخاست
احسنت بر این قیام و این میخانه

این قافله‌ی دوان‌دوان سلّانه | غزلیات حلمی

۰

همره یاران بی‌مانند شو

همره یاران بی‌مانند شو
همچو رازی که نمی‌دانند شو


گفت با من در شبی از مرگ تیز
کهنه می‌مرد از نوین و‌ مرگ نیز


همچو آن شاهی که از کوه بلند
بازگشته در سرای ناپسند


خلعت‌ شاهی و تاج روح‌بخش
کس نبیند جز به چشم آذرخش


استخوان محکم ز اطوار‌ گران
سربلند از آزمون اخگران


جان شده روشن ز جسم گوهری
دل درخشان از وصال زوهری


مردها را دردها برساختند
این چنین رسمی که گوهر ساختند


بر سر احقاق رویاهای دور 
مرد باید درد باشد در عبور


قطره باید جام اقیانوس را
درکشد لاجرعه، این کابوس را


روح باید برکشد شولای باد
بندگی خِفت است و می‌باید قباد


شاد می‌باید بود در توفان رنج
چون‌ بزاید رنج گوهر پنج‌پنج


سرزمین رازهای استوار
جایگاه ماست ای آگه‌سوار


بر زمین سخت چون دل داشتن
کی دگر این عشق مشکل داشتن


نقطه‌ی تاریخ را کی آدم است
ای دل گوهرفشان اینت کم است


آنچه که پایان ندارد آن تویی 
نیستی این جسم مسکین، جان تویی


حضرت و آقا و عین و صاد را 
دور ریز و بر شو ماه شاد را


بهرتان می از قباد آورده‌ام
ای غمینان مهر و داد آورده‌ام


حجره‌ی حق گرچه بر کس فاش نیست
بهر عاشق حاجت کنکاش نیست

***

در شب بزم کبیران دوش مست
بی‌خود از خویش و خوش از جام الست


بهر این سرگشته‌ی بی‌افتخار
حلقه‌ی پنهان گشودند از بهار


من که بی‌باور دل از حق بافتم
عاقبت جان بر سر حق یافتم


هر چه بود از آستان داد بود
این چنینی پروانه‌ای شه‌زاد بود


لاجرم‌ جان در مقام عشق باد
تا ابد این جان به نام عشق باد


حلمی

همره یاران بی‌مانند شو | مثنوی حلمی

۰

این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن

این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن
جز عشق نجوییدن یعنی که سفر کردن


این چشم نبستن‌ها، صد مرز شکستن‌ها
از گوشه گسستن‌ها تا روح خطر کردن


در روح نخوابیدن، این دیر نپاییدن
از خویش رهاییدن، بر ماه نظر کردن


بر ماه که بر مسند می‌جوشد و می‌رقصد
بالای حد انسان این جمع نفر کردن


آنسوی که هستی نیست، نه پستی و رستی نیست
آن زاویه‌ی خامش از هر چه حذر کردن


بی صورت و بی واژه در سانحه بگذشتن
در سانحه روی مس یک ثانیه زر کردن


حلمی ز سفر کردن دفّینه‌ی زرّین شد
دفّینه‌ی زرّین شو تا خاک گوهر کردن

این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن

۰

ناگهان صبح بلند خوش رسید

ناگهان صبح بلند خوش رسید
دل به سامان تو بی کاوش رسید
خام بود و در شب بی‌انتها
سوختن آموخت تا خامش رسید

حلمی

ناگهان صبح بلند خوش رسید - رباعیات حلمی

۰

در یک آن

بی آن که بدانم چگونه،
همه‌ی آنچه نمی‌خواستم
در یک آن به دست آمد.

حلمی | کتاب اخگران

در یک آن | کتاب اخگران | حلمی
۰

می‌شود از خنده‌ات چشم بد از عشق دور

می‌شود از خنده‌ات چشم بد از عشق دور
می‌کند آن عشوه‌ها آتش سودا به گور
 
خانه‌ی رویا روم شب به شب از خامشی
از دم این خامشی نور نمایی صدور
 
این دل خوش را بگو خوش‌تر از این‌ها شود
چون که تو خوش می‌کنی دل به دو صد چشمه نور
 
روح عیان‌تر شود، حلقه‌ی دیگر رود
دایره‌ای در میان، جمعیتی در عبور
 
سایه ببازد عنان، یار نماید رخی
ماه تمنّا کند، نعره زند از حضور
 
شهد دهی کام را، نام به یاد آوری
آه چه سان بوده‌ام زان همه صوت بلور
 
شاهد معنا تویی، از خردم بازگو
زان خرد معنوی با نفس روح جور
  
حلمی رویانشین حق به کلام آوری
راست شود زین سبب چشم بد از عشق دور

می‌شود از خنده‌ات چشم بد از عشق دور | غزلیات حلمی
۰

اهل محبّتیم، شما اهل کجاستید؟

اهل محبّتیم، شما اهل کجاستید؟ 
ما روح خلوتیم، شمایان که‌راستید؟
ما پرچم زمین که به جز خاک عشق نیست
بر آسمان زدیم، شما بر چه خاستید؟

حلمی

اهل محبّتیم، شما اهل کجاستید؟ | رباعیات حلمی

۰

همه‌ کس بذر نهفته..

همه‌ کس بذر نهفته، همه‌ کس خانه‌ی خفته
همه‌ کس ظلمت پیدا، به درونْ صبح شکفته


همه رو روی نگارین، همه سو سفره‌ی دیرین 
همه از وسع دل خود خبر عشق شنفته


همه جا ملکت عشق است و تو در عشق نشستی
چو تو در عشق بخیزی بشوی گوهر سُفته


سفر تلخ و گرانی ز جهانی به جهانی
که به هر مرحله آنی به در گوش تو گفته


کمر حرف چو خم شد به سوی معنی سفر کن
منشین حلمی عاشق سر جا شسته و رفته

همه‌ کس بذر نهفته، همه‌ کس خانه‌ی خفته | غزلیات حلمی

۰

اهل محبّتیم..

اهل محبّتیم، شما اهل کجاستید؟ | اشعار حلمی

۰

در شبی بی‌انتها

مگر در شبی بی‌انتها همچون امشب به دیدار یکدیگر نائل شویم. مگر با چنین نفس به شماره افتاده از اشتیاق، هر دو، خاطرات کهن در آتش خدا بسوزانیم و از نو متولّد شویم و به آغوش خویش بازگردیم.
 
مگر بتوانیم این بار، آتش صد هزاره از زیر خاکستر بجنبانیم و شکل کهنه از نو بازآراییم و به دیدار خویش ظفر یابیم.
 
رویای کف‌رفته یاد آریم،
روی در رو و سینه به سینه و لب به لب.
مگر در چنین شبی بی‌انتها.

حلمی | کتاب اخگران
در شبی بی‌انتها | کتاب اخگران | حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان