سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

مثنوی راه عشق، راه خلّاقی

عشق ره خدمت و خلّاقی است
خدمت خلّاق ره باقی است


کس نتواند که به تقلید عشق
راه برد روح به تأیید عشق


روح یکی ذرّه‌ی قائم به ذات
روح سر هستی و اصل حیات


این که بگویند برو خود شناس
خودْ خود روح است ورای حواس


چون تو به خود کشف شوی در نهان
ذرّه‌ی خلّاق شوی در بیان


حق بکند کار خود از دست تو
حق بشود مست خود از مست تو


بین تو و حق نه دگر پرده‌ایست
کار حق و کار تو هر دو یکیست


عاقبت از ذکر لب و قیل و قال
ذرّه‌ی خلّاق شوی بی‌مثال


تو شبح توست برو خود بجو
خود تو بجو در ره حق کو به کو


چون که چو خود خاصه بیاید به دست
آنکْ حق و صحبت حق بی‌شکست


خود چو بیاید دگرت بی‌خودی
زان حقی و نفست هدهدی


ورنه تو و این ره تقلیدی‌ات
از ره حق آنچه که نشنیدی‌ات


در ره حق بر سر خود خیمه کن
هر چه ز من ریخت سرت قیمه کن


تا بشوی ذرّه‌ی پاک خدا
عشق ز دستان تو پرّد هوا


عشق شود شغل تو بی‌منّتی
بانگ زند حق که تو بی‌قیمتی


حلمی

مثنوی راه عشق، راه خلّاقی | حلمی

موسیقی: Philip Glass - Metamorphosis

۰

یادآوری معنوی

حال میلیونها سال گذشته است. عقلا و فلاسفه طفلان نوپای خلقت اند، و سالکان عشق گامهای بلند خویش برمی دارند. بر سالکان عشق نیز هنوز بسیار گامها و چرخه هاست، لیکن چون نام عشق بر زبان می رانند و جام عشق می نوشند، به جرگه ی نجات یافتگان و سعادتمندان راه ابدی راه یافته اند. سالکان عشق، این خوانده شدگان، سرانجام از دام بیرون خواهند جست. 


حال میلیونها سال گذشته است. همه چیز به یاد آورده می شود و همه چیز باید از خاطر زدوده شود. کان در گیاه متولّد می شود، گیاه در حیوان، حیوان در انسان، و انسان در روح. همه چیز بالا می خیزد. کار را آن می کند که در گام بلند خویش استوار بماند. حرف از یاد خواهد رفت، زبان فراموش خواهد شد، خاطرات رنگ خواهند باخت و جسم اصلیت خویش را خواهد بازید، چرا که آن را اصلیتی نیست و اصلیت تنها از آن روح است. خاموشی خواهد وزید و سخن از رحم خاموشی بیرون خواهد خزید. 


نقطه ای بر انتهای یک تکامل و کلمه ای بر سر سطر. پلّکان تا بی نهایت بالا می رود و هرگز هیچ پایانی نخواهد بود تا آن روز که طومار پیچیده شود. آنجا نیز پایانی نخواهد بود، چرا که جایی نخواهد بود و زمانی، و آنجا را که جا و زمان نیست، پایانی نیز نیست. آنجا تنها جان است، جان را پایان نیست. آری عشق جاودانه است. میلیونها سال گذشته است، میلیونها نیز خواهد گذشت. به پایان خواهد رسید و آغاز خواهد شد. تنها عاشق از چرخ رسته است. 


خاموش باش، تعجیل مکن، مَسِتا! خود را مفریب و برده ی هیچ راه مباش. رهرو باش! باز از نو از پس هزاره ها بشنو: خود را بشناس! همه چیز را به عزم چیز بالاتر پشت سر بگذار. اگر عالِمی، بالا بیا، دینداری، بالا بیا، فیلسوفی، بالا بیا! عاشقی، بالا بیا، بالاتر! حرکت مکن، بجنب! راه را پیدا کن، راه بشناس. در راه خودت را وقف کن. تنها یک کار کن، چه بهتر که آن یک کار شناخت تو باشد. دنیا را بشناس و آنگاه فراموش کن. فراموشش کن تا در خاطر خدا به یاد آورده شوی. 


به یاد آر:
تو روحی،
فرزند خدا.


حلمی | کتاب لامکان

۰

همه چیز تویی

آیا آنکس که تنهاست از دیگران بریده است؟ آیا آنکس که با دیگران است،‌ با دیگران است؟ یا با دیگران تنهاست؟ ما همه سو با دیگران تنهایان را می بینیم، همه سو همه با همه تنهایند، چرا که با خود تنها نیستند. آنکس که با خود تنهاست، با همه ی دیگران است.


در اجتماع زیستن تنها آن زمانی مفید است که فرد در راه خودشناسی باشد، و این خودشناسی به معنای متداول امروزی آن یعنی کسب مال و جاه و مقام و موقعیّت و موفقیّت بیرونی نیست، بلکه شناخت خویشتن بدین معنای حقیقی که سالک ذهن خویش را و ارکان آن را و کارکردهای آن را در مراوده ی با دیگران به دقّت مشاهده کند، ضعفهای خویش برطرف سازد و در کار اصلاح مدام باشد. وگرنه با دیگران بودن، جز چنانکه حیوانی در میان گلّه ی حیوان، چه می تواند باشد؟


او که فاتح خویشتن است و استادیش تمام است می تواند به دیگری بگوید تو با دیگران باش و از دیگران بیاموز،‌ چرا که همه از اویند و همه ذرّات اویند، لیکن آنکس که هنوز خود تمام بر خویش فاتح نیست و خود را هنوز هزار پرسش ها و هزار راههای نرفته است، ز چه روی دیگری را بگوید که با دیگران باش و بیاموز. شاید آن دیگری از دیگران گذشته باشد و یا به دیگران نرسیده باشد. شاید او را زمان رحلت از یک آگاهی و مردمان آن و عزیمت به آگاهی دیگر و تمنّای مردمانی دیگر است، و او جز بر صحیفه ی درون به رؤیت نخواهد بود که گام بعدی چیست. جوینده ای را که می پرسد چه کنم، تنها می توان گفت سر به درون کش و از خود بپرس، معبّر رویاهای خویش باش و هر چه را به قلب یقین دریافته ای، همان کن!


ای دوست!‌ از هیچ کس هیچ چیز نپرس و هیچ چیز را از هیچ کس تمنّا نکن. از خود بپرس، از خود بخواه، در خود بیاب و به دست خود به انجام برسان. فاتح و خالق جهان خویش باش که همه چیز تویی. 


حلمی |‌ کتاب لامکان

همه چیز تویی | کتاب لامکان | حلمی
موسیقی: (Max Richter - Path 5 (delta

۰

وضعیت بحرانی؛ روح می خواهد خطر کند

شناخت در وضعیت بحرانی رخ می دهد. آن کس که در مسیر خودشناسی گام بر می دارد مدام در حال مبارزه  با کیفیات منفی وجود خویش است و پیاپی با دامها و تله ها و تهاجمات مواجه می شود. روح در مسیر روشنی در عبور از چاهها و چاله هاست و در جدال با سایه هاست و همه ی اینها چاهها و چاله هایی ست که زمانی خود بهر خود و دیگران کنده است و اینها همه سایه هایی ست که زمانی خود بر زمین انداخته است. 


آدمی یکبار به دنیا نمی آید که یکبار بمیرد. روح هزار بار در میلاد و ممات است. روح به دنیا می آید، امّا نمی میرد، بلکه دائماً از دنیایی به دنیایی در گذر است. چگونه یک مسافر بتواند که بمیرد؟ مرگ، تغییر ایستگاه است. زمان روح، ابدیت است، باری برای آنکه بتواند درسهای بی شمار بگیرد ابدیت را به بی شمار بخش کوچک قسمت  می کند و در هر بخش بازیگر یک داستان می شود.  آن بذر که در یک پرده کاشته می شود در پرده ی دیگر برداشته می شود. آن نقاب که در پرده ای بر چهره است، در پرده ای دیگر افکنده می شود.

  
نور در رحِم تاریکی ست. موسیقی آنجاست که هیچ سخن نیست. بیداری از پس خوابی طولانی ست و هوش آنجاست که بلاهت غلغله می کند. آیین ها و سنّت ها می میرند و زندگی بر فراز عمارتهای کهن شکوفه می زند. روح در بند ماندن نیست، چرا که می خواهد تجربه کند، به آب و آتش زند و تن به مخاطرات در دهد. چرا که زندگی آزاد یک خطر است و روح می خواهد از گوشه های امن آزاد شود و خطر کند. تنها این گونه است که می توان زنده بود. تنها این گونه رشد میسّر است.


حلمی | کتاب لامکان

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان