سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

عاشقی آغاز کن..

عاشقی آغاز کن، آنجا چه‌ای درگیر زهد؟ | غزلیات حلمی

عاشقی آغاز کن، آنجا چه‌ای درگیر زهد؟
یک دو جامی باده زن جای دو صد تکبیر زهد


خطّ چشمان تو چون قدقامتم کوتاه کرد
دفتر جان پاک شد از خطّ بدتصویر زهد


آه زین گاوان خود‌شه‌خوانده در هر گوشه‌ای
حلقه‌ها بسیار شد از نظم بی‌تدبیر زهد


مدّعی را مستی اوهام چون خرکیف داد
از پی‌اش بین صدهزاران بنده‌ی تسخیر زهد


اوستاد عشق را بین دکان‌داران مجوی
حلقه‌ها را باز کن فارغ شو از زنجیر زهد


از دم عشّاق جو پیمانه و تسبیح یار
آن زمان نظّاره کن آن حالت تغییر زهد


بی‌شعوران جهان هر لحظه‌ای بر پرده‌اند
دیگر از این حرف بهتر هست در تفسیر زهد؟


هر کسی با هر کسی بنشست و ما با بی‌کسان
بی‌کسانی! بی‌کسانی! هلّه تا تخمیر زهد


حلمی از این خامشی‌ها چلّه‌ی تقدیر سوخت
هم نهایت سرفراز آمد سر تقصیر زهد

۰

چون ذرّه‌ی شادمانه گشتم

چون ذرّه‌ی شادمانه گشتم
بر جان و جهان کمانه گشتم


مُلهم ز خودی ز خود پریده
از خویش بر آستانه گشتم


بی‌خویشتنی به حق رسیده
ساقیِ میِ مغانه گشتم


نی باده که روحِ جان کشیدم
مستانه به رزمخانه گشتم


در رزم سبوی بزم دیدم
بالا زدمش فسانه گشتم


آتش شدم و به خواب حلمی
تعبیرِ خوشِ شبانه گشتم

چون ذرّه‌ی شادمانه گشتم | غزلیات حلمی

۰

گماریدند آنها که نهانند

گماریدند آنها که نهانند
به دنیاگشتگان بیرون از آنند


به پنهان‌رفتگان در بطنِ اصلند
دو مشتی شیخ و ملّایان چه دانند


به سویم با تمام خشم پاشید
همانان که تباهی می‌فشانند


گرفتم گردنش گفتم: چه خواهی؟
تو را رانند آنها که ز مایند


وداع عاشقان پاسخ نگویم
که آنان از در دیگر درآیند


به رسم مستی و آیین مهری
رفیقان خامش و بی‌ادّعایند


بیا حلمی درخت نور بنشان
به خاکی که نفوسش از صدایند

گماریدند آنها که نهانند | غزلیات حلمی

۰

خفته‌ی واداده را رقصان کنم

خفته‌ی واداده را رقصان کنم 
کار جانان را بدانم، آن کنم


لشکری سویت بتازد از برون
از درون ترکانه را ویران کنم


خش بیفتد بر دل تنهایی‌ات
آسمان را با زمین یکسان کنم


تو مگو با من که این بهتر از آن
این و آن هر دو به یک میزان کنم


شاهد بی‌سایه دوش از دل گذشت
دوش و شهد و سایه را پرّان کنم


تلخی حق بهتر از هر شکّری
آن چنان شیرین نه بر دندان کنم


گر صبوری هیچ را برنا نکرد
تو بگو حلمی ز حق برّان کنم

خفته‌ی واداده را رقصان کنم  | غزلیات حلمی

۰

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌
ساعت مرگ دمی، وقت تماشا نفسی


ساعت رعد دمی، بعدِ دم رعد نمی
کم و افزون رقمی، هر چه و هر جا نفسی


سخن باده بخوان تا چو دم باد شوی
به دم باد روی سوی دلارا نفسی


نفسی روح شوی، در قدم نوح شوی
جان فراغت دهی از ساعت دنیا نفسی


آنسوی جام که از جام بدان بام رهی‌ست
بال پرواز کنی باز به بالا نفسی


گوش کن زمزمه‌ی هیچکسان در دل شب
سینه بگشا و بیا بزم مهیّا نفسی


روح بخشنده شو تا ذرّه‌ی خلّاق شوی
وارهی از قفس چرخ و چلیپا نفسی 


دیوک وهم چو بر دامن میخانه رسید
چَمرُوش عشق بخوان حلمی شیدا نفسی

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌ | غزلیات حلمی

۰

من روح جهان‌گیرم، با مرگ چه می‌میرم

من روح جهان‌گیرم، با مرگ چه می‌میرم
من مرگ کُشم بنگر مرگ است به تقدیرم
 
با عقل نشستم گفت: بیهوده چه می‌لافی؟
گفتم که سخن کوتاه! من حرف زبان‌گیرم
 
من حرف زنم از روح، بنگر دو سه پشتم کوه
ای عقل زبون بنشین صد قرن به تفسیرم
 
پیمانه به جان دارم، صد توی نهان دارم
صد رمز میان دارم، دنیاست به تعبیرم
 
خوابم همه بیداری، مستیم چو هشیاری
هر گوشه چو می‌بینی صد گونه به تأثیرم
 
تکرار کجا باشد عیبی که تو صد عیبی
من خیر جهان‌گیرم، با شرّ تو کی میرم
 
هر چند که یلدا شد در میکده دیگربار
من نور کنم تقسیم از شعشعه‌ی پیرم
 
تو سوی کجا گیری؟ من سوی تو گیرم هان
آیم سوی تو ای جان در ساعت تدبیرم
 
حلمی نه روا باشد این نوش به تنهایی
با رهگذران می‌گو از باده‌ی تنویرم

من روح جهان‌گیرم، با مرگ چه می‌میرم | غزلیات حلمی

۰

ای عشق بیا که کارِ آسان نکنم

ای عشق بیا که کارِ آسان نکنم
ای روح بخیز تا که عصیان نکنم


نامردم اگر به وقت مستی دل را
در طایفه‌ی هزاردستان نکنم


در طایفه‌ی هزاردستان جان را
نامردم اگر به سان جانان نکنم


بر قلّه که وقت همچو توفان گذرد 
بیعارم اگر که کار توفان نکنم 


چون باده تویی درِ غریبان نزنم
چون خانه تویی به حلقه اسکان نکنم


آسان نکشم دست ز پیراهن خاک
تا جام منوّر تو رقصان نکنم


حلمی‌ ز سرای پاک آتش چو گذشت
نامردم اگر دمش گلستان نکنم

ای عشق بیا که کارِ آسان نکنم | غزلیات حلمی

۰

کاویانی پرچمی در عمق شب

کاویانی پرچمی در عمق شب | غزلیات حلمی

کاویانی پرچمی در عمق شب
می‌خرامد در عروق شهر تب


تا رسد آن لحظه‌ی سرخ ظهور
در خیال باستانیِ عصب


مردم خفته بخیزد ناگهان
خود بیابد بی‌ وجود و بی نسب


گرد تا‌ گردش چو خود دیوان ظلم
خود به بند و‌ تخته‌ی میر غضب


تا بجوشد خون ز عمق استخوان
تا برقصاند دل و دست طلب


می‌وزد آهسته در نجوای باد
می‌سراید نرم‌نرمان از طرب


نیمه‌ره بر خوابگاه‌‌ کوهسار
ماورای گفت و معنای ادب


دید حلمی شعله‌گون و استوار
کاویانی پرچمی در عمق شب

۰

زین پارسی که گفتم..

زین پارسی که گفتم از نو جهان جهان شد | غزلیات حلمی

زین پارسی که گفتم از نو جهان جهان شد
ایران ز کنج ادوار بر اوج آسمان شد


جان سخن عزیز است، تا کی سوی غریبان؟
زین جانِ جانِ جانم صد جان به جانِ جان شد


رَستم ز خویش و خویشان گنج سخن بیابم
چون مرگ درکشیدم این خامه پرده‌خوان شد


حیف است چون نحیفان دربند غرب و شرقید
از غرب و شرق باید در خاور میان شد


من واصلی غریبم، دست شما بگیرم
باید ز خاک امروز آن سوی کهکشان شد


رمزی‌ست بر زبانم با عاشقان بگویم
ای عاشقان کجایید؟ باد خدا وزان شد


حلمی سوی شما شد تا حرف جام گوید
چون حرف عشق بشنید هر چیز گفت آن شد

۰

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم
یا رب مددی فرما تا سوی تو باز آیم
 
یارا نظری افکن بر این تن بی‌پیکر
تا کشتی پیمانه تا خانه بپیمایم
 
افسانه‌ی جان گفتن بی حرف تو بیراه است
راهت بنما تا خود زین آینه بنمایم
 
زان ساعت روحانی یاد آورم ای مرشد
بی خویش و تنم خوش باد یک لحظه بیاسایم
 
از جامه برونم کن تا جام به دست آرم
این جامه چو بدرانم با روح هم‌آوایم
 
از شوکت پیمانه یک چشمه چو فاشم شد
زان ثانیه‌ی خامش صد گونه به هوهایم
 
از چیست که می‌گویم وصف تو به صد تعبیر؟ 
شاید که یکی از صد با لطف تو بربایم
  
حلمی چو سَحوری زد در کوچه‌ی بی‌خوابان
زنگار دل ایشان زان آینه بزدایم

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم | غزلیات حلمی
موسیقی: Prequell - Part V

۰

ای دل دریانشان! دیده به دریا کشان

ای دل دریانشان! دیده به دریا کشان
موج کف‌آلوده بین از نفس عاشقان
 
روز و شب از باده‌ات جام لبالب کشم
شعله کشد زین سبب رنج دمادم ز جان
 
سالک خاموش تو حاضر درگاه توست
هر که بخواند تو را رخ بنماید عیان
 
خاطر مستت مرا راست بدان جا بَرَد
کز شرر سینه‌ام جلوه نمایی نهان
 
کی تو بخواهی مرا نام خدایی دهی؟
فاتح رویای جان! نام رهایی بخوان
 
هر که ندارد دلی مست و پریشان دوست
رخ ننماید بر او پادشه خسروان
 
ثروت اندوه ماه باد ببرده‌ست و آه
شادی مستانه خواه شعله‌زن و بی‌امان
 
حوروَشان ازل چون گذرند از رهی
زان ره آهن‌گداز گام بسوزد چنان
 
سکّه و گنجش مخواه گر تو به ناز عادتی
هر که به ناز آیدش رگ زند و استخوان
 
نعره‌کش آ و خموش، دردکش و خنده‌نوش
زخم و کبودی بپوش چون شه جنگاوران
  
ساقی بحر ازل باز فشانَد غزل
دُرّ گران صید کرد حلمی صاحبقران

ای دل دریانشان! دیده به دریا کشان | غزلیات حلمی

۰

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر
دردیست آشنایی، این قصّه ساده‌تر گیر
 
خاصان هر دو عالم گرد پیاله گرد آر
ماییم و این دل خام، یک دم ز ما خبر گیر
 
چندیست بختک تن تاب نهان بریده‌ست 
این بخت را بگردان، این جلوه مستتر گیر
 
بر دوش برده بودم آن هیبت جهانی
پیمانه را بگردان، گُرده‌ش سوی سحر گیر
 
گردنکشان رسیدند دیوانه سویم امشب 
تقدیر شام آخر این بار مختصر گیر
 
این خلوت خمیده چون قامت الف کن 
از الفت پیاله این بنده مفتخر گیر
 
یک قصّه بود و بسرود حلمی به اشک باده 
ای جان تو قصّه‌ی دل زین خامه معتبر گیر 

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان