سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر
گوشه رو چون روح باش، گنج غنیمت پذیر
 
جلوه ی جادویی از خلوت رویا گزین
غرقه شو و راه بر زین جَرَیان کبیر
 
ساقی بحر ازل باز پیام آور است
بازگشا جان خود بر کلمات عبیر
 
ثروتم از باده ای ست کز نفسش می زنم
این دم نیلوفری بی غم چرخ اجیر

باز پلنگان شب پنجه نمودند تیز
حمله به جان می برند، هان که مگردی اسیر
 
دیده به دریا کش و غرقه ی این آب شو
نام تمنّا کن از آن دل روشن ضمیر
 
گوش بشوی و نگر، چشم گشای و شنو
با همه اعضای روح بر شو از این جسم پیر
  
چشمه ی آب حیات چیست به پا می رود؟
باز که حلمی ماست وین غزل بی نظیر


۰

بر سر حرف شریف

دوبیتی حلمی

۰

عشق، بودن ماست..

هر چه هم گفته شود هر زمان، باری هر بار می آیم کلامی بجویم که قدر سپاس مرا به دوستانم بازگو کند نمی یابم، نمی توانم. هر کجا که باشید، هر که اید، ندیده و نشناخته، همین کافی ست که بگویم دوستتان دارم.

عشق، بودن ماست در این لحظه. عشق میراث خداست بر زمین، نه از این رو که زمین را آباد کند. نه از این رو که کابوس ها را پایان بخشد و جنگ ها را تمام کند. وگرنه این همان بهشتی می شد که نخست روح در آن جا بی زحمتی می آسود و تن پرورانه در خدمت خویش بود. عشق هست از این رو که قلب ها را بگشاید. قلب که گشوده شد می بیند که خانه اینجا نیست. قلب که گشوده شد حقّ را در هر خراب آبادی می بیند و از جامش می نوشد. آن گاه می بیند که این خرابه، آباد است.

روح باید بداند که بر زمین هیچ چیز ناحقّ نیست. نه بر زمین و نه هیچ جای دیگر. هیچ چیز حتی ذرّه ای، ذرّه ای ناعادلانه نیست. هر که به پیمان خود است. حتّی گیاهی که به شکم چارپایی فرو می شود و آن چارپایی که به مسلخ می برند که به شکم آدمی فرو شود. هر کدام بر سر پیمان خویشند. این وقف های بزرگ را هر کدام برای شکوفایی خویش از پیش پذیرفته اند.

بی احترامی بزرگی ست به قانون معنوی حیات اگر که تصوّر کنیم چیزی خطا رخ می دهد. همه چیز همان گونه است که باید باشد. وگرنه نبود. عشق چون حکمی نادیده در پس هر اراده ای جاری ست. تو عاشقانه ببین و همه چیز را همین گونه که هست بپذیر. آن گاه تغییر آغاز خواهد شد.

حلمی | کتاب روح

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان