سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

گفت عاقل نان ز آزادی به است | مثنوی

گفت عاقل نان ز آزادی به است
گندم اندوه از شادی به است


بهر بوفان ظلمت شب نعمت است
در خرابی بهرشان صد شوکت است


خلق پندارد که عاقل فکر اوست
خلق با عقل است و این عقلش عدوست


عشق گوید خلق! آزادی بجو
ای گرسنه رشته‌ی شادی بجو


نان رود از کف چو آزادی رود
غم بیاید نان برد شادی رود 


این فکوران بنده‌ی نام‌اند و کام
دلقکان عقل در کوی ظلام


بی‌خردمردان کاهل هر سویند
هر که مستی را دهانش می‌بویند


هر چه بدبختی ز عقل ناقص است
ظلمت عالم ز عقل ناکس است


هر حجابی را که بر سر کرد عقل
خلقتی را ساده منتر کرد عقل


ای خلایق عقل را سنگش زنید
کاسه‌ی پوکِ سر آونگش زنید


تخت و تاجش بر سرش ویران کنید
این شه عریانه را عریان کنید


این خران خاک آزادی‌ستیز
این شرورعقلان آبادی‌ستیز


این زبان‌بازان خوار بی‌سخن
خلق‌خواران، سایه‌بازان کهن


یک تن و در هر دو هیکل چپّ و راست
یک تن‌اند و یک لجن بی کمّ و کاست


گفت عاشق حرف حق: شادی بجو
نان بخواهی هم تو آزادی بجو

حلمی

مثنوی آزادی | حلمی

موسیقی:‌ Adrian von Ziegler - Prophecy

۰

مثنوی آتش

چه باشد زهد جز ایمان‌فروشی؟ 
به جای جانسپاری جان‌فروشی


به صحن دیده‌ها افتی و خیزی
نه با نفس ریایی می‌ستیزی


خوشا ای روسپی تن می‌فروشی
نه چون زاهد برهمن می‌فروشی


تو را این بندگی در صحن خلق است
که نان و خانمانت رهن خلق است


تو نه حق بهر حق گم می‌پرستی 
تو ای پوسیده مردم می‌پرستی


سر سجاده‌های خودنمایی
به کوی خلق حیران هوایی


تو را در بند خود ابلیس دارد
چو تو بس بنده دامن‌خیس دارد


مجیز عقل گفتی مرد ترسان
که عقلت دست گیرد کوی رحمان


ولیکن عقل بردت کوی شیطان
و شیطان گفت ایشان را بسوزان


بسوز ای روسپی خودنمایی
که آتش داد پیغام رهایی


بسوز ای خفته روزی سر برآری
بسوزی تا بدانی چیست یاری


حلمی

مثنوی آتش | حلمی

موسیقی: تانیا صالح - طریق الحب

۰

مثنوی «اندرز ماه»

مثنوی «اندرز ماه» | اشعار حلمی

پیر خوشان آمد و اندرز داد
جان به می روح‌‌پزان ورز داد

گفت بنوشید و برقصید خوش
عشق بریزید و بورزید خوش

غم مکند راه به دلها زند
دل مکند از ره می جا زند

غم چو رسد گردن او بشکنید
کلّه‌ی پر دغدغه‌اش بکّنید

ذکر شعف بر لب و ساغر به دست
فارغ از این عالم آهن‌پرست

فارغ از این مردم کبر و نما
فارغ از آسایش جمع هوا 

ای مَلِکان روحِ هنر پرورید
گوهر پنهانِ سحر پرورید

فرد شوید از همگان وا شوید
نیک عرق‌ریز زوایا شوید 

خانقهی! آن طرفی راه نیست
تکیه‌نشین! ماه لب چاه نیست

صوفی از آن راه به صحرا نشست
کوفی از آن شیوه‌ی پروا نشست

پیله‌ی پندار همه بدّرید
در سر و پر یکسره آتش زنید

باور و شک هر دو ز راه دق است
هر که یقین کرد به حق عاشق است

هر که به تسلیم دمادم پرید 
صحبت پیمانه دمادم شنید

عهد خوشان را به دمی نگسلید
هر چه که هست از عمل عشق دید

حکم نهان را همه انجام داد
مزد نبستاند و فقط کام داد

او به ره خاشع سلطانی است
خادم بی‌منّت جانانی است

ای دمران راه میان است و بس
بی‌خبران خانه به جان است و بس

قبله یکی آن به درون دل است
قبله کجا قبله‌ی آب و گل است

نامه‌ی یاری که به هر ماهْ خوش
شاهِ برون هست و درون شاهْ خوش 

هم به درون هم به برون ره برید
تا به نهایت نظر شه برید

گفت و سخن را به قوافل رساند
کشتی رقصنده به ساحل رساند

رفت و سخن را به سر جان زدم
آمدم و باده‌ی پیمان زدم

حلمی

۰

عشق بیامد..

عشق بیامد.. | مثنوی | تک بیت | حلمی

مثنوی‌های حلمی را می‌توانید در اینجا بخوانید.

۰

مثنوی «عشق بیامد»

عقل برو، زوزه مکش، خاک شو
یا که حجاب افکن و چالاک شو


گرچه که چالاکی تو مردن است
یا غم در وقت و قضا خوردن است


تو ملخ جزء‌خوراکی و بس
بنده‌ی بی‌جیره‌ی خاکی و بس


عام ز دست تو به بند و عزا
خاص به اندیشه‌ی تو مبتلا


در سر ابلیس چه پیچیده‌ای
نور ندیده‌ای و نخندیده‌ای 


دیو ظلامی، تو سرشتت بد است
زاده‌ی زندانی و مامت دد است


عشق چو آمد تو دگر پا بچین
دست ادب گیر و به کنجی نشین


طفل شرارت‌زده‌ی بی‌هوا!
عشق چو آمد دگرت نیست جا


عشق بیامد که به رقص آورد
ظلمت صد قرن به یکجا برد


نور دهد، صوت دهد، سورها
تیغ زند گردن صد ادّعا


عشق بیامد تو به قربان عشق
حکم کند مرگ تو دیوان عشق


عشق بیامد دم دیگر مزن
سلطنت عشق ندارد سخن


عشق نوازنده‌ی بی‌منّتی‌ست
قاتل صد دوزخی و جنّتی‌ست


عشق بیامد همه برپا شوید
بال گشایید و به بالا شوید


حلمی

مثنوی عشق بیامد |‌ حلمی

۰

مثنوی سکوت و حرکت

ای دوست تو این پند گوهربار شنو
از یار شنیده ام، تو از یار شنو


سرّت به معلّمان خودخوانده مگو
با وصل‌فروشان ز ره‌ مانده مگو


بی‌تاب مشو، حرف نهان جار مزن
با هیچ کسی دم از دم یار مزن


بی‌عذر برو کلام استاد بخوان
هر نامه که هر ماه تو را داد بخوان


هر پرسش اگر هست به آن ماه نویس
با خون دل و خامه‌ی پرآه نویس


گر حکم کند سوی خط یار شتاب
هر جا بدهد اذن پی کار شتاب


با هیچ کسی ساز دلت ساز مکن
طومار سکوت هیچ دم باز مکن


یک واژه مباد چشم اغیار دهی
یک لحظه سکوت عشق آزار دهی


تو عذر کنی که هجر در کار شده است
این هجر تویی که حجب دیدار شده است


افلیج نه‌ای، سوی ره ناب بیفت
گر ماه به چشمه شد تو در آب بیفت


در خاک شو گر شاه تو را اذن دهد
پرواز کن ار ماه تو را اذن دهد


بر جای خودی که عشق عزم تو کند؟
تو ناز کنی و عشق بزم تو کند؟


در راه شو ای کودک خودخواه بیا
تا ماه بیا در سوی آن ماه بیا


از خویش گذر، درخت‌سانی تو مگر؟
همراه شو، بی پای و میانی تو مگر؟


ای دوست تو این پند گوهربار شنو
از یار شنیده ام، تو از یار شنو


حلمی

مثنوی سکوت و حرکت | حلمی

۰

عشق باشد نکته ی هستی عزیز | مثنوی

عشق باشد نکته ی هستی عزیز
چون بگیری نکته را رستی عزیز


 عشق از رنج آید و رنجست گنج
گنج از رنج آید و عشق است رنج


در ره این نکته سرگردان شدم
قرنها خندیدم و گریان شدم


تا نهایت رازها مکشوف شد
جان دیوانه به حق مشعوف شد


بعد قرنی از خمار و از فراق
صبر و طاقت گشت چون از درد طاق


آتشش بنشست جانم پاک کرد
تیغ چشمانش جهانم چاک کرد


گفتمش ای جان پنهان، من کی ام؟
حال پنداری دَمِ بی باکی ام!


ناگهان افراشت شمشیر از نیام
چاک زد صد دامها از ظلم و وام


گفت روحی، هستی یکدانه ای
آتشی، پروانه ای، افسانه ای


راه آسان رفته ای صد بارها
سر در آوردی دم دیوارها


عشق دادی لیک بر زنجیر و غل
خواب دیدی لیک بس رویای شل


چاهها گاهی درون ره زدی
ناخودآگه گاه هم آگه زدی


خون و جنگ و شرم و ترس و اضطراب
گه شهیدی در رهی بی انتخاب


گه عبوری در میان آبها
بادبانی در شط بی خوابها


گه یکی پیغمبر خوف و رجا
گه یکی پیمانه گیر بی ریا


گه یکی سلطان عدل و راستی
گه یکی سیمای جهل و کاستی


این همه آموختی تا سوختی
این همه چون سوختی آموختی


بس به شاگردی نشستی بر زمین
آزمودی شیوه های عقل و دین


آزمودی راهها بیراهها
آزمودی چاله ها و چاهها


تا به استادی نهایت در دو کون
سرخ گشتی در نظامات جنون


با جنون فارغ شدی از این و آن
این جنون عشق باشد ای جوان


با جنون تو راست گشتی عاقبت
رنج را دیدی چه باشد؟ موهبت


چون ز خواب وصل ها بالا شدی
عاقبت دیوانه ای چون ما شدی


فارغ از دنیا و در دنیا روان
چون حقیقت گشته ای در هر میان


چون حقیقت پاسپان عشق شد
در نهایت بادبان عشق شد


چون ز هر چه بهر حق بگسسته ای
عاقبت در وصل حق بنشسته ای


پس به کار نوش و بزم حال باش
این زمان غم کشته شد خوشحال باش


حلمی

عشق باشد نکته ی هستی عزیز | مثنوی حلمی

 مثنوی‌های حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.

۰

ای سخنت عشق، سراپا خوشی

ای سخنت عشق، سراپا خوشی
تذکره ات خامشی و مدهشی


از تو عوالم همه در جوشش است
عشق به جوشیدن بی کوشش است


از تو برقصند همه سازها
نور بگیرند سرآغازها


عزم خدا کردن ما کار توست
واصل دل سالک کُهسار توست


هر دو جهت دست تو در گردش است
این قلم از دست تو بی لغزش است


روح تویی، راه تویی، ماه تو
عابر این راه تو، همراه تو


صورت تو سیرت آگاه ماست
گنج تو سرمایه ی دلخواه ماست


گنج چه باشد که تو گنجی و بس
در دو جهان نقش ترنجی و بس


بس تو عیانی و نهان می روی
ساکن جانی و روان می روی


باد تو در دست و سراپا پریم
رام تو از اوج فلک بگذریم


بار تو کوهان فلک بشکند
رخشش تو نور بر آتش زند


صوت تو چون از سر جان جاری است
جان به نگه بانی و هشیاری است


طاقت ما را به خود افزون نما
کوه به دل افکن و دل خون نما


در ره تو بار فلک برده ایم
هیچ نمردیم، نیفسرده ایم


خدمت تو معنی بخشندگی ست
نزد تو دیدیم که این زندگی ست


حرف تو را هر که زند زنده باد
هر که کند کار تو پاینده باد

ای سخنت عشق، سراپا خوشی | مثنوی حلمی

۰

ای عقل تو افتادی از سر چو کلاه شب

مثنوی کامل را بخوانید.

ای عشق خوشیم امشب با تیغ دو سر خونت | مثنوی حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان