سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ای که هر دم می کنی تشبیب عشق

ای که هر دم می کنی تشبیب عشق
تو چه گویی از گریب و جیب عشق


تو چه دانی عشق را ای مستحیل 
رو رو بیرون از در تقریب عشق 


گر تو باشی نیستی جز دیب عقل 
تو نداری نقش از تذهیب عشق 


تو مرا شب خوانده ای، آری شبم 
شب منم رخشنده از تضریب عشق 


چشم منشورم مرا تکثیر کرد 
جان من بر بام دل در شیب عشق 


رستنی خواهم از این هشتی سرخ 
تا ببینم آبی تحبیب عشق


حلمیا گر وصل می خواهی، خموش!
نیست این بی پردگی ها زیب عشق


۰

تو چراغی، روشن از تو آفتاب

تو چراغی، روشن از تو آفتاب
دیده ام شب در پناهت ماهتاب


دیده ام زیر پرت خورشیدها
قلبهای مست از تو تاب تاب


دیده ام من کمترین روح ها
صورت پنهانی ات هرشب به خواب


دیده ام من عقل های زورکش
محضرت گویی که در روز حساب


گشته ام من روزها هر روزها
عمق اقیانوس چشمان تو باب


آنگه از آن باب ها بر خلق ها
بسته ام صدقرنها از اضطراب


برگشودم وانگهی پیراهنت
پر نمودم قلبها از عشق ناب


خلقت پیچیده در خود باز شد
با حروف قلب حلمی بی حجاب


۰

غم این فاصله تا چند خوری ای دل مست

غم این فاصله تا چند خوری ای دل مست
دور شو از دم این جمعیت نقش پرست
 
آن که دشوار در آمد به طریق ازلی
رازش آسان نکنم فاش به نامردم پست
 
گم نخواهد شدن و جلوه نبازد به مجاز
حقّ به برکت بدهد باده اش از ساغر هست
 
سوی ما گیر و مرو از ره بیگانه دمی
آن که این رشته نگه داشت به ناگه مگسست
 
دل میالای به شرّ و برو زان چشمه ی پاک
جرعه ها نوش کن و گوش کن آواز الست
 
خلقت آهنگ دگر کرده که باز آوردت
جان بهایش بُد و آن کهنه بتانی که شکست
 
دیدمت خسته و نالان به دلی خواب زده
بردمت دوش به احرام ازل دست به دست
 
هیچ دیدی چه خبر بود بدان میکده ها؟
هر که مست آمده بود از قفس چرخ برست
 
به میان حلمی دیوانه چو از هوش بشد
خنده زد ساقی و فرمود که این گونه خوشست

۰

دل این غمزده ی خسته ی تنها چه کند

دل این غمزده ی خسته ی تنها چه کند
در قفس مرغ غزلخوان خوش آوا چه کند
 
تا خدا پر زد و ایوان فلک تاب نداشت
هوزنان دست فشان جز به تمّنا چه کند
 
شعله تا منزل خورشید چو در سیر خوشست
در مه و جلوه ی عاریّه تماشا چه کند
 
طرب از چشمه ی خوابست و صفای دل ما
ورنه دل با خموشی شب صحرا چه کند
 
عیش مستانه کن و باده ی دردانه طلب
عاشق مست مگو با غم فردا چه کند
 
سر سجّاده به دیوان مَلِک خواهم داد
لشکر آینه با آن بت خارا چه کند
 
مُلک و نام و غزل و باده از آن دل ماست
مردم خوابرو با جام مطلّا چه کند
 
صحبت عشق تو شد، غیر تو و حرف تو نیست
کوسه ی آب تو در ساحل و دریا چه کند
 
دل من برد بدان اوج فلک آن شه مست
مانده این جاست که با مردم حاشا چه کند
 
حلمیا روح شو فارغ کن از این خاک دلت
ملّت خفته بدین صوت دلارا چه کند

 

۰

حال خرابت از دم دانش و عقل بشریست

حال خرابت از دم دانش و عقل بشریست
از من خواب مانده و این نفس بی خبریست
 
ورد زبان شد عشق عشق، سوز دلی کجا کجا
پرده برون چه نقش نقش، وه که درون بی ثمریست
 
گفت تو را هزار بار نقش برون چه کار کار
چشم ببند و روح شو، نقش درون حور و پریست
 
آه از این جماعت گرد پیاله تشنگان
دست فشان و مست شو، رو که درون تو دریست
 
خواب شبانه راست بود، دوش پیاله ای بگفت
مذهب ماست مستی و هر چه به غیر کافریست
 
عشق چو لفظ هرز شد بر لب و جان یاوه گو
یاوه طلای ناب گشت، بین که هماره مشتریست
 
کعبه ی ماست جان او،  قصّه ی ماست آن او
آن نهفته از نظر از همه نقل ها بریست
 
باده به جام توست هی، هی دم این و آن مرو
راه تو راست راه توست، وه که به جز تو نیست نیست


بانگ می است حلمیا، سوی نهان شتاب کن
حیّ علی الصّلاة دل بر زده اند چاره چیست


۰

رسم ما، آیین ما، تدبیر ما

رسم ما، آیین ما، تدبیر ما
رقص و نور و موسقی بهر خدا


کار ما،‌ دیدار ما، انذار ما
پر کشیدن از زمین سوی سما


حرف ما، فتوای ما، تقوای ما
خدمت بی مزد و بی روی و ریا


خلق گریان! شکوه از دیوان کنی؟
خونتان در شیشه ها حکم شما


کار خوبان بهر جان نادیده ای 
چونکه کار عشق، بی نام و نما


زور و زردزدان تو را دوشیده اند
چون درونت گنجه ی صد حیله ها


تا تو از نور شفقّت مرده ای
ناله از نامردمی ها بس خطا


هر چه بر تو خود تویی، خود را ببین
این چنین بر خود ستمکاری چرا؟


کار دل آموز و از خود باز شو
تا بدانی کار دل کار شفا


حلمی از آن شاه خنیا فاش گفت
موعد برخاستن از خواب ما


۰

عشق یعنی اعتدالی آتشین

عشق یعنی اعتدالی آتشین
در درون شعله حالی آتشین


در برون شعله با یاران دل
گرد هم در اتّصالی آتشین


مرکز دل نور و تاج سر تنور
جان و جانان در خیالی آتشین


این چنین با مردم سرخ خدا
عشق یعنی ارتحالی آتشین


قرنها بگذشت و این یک قرن هم
بگذرد در ماه و سالی آتشین


تا رسد آن لحظه ی امر محال
در سکوت اعتزالی آتشین


دست در دست و نفس در سینه حبس
نام حقّ در انتقالی آتشین


گفت: حلمی، شد سحر از خواب خیز
وقت جام است و مجالی آتشین


۰

عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند

عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند
طرح دگری به خانه ی جان افکند


زان پیش تری که قلب میدان گیرد
صد زلزله این سلسله جنبان افکند


عشق آمد و روزگار ما دیگر شد
آن «بر همه زن» بُت زد و انسان افکند


از کاج بلند خواب ترسایی مان
شقّ القمری به شهر احزان افکند


بر برجک شب شهاب گیسو بگشود
زان حقّه سپس صلای طوفان افکند


چون خلق پریشان شد و سیمایش دید
خود صاعقه زن به خاک پنهان افکند


حلمی چو ز خانه های رخشان می گفت
خود را به سفینه های رخشان افکند


۰

بزن ای قلب خون جوشیده ی من

بزن ای قلب خون جوشیده ی من
بپاش این خوشه های چیده ی من


چه زیبا می زنی در قلب عشّاق
ترنّم های آراییده ی من


تمام عالم از عطر تو پر گشت
الا ای دلبر خندیده ی من


تو را می بینم و می میرم از عشق
شه حاضر درون دیده ی من


تو را می بوسم و می پوشم از خلق
چنین شد قسمت پوشیده ی من


بزن خوش می زنی ای پنجه ی دل
بخوان از قامت تابیده ی من


سراسر موسقی و نور بادا
جهان از ثروت پاشیده ی من


قلم در دست حلمی روح بارد
ز جابُلقای مه بوسیده ی من


۰

به تمام خلق عالم رسد این سرود نیکو

چو سفر کنم به چشمان تو ای هزار گیسو
بکَنم عبای جانم به دو بانگ مست یاهو
 
به قبای استعاره، به فلات پنج قاره
بِکِشم کمان جانم، بکُنم کمانه هر سو
 
چو سفر کنم بدانجا که عدم ندید هرگز
تو بگویی ام به تسخر که کجا و کی کجا کو
 
چو وصال عشق گیرم چه خصال عشق گیرم
چه بگویت چه سانم؟ تو مرا ببین و برگو
 
تو تو را تو را بگویم که تو خاصه رمزدانی
چو گمان وصل داری مکن این گمانه در جو
 
شه مُلک خویشتن شو، تو برون ز خویش و تن شو
بنشین و ذکر حقّ گو به میانه ی دو ابرو
 
بتکان عبای جانت ز غبار خاک و خاشاک
بنگر به خویش در روح و بنوش نوشدارو
 
گذر از خیال انسان که همه فریب و ننگ است
چه هوالحقی ست جان را،‌ همه اوست جانِ جان او
 
حلمی از خدای نسرود که خدا ز خویش بسرود
به تمام خلق عالم رسد این سرود نیکو


۰

آن روح کجا و این ره زیر کجا

آن روح کجا و این ره زیر کجا
آن لطف کجا این همه تقصیر کجا
   
آن جلوه که نورش همه بیدار کند
در خوابگه مردم تزویر کجا
 
سیماش اگر خیال تصویر کند
گوید که خیال و خال و تصویر کجا
 
بشنید صدای خنده اش عقل شبی
دیوانه شد عقل و گفت زنجیر کجا
 
در ظلمت جان فتاده صد قامت پیر
فریادکشان که جام تنویر کجا
 
زین راه که بگزیده توان گام نهاد
آوازه ی رود و ماه شبگیر کجا
 
بگشود سر رشته ی آن حرف کهن
امّا ورق و خامه ی تقریر کجا
 
حلمی به قمار عشق جان باخته بود
آن روح کجا و این ره زیر کجا


۰

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر
گوشه رو چون روح باش، گنج غنیمت پذیر
 
جلوه ی جادویی از خلوت رویا گزین
غرقه شو و راه بر زین جَرَیان کبیر
 
ساقی بحر ازل باز پیام آور است
بازگشا جان خود بر کلمات عبیر
 
ثروتم از باده ای ست کز نفسش می زنم
این دم نیلوفری بی غم چرخ اجیر

باز پلنگان شب پنجه نمودند تیز
حمله به جان می برند، هان که مگردی اسیر
 
دیده به دریا کش و غرقه ی این آب شو
نام تمنّا کن از آن دل روشن ضمیر
 
گوش بشوی و نگر، چشم گشای و شنو
با همه اعضای روح بر شو از این جسم پیر
  
چشمه ی آب حیات چیست به پا می رود؟
باز که حلمی ماست وین غزل بی نظیر


۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان