سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

به صد هزار آینه مرا به صد هزاره بین

به صد هزار آینه مرا به صد هزاره بین
طلوع عاشقانه را تو صدهزار باره بین
 
تو جسم خاک بینی‌ام، منم عنان آفتاب
نهان صدا بزن مرا، شبانه آشکاره بین
 
سرود باده می‌زنم به زخمه‌ی پیاله‌ها
به شب چو مست می‌روی مرا به جان ستاره بین
 
مرا خراب بینی و سفیر بی‌کرانه‌ها
چه مانده‌ای به ناکجا؟ بیا مرا دوباره بین
 
الا تو روح مستطاب به جان خفته در حجاب
به روشنی بی‌حساب بیا مرا نظاره بین
 
به حرف تام و صوت و نام بیا بگیرمت ز دام
بگو سلام و عشق را تو صدهزار کاره بین
  
به خاک حلمی قریب گذر چو می‌کنی دمی
فرشتگان عشق را به سجده‌ی هماره بین

به صد هزار آینه مرا به صد هزاره بین | غزلیات حلمی

۰

خالی مباد هرگز جامم ز باده‌ی نور

خالی مباد هرگز جامم ز باده‌ی نور
بختم چه خوش نوشتی ای روحبان منصور


هر کس به خوابگاهی سر مست می‌گذارد
من سرگداز هر شب در خوابگاه مستور


بی‌راه شب نشستم در واحه‌ی سیاهی
بی‌گاه رخ نمودی بر دیدگان مخمور


این می که می‌چکانی بر حلق سوز دارد
طعم رموز دارد بر لبّ سرخ ناسور


من شب‌ستیز بنگر در شب عروج دارم
راه خروج دارم تا صبحگاه ماهور


گرچه سحر گریزد تا خلق خویش زاید
من حلق ظلم گیرم به ضّرب تبل و تنبور 


حلمی شبانه برخاست تا پاس صبح دارد
تو نیز غمزه بس کن ای پرده‌دار مغرور

خالی مباد هرگز جامم ز باده‌ی نور | غزلیات حلمی

۰

یک لحظه غصّه‌ی تو، یک عمر شادمانی

یک لحظه غصّه‌ی تو، یک عمر شادمانی
این عمر را بیابی آن لحظه گر بدانی

از تو سخن سرودن کاریست مست و خون‌ریز
تن بر زمین به رقص و سر در هوای جانی

بر صخره نرم رفتن، از پرتگه پریدن
تا قلّه بی سر و پای، بی نام و بی نشانی

پاداش خوش‌جهیدن دریای آتش توست
لاجرعه‌اش بنوشم در جام لامکانی 

من بی سخن شنیدم در گوش حرف قدسی
پس بی کلام گفتم اصوات بی‌زبانی

با خلق خاک باید از آب و نان سرودن
از جان و جام باده با خلق آسمانی

نای من و دم تو، آوای خرّم تو
در اسم اعظم تو حلمی به پاسبانی

یک لحظه غصّه‌ی تو، یک عمر شادمانی | غزلیات حلمی

۰

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم
آن جامه‌ها بپوشم، این پیرهن در آرم


شهلای شهر جادو در خواب دوش دیدم
گفتا تو همّتی کن، من نیز لشکر آرم


هر سو نظر فکندم جز دشمنان ندیدم
پس تیغ در کشیدم این قصّه‌ها سر آرم


این چرخ هشت و چاری وین گردش نزاری
یک آن چو پر بگیرم در روح پرپر آرم


هستی دمی نیرزد،‌ شرمم چنین نشستن
باید به وصل دیگر عزمی تناور آرم


از آدمی نخیزد یار نجات گشتن
من خود اسارت خود در خویش آخر آرم


درویش خویش گشتم تا نام دوست گیرم
هر نام چون بدادم زین گفت بهتر آرم


حلمی به کار مستی باید شکار رفتن
شاید که صید حیران تا جام احمر آورم 

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم | غزلیات حلمی

۰

خانه‌ی سکوت و پنهانی..

خانه‌ی سکوت و پنهانی، گوشه‌ای که واژه می‌رانم
سوی من مگیر از آدم، خالی از غبار انسانم

 
روحم و ستاره می‌چینم در دیار هیچ تاییدن 
عاشقم خدای می‌ریسم، وارث خدای پنهانم


هر کسی به راه خود باید کار و بار خویش دریابد
سوی من میا کلامم خوان، بیش از این سخن نمی‌دانم


کافری که عشق می‌ورزد، مومنی که کبر می‌کارد
اوّلی به جان جانانم، دوّمی به تیغ عریانم


سگ‌صفت شو خاصْ بخشنده گر سوی خدای می‌جویی
ای مطیع نفس شیطانی شیخ و شر به خود نمی‌خوانم


شاهدا به عشق بازیدن بهتر از به وصل یازیدن
من دگر برون نمی‌دانم چون رسیده باده در جانم


قرنها به خود بجنگیدم، اهرمن ز ریشه‌ها چیدم
خویشها به خاک و خون دیدم، حالیا عروج رخشانم


در سحر به چنگ بالایان سینه‌ام ز عشق می‌جوشید
نور و نار دوست می‌پاشید از دهان و دست و دامانم


حلمیا به دست آیینه، ای صیاد صوت دیرینه
نور ده به دشت پرکینه، تازه کن عبور رقصانم

خانه‌ی سکوت و پنهانی، گوشه‌ای که واژه می‌رانم | غزلیات حلمی

۰

هم گفته شد ناگفته‌ها، هم مُهر شد آن گفته‌ها

هم گفته شد ناگفته‌ها، هم مُهر شد آن گفته‌ها
هم سوخت زندان من و هم من رها شد از شما


ماهی بی‌دریای دم، از موج و طوفان عدم
پرواز کرد و بی‌قدم آمد ثریّای نوا


این موسقی از ناکجاست، آن سوی این گفت‌ و‌ صداست
در آسمان بی‌هواست این پر کشیدن‌های ما


مطرب چو از غم ساز کرد، چون بی هنر آواز کرد
بی راز جان افراز کرد، فاشش مکن این خانه را


بی‌مکتب آید سوی ما، پخته بداند کوی ما
دل‌جوی ما بی‌سوی ما شر سوزد و یابد سزا


بی دین و ایمان خوش‌‌نشین بهتر ز اوباش حزین
ملحد به یک جام برین از عشق می‌گیرد شفا


رویای شبهای ازل! ای زیر دستانت اجل!
فرمانده‌ی چرخ دغل! این چرخ را بِکّن ز جا


حقّ تو نی خیر و شر است، نی بند شاه و لشکر است
دو می‌زند یک می‌برد این راستمرد آشنا


بنگر به راه و ماه بین، استاد دل را راه بین
ای گمشده در چاه تن! ای بی‌خبر! ای قلّه‌سا! 


حلمی صلای جام داد، دل رهن بود و وام داد
این قسط را بی نام داد بر خطّ دیرین وفا

هم گفته شد ناگفته‌ها، هم مُهر شد آن گفته‌ها | غزلیات حلمی

موسیقی: Karl Jenkins - Palladio

۰

آه چه زیباست عشق..

آه چه زیباست عشق، آتش بالاست عشق
مزّه کنم بر زبان، به چه مربّاست عشق


خشک بسوزد در او مشک برآرد ز خویش
با تو بگوید سخن چون که همین‌جاست عشق


این کپک عقل چیست، ککّ و مک عقل چیست
بیم و شک عقل چیست، گفت که بی‌جاست عشق


با همه سر بر زند، گرچه نهان ز آدم است
سر کشد و سر زند، وه که چه غوغاست عشق


لشکر او غرب و شرق، شعبده‌ی صوت و برق
هر دم و در هر میان بر همه پیداست عشق


حلمی از این راه شد، خاک بُد و ماه شد
بنده بُد و شاه شد، وه چه شکیباست عشق

آه چه زیباست عشق، آتش بالاست عشق | غزلیات حلمی

۰

آمد به میان به جان آتش

آمد به میان به جان آتش
افروخته شد روان آتش
 
یک جلوه ز دلبری چو بنمود
من بودم و امتحان آتش
 
هنگامه‌ی وصل چون بر آمد
نابود شدم به سان آتش
 
زان چشم سیاه شعله‌افکن
دل سوخته شد به خوان آتش


در روح چو خرقه باز کردم
آن خرقه شد آسمان آتش
 
ای چنگ‌نواز خامه‌افروز
مهمان کن‌ام آن لسان آتش
 
رویای تو پخته شد سحرگاه
من ماندم و آن نشان آتش
 
گفتم چه سزای عاشقی بود
این قصّه‌ی دلسِتان آتش؟
 
گفتا سر عاشقان ندیدی
آویخته از دهان آتش؟
 
خاموش شو و زبان مرنجان
تا ره بردت عنان آتش
  
حلمی ز میانه رخت بربست
آموخته شد زبان آتش

آمد به میان به جان آتش | غزلیات حلمی

موسیقی: Nils Frahm - More

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان