سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

زیبایی؛ سر بالا گیرد

زیبایی انبوه زیر انبوه هزاره‌ها؛ این انبوهی‌ها باید تکانده شود تا زیبایی‌ها درخشیدن آغازند. تاریخ باید به مشت گرفته شود و تکانده شود و از خویش مطهّر شود. 

زیبایی باید از زیر انبوهی‌ها سر بالا گیرد و رقص ناب خویش باز یابد. انبوهی‌ها باید باید با یک اشاره، با این اشاره از این دست بالاگرفته‌ی پایین‌ستان، از هم بپاشند، و زیبایی باید از این همه میانه‌ها، میانه‌ی خویش باز یابد، سر خویش بالا گیرد و رقص ناب خویش باز یابد.

حلمی | کتاب آزادی
زیبایی انبوه زیر انبوه هزاره‌ها | کتاب آزادی | حلمی
۰

جهان اندر کف آوردم..

جهان اندر کف آوردم به حکم خویشتن آری
نه این خویشی که من باشد منی بس مردم‌آزاری
 
چو نام از جام حق دارم چه باک از غیرت طوفان
زمین در رقص عشق آرم اشارت تا زنی باری
 
نفس درسینه‌ام آتش، سرود زندگی خوانم
جهانی نو به گرد آرم فرا از هر چه پنداری
 
نکورویان و مه‌خویان که نام از باده می‌گیرند
بگویم حجله پردازند که شب در پیش و بیداری
 
دم از حق می‌زنم چونان که سقف چرخ بشکافد
غم دوری به سر آرم به وصل روح درباری
 
چو جان بر جان کنم تسلیم و جانانم میان آرم
بدو گویم خوشا مرگی چنین تا جان به جان آری
 
سلامی می‌دهم دل را، وداع با مردمان گویم
که من جان خواهم و آنان جهانی خالی و عاری
 
نگویم مرده آن کس را که خاک افتاد و جان در داد
که او تا آسمانی رفت و باز آمد پی کاری
 
رو از آبی که جان شوید یکی پیمانه پر می کن
که سیل اشک طاقت‌کش خوشست از هرچه ناچاری
 
چو حلمی نهان‌پیما رهای خاص و عامی شو
که برخیزد ز خاص اندوه و عامی می‌کشد خواری

جهان اندر کف آوردم به حکم خویشتن آری | غزلیات حلمی

۰

به صلّابه‌ی فروتنی

خود را به صلّابه‌ی فروتنی می‌کشیم. ما حضرت و فلان نمی‌دانیم. ما امام و بسار نمی‌شناسیم. ما عشق می‌شناسیم، و حضور تابناک عشق، جاری در هر لحظه‌مان.


سر می‌کشیم و فرو می‌اندازیم. واژگون می‌کنیم و بر می‌آریم. آتش‌ایم، عشق‌ایم، خوش‌ایم. آرش‌ایم، سلیمان‌ایم، سیاوش‌ایم. خاک‌ایم و از خاکستران خویش برمی‌خیزیم، و برمی‌خیزانیم.


خود را به صلّابه‌ی هیچی می‌کشیم؛ چو رهگذری ناچیز، چو گدایی، چو سنگی، چو سگی. بزرگی خویش خوراک خوکان می‌کنیم. بلی چون خوکان از ما بهتر به نیایش‌اند و سگان از ما خوش‌تر عشق می‌دانند.


می‌رقصیم و می‌خوانیم، و باکی‌مان نیست که خلق را، و خویش را، از رقص‌مان و از آوازمان، خوشایندی هست یا نیست. ما خلق نمی‌دانیم، ما خدا می‌دانیم، و نیز خلق خدا.


حلمی | کتاب آزادی

به صلّابه‌ی فروتنی | کتاب آزادی | حلمی

۰

این سور چه آتش زد با سوز اهورایی

این سور چه آتش زد با سوز اهورایی
این عشق چه رقص آورد با ساغر آوایی
ای روح عجب نوری در چاه مکان بر شد
ای چشمه‌ی بی‌رنگی بنگر که چه غوغایی

حلمی

موسیقی: (Ravel: A boat on the ocean (Andre Laplante

۰

باز آ تو چنان که می نمایی

باز آ تو چنان که می نمایی
در رقص شو ار حریف مایی


هی گوشه مچین سخن به غیبت
سر راست بگو عبث چرایی


هی غرّه مشو که این و آنی
غُرّت کند این منم منایی 


خوابت کند آن طلسم صوفی
خونت کند این سر هوایی


راه دل و جان بجو و سر کش
چون شعله به کاکل حنایی


این متّحدان عقل وا نه
تا وصل همای در ربایی


شاهین تو بر سرت نشسته
تا خیمه زند به ناکجایی


برخیز و سوی دگر وطن کن
این نیست وطن که می تنایی


حلمی غزل خروش بس کن
غرقابه شد این شب نوایی

باز آ تو چنان که می نمایی | غزلیات حلمی

موسیقی: Metisse - Nomah's land

۰

ای دوست رقصان گشته ای

ای دوست رقصان گشته ای 
فرمانبر جان گشته ای


در سوی طفلان بوده ای
در کوی جانان گشته ای


از بند خویشان رسته ای
آزاد و خندان گشته ای


صد تن بُدی و تک شدی
با عشق همسان گشته ای


بی باک و تازان همچو شیر
جفت عقابان گشته ای


از کفتری و کوتهی
رستی و تابان گشته ای


بودای اغما بوده ای
بیدار و غرّان گشته ای


صوفی دنیا بوده ای
حالی به عرفان گشته ای


زهد و نما و رنگ را 
کشتی و پنهان گشته ای


از حلقه های عقل دون
جستی به ایوان گشته ای


برپا شدی صد مرحبا
آنسوی کیهان گشته ای


رقصان شدی صد آفرین
در روح جنبان گشته ای


گفتند خامی، راه نیست
پختی و بریان گشته ای


حالی که در کوی دلی
شایسته ی آن گشته ای


حلمی سرای عشق را
زیبنده دربان گشته ای

ای دوست رقصان گشته ای | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان