سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

روح از آن لحظه که بیدار شد

روح از آن لحظه که بیدار شد
خویش بدید و همه‌تن کار شد


از ورق شرع برید و پرید
راه بدید و سوی دیدار شد


راه بدید او که میان دل است
محضر دل سوی خط یار شد


خطّ درون دید و برونش گرفت
گرچه در این قصّه بسی زار شد


گرچه بسی خواب بر او شد حرام
حیف چه که حقروی هشیار شد


چشم ببست این سر و آن سو گشود
گفت نه بر هستی و هستار شد 


دید عدم هست و دگر هیچ نیست
هیچ شد و در همه احضار شد


بوسه‌ی حق بر لب حلمی نشست
جان قلم‌گشته به گفتار شد

روح از آن لحظه که بیدار شد | غزلیات حلمی

۰

خیر و شر از سر برهان و بیا

خیر و شر از سر برهان و بیا
این همه در سجده نمان و بیا


گفت خدا دل سوی من صاف کن
رقص کن و دست فشان و بیا


این همه لب‌خشک چه ترسیده‌ای؟
نام مرا مست بخوان و بیا


با همه بنشسته و بگسسته‌ای
وصل کن این رشته به جان و بیا


نام من عشق است، مرا عشق کن
عقل ز سر وابرهان و بیا


این همه در خاک چه جوییده‌ای؟
وا شو ز تدبیر و گمان و بیا


مسجد و معبد مرو بی‌ من مرو
منزل من قدر بدان و بیا


منزل من قلب سراپا خوشی‌ست
پاک شو از چرک غمان و بیا


گرچه بدین قافله امّید نیست
تو سخن نور بران و بیا


حلمی از این راه که جوشیده‌ای
خلق سویم سر بدوان و بیا

خیر و شر از سر برهان و بیا | غزلیات حلمی

۰

خوش از این قراربانی، سیلان آن‌جهانی

خوش از این قراربانی، سیلان آن‌جهانی
شبم از وصال جوشید و رهیدم از میانی


تو خوشی به شعر و صورت، منم از حروف بیزار
به سکوت سر سپردم و سخن وزید آنی


تو خوشی به نکته‌گیری که به نکته‌ها اسیری
چو به کُل نظر نمایی برهی ز نکته‌دانی


به ره خدای می‌رو که عَلَم ز عشق گیری
چون قلم ز عشق گیری بزنی دم از معانی


همه معنی است عالم به حروف خود دمیده 
تو به قلب‌ها نظر کن که رموز عشق دانی


تو چپی چه راست گویی؟ تو به راست چپ چه جویی؟
به میانه خیز آدم که به آسمان برانی 


به میانه بال بگشا، پر ارتحال بگشا
در اتّصال بگشا که تو باز عشق‌سانی


دمری به طعنه‌ام گفت که شه سخن فلان است
دمرا سخن ندانم، تو برو خوش‌ات فلانی


چو شه سکوت دیدم ز سخن زبان بریدم
به سکوت درنشستم به عوالم نهانی


همه شه‌نگار گفتم، همه را ز یار گفتم
ز ره دیار گفتم به هزار و یک نشانی


به بیان صدق حلمی ز رموز عشق بنمود
تو به آینه نظر کن که ز خود خطی بخوانی

خوش از این قراربانی، سیلان آن‌جهانی | غزلیات حلمی

۰

وقت آن شد آنچه می‌دانی کنی

وقت آن شد آنچه می‌دانی کنی
اندکی گاهی پریشانی کنی


اندکی از خویشتن بیرون پری
ماورای هر چه می‌خوانی کنی


از حجاب عقل‌ها سر برکشی
پا دهد رقصی به عریانی کنی


شعله‌ای گرم از درون سینه‌ات
وقف این دنیای یخدانی کنی 


وقت آن شد ساز شیدایی زنی
شکرگویان رقص سبحانی کنی


منقضی شد کودکی و بی‌رهی
تو رهی رفتی که رهرانی کنی


تا بگیرد پر دو دستان دعا
همچو بازان رزم روحانی کنی


عاشقا ناسازها در سوزتر
آب هم بر هر چه سوزانی کنی


از سفر بازآمده بسیار نیست
حلمیا وقت است چوپانی کنی

وقت آن شد آنچه می‌دانی کنی | غزلیات حلمی

۰

گوش کن تا شنوی از فلکت صد آواز

روح از این حجله‌ی بی‌عشق به جایی برود
بدرد خرقه و در سوی نوایی برود
 
گوش کن تا شنوی از فلکت صد آواز
جان رحیل است پی نور و صدایی برود
 
ساقی از مغفرت باده گرم نام دهد
شاید این دلشده امشب به هوایی برود
 
خانه‌ام میکده‌ها گشته، چه سرگردانم؟
قول حق نیست به یابنده جفایی برود
 
کاسه‌ی عقل سر چرخ عداوت شکنم
مرغ دل بال کشد نغمه‌سرایی برود
 
دلقک وهم بجنبانده سر از محنت عقل
وقت آن است که این گلّه چرایی برود
 
هر چه جز باده مرا عطر ندامت بدهد
جان چو بشنید بوی باده به جایی برود
 
حلمی از شوکت میخانه مگو، جام بگیر
اوج پیمانه نگر با چه ولایی برود

روح از این حجله‌ی بی‌عشق به جایی برود | غزلیات حلمی

۰

ای جان پاک چنگ‌زن..

ای جان پاک چنگ‌زن، شوریده‌ی نیرنگ‌زن
این خوابها را هیچ کن، این شیشه‌ها بر سنگ زن


بی‌رنگ ناب دلربا، ای تاب بی‌تابی‌نما
ای سازه‌ی ناسازها، زان رازها آهنگ زن


شد برملا اسرار ما، شد بر هوا هر کار ما
افسار ما شد دار ما، این نبض و این آونگ زن


قبض است جانها باز کن، خاموشی‌ات آواز کن
بر خانه‌مان پرواز کن، در سینه‌هامان چنگ زن


آن شعله‌ی حق بر کشان، بی‌بالها را پر کشان
بی‌راهها را در کشان، بی‌عشق‌ها را زنگ زن


ای ماه در بازار شو، ای سینه در پیکار شو
ای دست حق از ناکجا بر کلّه‌های منگ زن


حلمی به طبل نور زد، بیخود بُد و پرشور زد
حالی تو ای شوخ خدا زان نغمه‌های شنگ زن

ای جان پاک چنگ‌زن، شوریده‌ی نیرنگ‌زن | غزلیات حلمی

۰

به هر طرف نظر کنم ریا ریا ریا ریا

به هر طرف نظر کنم ریا ریا ریا ریا
به هر سویی گذر کنم هوا هوا هوا هوا


به چهره شکل آدمی به سیره هیچ دم مزن
از این جماعت زبون دلا سوا سوا سوا


سوی خدا چو گشته‌ای ز خلق خیره باز شو
که خلق سهم اهرمن و سهم دل خدا خدا


نظر به رنگ‌ها مکن که رنگ کار نفس و بس
بیا به شهر سادگان شنو نوا نوا نوا 


اگر چه بینوا منم نه بند مال و آهنم
نه این منم که بی‌منم ز خسّ و خاشکان رها


ببند چشم و نوش کن ز باده‌های روشنی
ببند گوش و گوش کن صدا صدا صدا صدا


روم ز خوابگاه تن که نیست تن رفیق من
رفیق من تویی و بس به جسم صوت و روشنا


نشین میان چشم‌ها بپوش روی و خشم‌ها
به سوی خانه حلمیا بیا بیا بیا بیا

به هر طرف نظر کنم ریا ریا ریا ریا | غزلیات حلمی

۰

دوش در آن مردم راحت‌زده

دوش در آن مردم راحت‌زده
مصدر جمعیّت عادت‌زده
 
روح به جان آمد و فریاد زد:
مُردم از این جمع عبارت‌زده
 
خسته از آن انجمن من‌پرست
خورده و خاموش و جماعت‌زده
 
بر شدم از دام فلک پرکشان
زان همه خواران حماقت‌زده
 
ننگ بر این من که مرا تن‌ کشد
در فلک تنگ حجامت‌زده
 
سوی خدا می‌روم و در خدام
تا که چه فهمد تن غارت‌زده
 
من نه چو وعّاظ برم در میان
حرف خداوند تجارت‌زده
 
حلمی افسانه‌ام و فارغم
از دد و دیوان اشارت‌زده 

دوش در آن مردم راحت‌زده | غزلیات حلمی

موسیقی: ژائوزه - ستارگان در چشمان بسته‌ام

۰

قصّه‌ی ماری که مریم می‌شود

قصّه‌ی ماری که مریم می‌شود
دیو آدم‌شکل آدم می‌شود


سنگ خود خواهی اگر گوهر کنی
کوره را آتش فراهم می‌شود


خانمان بر باد خوش‌تر، ناز چیست؟
دردْ خود در عشق مرهم می‌شود


در دم آن آستان روح‌بخش
صد کمر فولاد هم خم می‌شود


این‌ چنین آ: کاه‌وزن و بادرو
پابه‌پایت اسم اعظم می‌شود


عاقبت حلمی ز شب بالا نشست
صبحگه در پرده‌ی بم می‌شود

قصّه‌ی ماری که مریم می‌شود | غزلیات حلمی

موسیقی: سمفونیک پوئم "توفان" اثر چایکوفسکی

۰

جمعیتِ فکرِ پراکنده اند

جمعیتِ فکرِ پراکنده اند
خاطره بازند که بازنده اند


نام خدا بر لب و کار هوا
بر خر شیطان همه راننده اند


هم به خرابی همه سو پاکباز
هم به گلایه لبِ جنبده اند


چهره به لبخنده بیاراسته
باطنِ گریانِ فزاینده اند


بی هنرانِ سفرِ‌ حال سوز
بی عملی در پی آینده اند


ثروتشان بابت بی گوهری ست
فخر فروشند که مالنده اند


جمعِ‌ گریزان ز خودِ نازجو
هر سوی عالم نقِ زاینده اند


خنده به لب می کن و این بزم بین
بی هدفان بهر چه پس زنده اند؟!


حلمی از این راه برو کوی خود
تا ابد این خاک ‌وشان بنده اند

جمعیتِ فکرِ پراکنده اند | غزلیات حلمی

موسیقی: The Soul Brothers - Sayida

۰

چنین راهی که ققنوسان بزاید

چنین راهی که ققنوسان بزاید
هزاران تن بگیرد جان بزاید


چنین ماهی که خون از دل فشاند
بگیرد هر چه این تا آن بزاید


چنین وصلی مرا تا صبح رقصید
مپنداری که شب آسان بزاید


به شیطانی که تیغ عشق دارد
دلی دادم که الرحمن بزاید


بزاید تا بزیَد تا بپاید
به پاییدن چه خون افشان بزاید


بدین ساعت که جان از رنج توفید
شه ام گفتا شبان این سان بزاید


شبان گشتم که از صد شب گذشتم
شبانی این چنین توفان بزاید


به حلمی گفته بودم عشق این است
نهایت هم شبی جانان بزاید

چنین راهی که ققنوسان بزاید | غزلیات حلمی

موسیقی: Ash - Mosaïque

۰

این همه آتش، سلام لطف توست

غزل ۴۵۵.

قهر تو در پرده جام لطف توست
این همه آتش، سلام لطف توست

قهر تو بر ناکسان زیباست، هان
این چنین قهر از نظام لطف توست

عشق را هم موکبی بالاترست
هر که را در انتقام لطف توست

هر که را چون می زنی با تیر خویش
دیده ام من از نیام لطف توست

درک قهر عشق بس ناممکن است
هر که را در بار عام لطف توست

سالک خون دیده داند عشق چیست
زخم را داند دوام لطف توست

سوز را جانی بداند چیستی 
کان سوی این هفت بام لطف توست 

دوش بر دوشم کُهی افکند یار
گفت حلمی این طعام لطف توست

منبع: غزلیات حلمی
برای خواندن غزلیات حلمی در کتابخانۀ دلبرگ، روی آن کلیک کنید.

قهر تو در پرده جام لطف توست | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان