سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

این زمین با حاکمان نوبرش

این زمین با حاکمان نوبرش
کرده انسان را به هر دم نوکرش


گفت با دل راه آزادی بجو
ابتدا این بود و این هم آخرش


نوحه‌خوان این شب دیرین مشو
غم مخور از شیوه‌ی غم‌پرورش


این چنین بوده‌ست و خواهد بود و بس
با خوشانِ بنده‌ی خیر و شرش


بندها باید از این زندان گشود
رست باید همچو توفان از برش


گفت حلمی با خموشان نطق شب
تو ببین کو مردم و کو منبرش

این زمین با حاکمان نوبرش | غزلیات حلمی

۰

جز آزادی نمی‌دانم

در راه عشق نیز عوام نمی‌دانم،‌ طلبه‌ی وصل و نام نمی‌دانم. تنها آن را می‌دانم که کمر خدمت بسته و حاضر است بهر محتاجی از خود کوتاه شود و عطای آسمانی به لقاش بهر دستگیری به زمینی ببخشد. کوچکان - خودکوچک‌کردگان به بزرگی -، از خودگذشتگان، ملامت‌کشان و بی‌چهرگان می‌دانم. 

آنها که از نام می‌گریزند از همه نامدارترند. سخن ایشان را برمی‌گزیند که خاموشی گزیده‌اند. آنها که بهر جهان از همه پرحاصل‌ترند، از همه واصل‌ترند،‌ حتّی اگر در تمام زندگی چنین چیزها به گوش نشنیده باشند.

در راه عشق جز آزادی نمی‌دانم، و عطای هر چیز جز آن به لقاش می‌بخشم.

ای شرق و ای غرب!
نامش هجّی کنید،
همچو ذکری،
هر صبح و شام؛
آزادی.

حلمی | کتاب آزادی
۰

«مثنوی راه آزادی»

ما به خاموشی زبان بگشوده‌ایم
تو مپنداری دمی آسوده‌ایم


فقر ما از ثروت شاهان سر است
عقل خاصان عشق را فرمانبر است


عشق گوید تو بزی یعنی بمیر
عشق گوید رو به بالا، افت زیر


رمز عاشق درنیابد جان خام
آزمونها سخت و هر سو هست دام


عشق گر خوش داردت اشک و غمان
تو مزن آن خنده‌های احمقان


عشق با شادی و غم بیگانه است
او شعف خواهد که آن دردانه است


چیست این خواب و کسادی ای رفیق؟
پس شعف می‌جو نه شادی ای رفیق


چون شعف از جان به خود جوشنده است
شادی و غم لیک دنیابنده است


شادی و غم را بزن بر چوب خشک
آتشش می‌زن که زارد بوی مشک 


عقل گر گوید بگو انکار عشق
عقل را برپای کن بر دار عشق


دام چپ یک سو و هم یک دامْ راست
هر دو را کوتاه گویم: بر هواست


طفل دنیا هر دو پستان را مکید
زهر خورد و زار گشت و زخم دید


تا نهایت آن که پخت از این دویی
سرکشید آن سوی بام بی‌سویی


علم را جویید و ترسش چیره شد
دین بپویید و جهانش تیره شد


فلسفی شد تا بجوید چاره‌ها
چاره‌ها، بیچاره‌ها، خمپاره‌ها


خیر و شر را هر زمان یک رو گرفت
هر زمان او جانب یک سو گرفت


یک زمان خیری بُد و شر می‌ستود
یک زمان شر بود و خیری می‌نمود


عاقبت خود را نمود این طفل زار
در ره خودکامگان عقل پار


در چنین زاریدنی از خیر و شر
عاقبت جان‌سوخته گیرد خبر


عاقبت راهی شود در سوی راه
زائر دل خوانده گردد سوی ماه


از مکان پرّان به سوی لامکان
بشنود از گوش پنهان این اذان:


اندرون آ، حال وقت دیگر است
آن سری بودی و نوبت این سر است


*


این سخن از نای پاک نیستی 
چون شنیدی عزم کن خود کیستی


راه آزادی بجو از خوابها
از نهیب کهنه‌ی محرابها


راه جانان جوی و هم جان وقف کن
در رهش جان را شتابان وقف کن


حلمی

مثنوی | راه آزادی | راه جانان | حلمی

۰

در خدمت حقیقت

هیچ‌ کس نمی‌تواند حقیقت را تبدیل به ایدئولوژی دلخواه خود کند و از آن ماهی دلخواه خود را بگیرد. هیچ فهم مشخّص و قالب‌بندی‌شده‌ای از «آن» وجود ندارد و هر کس «آن» را در مشت بسته نگاه دارد آن مشت از هم می‌پاشد و آن قالب فرو می‌ریزد. صرفاً با مجرا و محلّ عبور بودن می‌توان در خدمتش بود، در خدمتش زنده بود و زندگی بخشید.

حلمی | کتاب لامکان

درباره حقیقت | کتاب لامکان | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان