سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر
دردیست آشنایی، این قصّه ساده‌تر گیر
 
خاصان هر دو عالم گرد پیاله گرد آر
ماییم و این دل خام، یک دم ز ما خبر گیر
 
چندیست بختک تن تاب نهان بریده‌ست 
این بخت را بگردان، این جلوه مستتر گیر
 
بر دوش برده بودم آن هیبت جهانی
پیمانه را بگردان، گُرده‌ش سوی سحر گیر
 
گردنکشان رسیدند دیوانه سویم امشب 
تقدیر شام آخر این بار مختصر گیر
 
این خلوت خمیده چون قامت الف کن 
از الفت پیاله این بنده مفتخر گیر
 
یک قصّه بود و بسرود حلمی به اشک باده 
ای جان تو قصّه‌ی دل زین خامه معتبر گیر 

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر | غزلیات حلمی

۰

شطح با ما نیست، اینجا عشق هست

شطح با ما نیست، اینجا عشق هست
خرق عادت کفر و با ما عشق هست


دل سراپای وجودش راستی‌ست
راستی دیدی که ما را عشق هست


بی‌خطایی نیست در کار سلوک
چون خطا را هم سراپا عشق هست


بی‌خطاپندار را آفات برد
این کمالات خطا با عشق هست


سر زدیم از خویش و افتادیم باز
بعد از این هم رو به بالا عشق هست


کمتر از ما در همه عالم که بود؟
گفت خورشید سجایا: عشق هست!


ای عجب زین شمع خودسوز کمال
آه چشمانش دو دریا عشق هست


رفت روزی دیگر از تقویم عشق
گفت حلمی باز فردا عشق هست

شطح با ما نیست، اینجا عشق هست | غزلیات حلمی

۰

از دست خودم گریزپایم

از دست خودم گریزپایم
من زاده‌ی شهرِ هیچ‌جایم


من میر خودم، خدای بنگر
در من که حواله‌ی خدایم


بشکوفه زدم چو از دم دوست
بشنو نفحات مُشک‌سایم


آسوده نی‌ام که خوابگردم
دلداده نی‌ام که دلربایم


چون جرعه زنم ز باده‌ی عشق
بر باد‌ چو باد و بادپایم


حلمی سَیَلان روح می‌نوش
از کِی‌نفسان آریایم

از دست خودم گریزپایم | غزلیات حلمی

۰

از ستم دلخون شود هر کس که یارای حق است

از ستم دلخون شود هر کس که یارای حق است
در دل این صحنه‌ها صد صحنه‌‌ برپای حق است


آفتاب از مشرقِ دیوانه تا آید برون
بر سرش صد پرده‌ها آوار بارای حق است


تا برون خیزد سحر از خیمه‌ی ظلمانی‌اش
صد درفش از نور دل تا صبح رقصای حق است


هر چه دل گوید کنم آن گفته‌ها را خوبتر
دل سرای راستی، سینه اهورای حق است


با ملایک بیختن هست و تبار آدمی
روح را خاکی دگر از نو پذیرای حق است


گر دراز افتاد این ققنوس را برخاستن
نیمروز عشق را حالی سمیرای حق است


زاید این مام کهن امروز صد ققنوسها
آذر دیرینه را امروز مجرای حق است


آتش مهر است این، قلّاب ابراهیم نیست
بوسه‌ای بیدارکُن از کام زیبای حق است


چادر اندوه را بر جان عریان تکّه کن
حلمیا در کار کن تیغی که برّای حق است

۰

امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم

امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم
آن وصل نهانی را در خون جگر بیزم


امروز بر آنم تا بی‌ مشغله بنشینم 
بیخودشده دیگربار صد مشعله انگیزم


بر چشم جهانگیرم ابروی دگر گیرم
یک روی دگر گیرم با خلق بیامیزم


در سایه روم ناگه، در ظلمت شب‌ آگه
بیراه‌نشینان را بر راه بیاویزم


گر بر شده بر پرده رویای برآورده
روح است که می‌بارد از خامه‌ی تب‌ریزم


حلمی ره میخانه بنموده به ویرانه
بر باد روم اینجا از باده نپرهیزم

امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم | غزلیات حلمی

۰

این گردش چرخ ناگهانی

این گردش چرخ ناگهانی
این رایحه‌ی خوش‌‌ نهانی


این ره که گذر به هیچ دارد
تا هیچکسان آسمانی


زین خطّه وصال روح پاشد
زین روح دوتن تو هیچ دانی؟


بنشین و مجهّز از میان شو
برخیز که وقت پاسبانی


بادا که کنون به دست آید
بادی ز سرای لامکانی


بر باد و روان به منزل خویش
بشنوده سرود خسروانی


پیمان نویی ز مهر بسته
حلمی به نوای جاودانی

این گردش چرخ ناگهانی | غزلیات حلمی

۰

بادشاها روزگارت نیک و خوش‌فرجام باد

بادشاها روزگارت نیک و خوش‌فرجام باد
خامشانت گردگردا خانه‌ی بی‌نام باد


گرچه شد شرخانه‌ی ابلیس و دستانش زمین
خیرخواهان را خدا حافظ از این سرسام باد


ای بسا سرّ خوشان پیچیده در اندوه جان
سرخوشان عشق را سرمایه‌ی آرام باد


گر زمانی باده شد از دست و باد آمد به کف
گو چه توفیری که ره از چشمِ چون بادام باد


ساز را باید گرفت و نغمه‌ی فرجام زد
گرچه این بی‌ابتدا را پرده بی‌انجام باد


سوز دل اندوه شوید، جز شعف با ما مران
روضه‌ی اندوهگینان از قماشی خام باد


حلمیا در منزل پنهان سراپا گوش شو
رازهای بی‌سخن در قوس‌نای جام باد

بادشاها روزگارت نیک و خوش‌فرجام باد | غزلیات حلمی

۰

دلبرانند دگر، با دگرانند دگر

دلبرانند دگر، با دگرانند دگر
از ضمیر زر خود باخبرانند دگر
 
خواب پیمانه گزارند و رفیقان دلند
در طریق دل خود بی‌نظرانند دگر
 
دیده از هیبت جادویی‌شان در حیرت
یا رب آخر به نهان جامه‌درانند دگر
 
صورت آینه از سیرتشان بی‌تاب است
حوریان ازلی، جلوه‌خرانند دگر
 
من نگویم که وفا از دلشان پیدا نیست
باوفایند و ولی عشوه‌گرانند دگر
 
در عیان خامش و امّا به نهان در غوغا
مست از باده‌ی جان، خیره‌سرانند دگر
  
حلمی از خلوتشان هیچ نشانی تو مگو
بی‌نشانند و ولی پراثرانند دگر

دلبرانند دگر، با دگرانند دگر | غزلیات حلمی

۰

در میکده آن چه عشق فرمود شدم

دیدی که دلا چگونه مطرود شدم
مردی بُدم و چگونه مردود شدم
 
آن حلقه‌ی عاشقان که تو می‌گفتی
رفتم وَ در آن سوختم و دود شدم
 
من خاک بُدم، چگونه بر باد شدم
از بود و نبود خود چه نابود شدم
 
آتش زدم این خویشتن خواب‌زده
در مجمر جان عاشقان عود شدم
 
برخاستم از چرخِ نُسَخ‌پیچ عدم
بیدار شدم، روح شدم، رود شدم
 
صد عمر زیان‌دیده بر این خاک گذشت
تا روی تو دیدم همه تن سود شدم
 
از کعبه و آتشکده فریاد زدم
در میکده آن چه عشق فرمود شدم
  
حلمی شدم و نهان دو صد جام زدم
بر فرق پیاله چون کُلَه‌خود شدم

دیدی که دلا چگونه مطرود شدم | غزلیات حلمی

۰

من منکران بوسیده‌‎ام، جان خداشان دیده‌ام

من منکران بوسیده‌‎ام، جان خداشان دیده‌ام
از مؤمنان لیک هیچ‌ گه بوی خدا نشنیده‌ام


من بی عقیده زیستم تا خویش دیدم کیستم
از نوجوانی تا کنون صد گُل ز بالا چیده‌ام


از کودکی دانسته‌‌ام بی دین توان برخاستن
از حق تمام روزها تا عمق شب ریسیده‌ام


من بس سحرها دیده‌ام از نور دل بگریخته
هم نیز بس شب‌ماندگان در وصل حق پاشیده‌ام


از سر حجاب‌ افکنده‌ام، بس خانمانها کَنده‌ام
پیروز را بازیده‌ام، امروز را باریده‌ام


لشکرگشای پست را در چالِ میدان کشته‌ام
مستِ خوشِ بی‌ هست را وصل خدا بخشیده‌ام


حلمی شبانه نیم‌مست سر کش به کوی جام‌دست
زیرا از ایشان یک تنی بر عاشقی بگزیده‌ام

من منکران بوسیده‌ام، جان خداشان دیده‌ام | غزلیات حلمی

۰

من که باشم؟ تو بگو..

من که باشم؟ تو بگو، مأمور دل
خادم بی‌منّت معذور دل


من چه باشم؟ تو بگو، قانون عشق
چنگ می‌زن مر مرا تنبور دل


مرگ را پنداشتی مأمور توست؟
مرگ هم باشد دم مجبور دل 


تو سوی من تاختی خود باختی
تاختن بر شش سوی مستور دل؟


بعد از این دست من و زلف شما
تا چه باشد بهرتان دستور دل


در شب تاریک حلمی نور دید
موسقیِ روشنِ منصورِ دل

من که باشم؟ تو بگو، مأمور دل | غزلیات حلمی

۰

از عشق تو یگانه جان در خیالخانه

از عشق تو یگانه جان در خیالخانه
هر شب صفاست با ما در جام بیکرانه


پیغمبران معکوس که جامه شرحه دارند
گویند روح می‌جو در این خراب‌لانه


در آسمان ببینم بس درگذشته خشنود
بس نیز زار و گریان سوی رَحِم کمانه 


ای رازدار هستی با ما نکوی‌تر شو
تا رازها گشاییم از حکمت شهانه


گمگشته راه جوید، دیوانه ماه در کف
سوی دم خوشانه داند ره شبانه


منْ گبر گفته بودم این خوب و بد تباه است
این خوب و بد بکشتم در بزم عارفانه


ای خوابمرده بر شو، بایست راه دانی
ورنه به خواب میری، این خطّ و این نشانه


حلمی سرای‌ مستان با باده همنشین شد
تو‌ نیز راه خود دان، ما را مکن بهانه

از عشق تو یگانه جان در خیالخانه | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان