سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

در شبی بی‌انتها

مگر در شبی بی‌انتها همچون امشب به دیدار یکدیگر نائل شویم. مگر با چنین نفس به شماره افتاده از اشتیاق، هر دو، خاطرات کهن در آتش خدا بسوزانیم و از نو متولّد شویم و به آغوش خویش بازگردیم.
 
مگر بتوانیم این بار، آتش صد هزاره از زیر خاکستر بجنبانیم و شکل کهنه از نو بازآراییم و به دیدار خویش ظفر یابیم.
 
رویای کف‌رفته یاد آریم،
روی در رو و سینه به سینه و لب به لب.
مگر در چنین شبی بی‌انتها.

حلمی | کتاب اخگران
در شبی بی‌انتها | کتاب اخگران | حلمی
۰

عمرش دراز باد!

فرهیختگی به سخن، و سخن به خاموشی.
سخن ناب از دل اخگران خاموشی فرامی‌خیزد، به بهای دردناک‌ترین و سهمگین‌ترین لحظاتی که در خاطره‌ی هیچ بنی‌بشری نیست.

زیستن در جهان، ملاقات با خویشتن است. این خویشتن دور و دراز، این تناسخ صدهزار سیّاره‌ی صدهزارهزار ساله. این چنین زیستنی از سنگ تا انسان، و از انسان تا آن ماورا که در هیچ خیال نیست. این چنین تاریخی مهیب.

از نیای آتشم. بالهام باد است. در جامه‌ی خاک، تن لطیف غریبانه می‌کشم و به سلامت‌باد آن هستی بی‌خدشه‌ی هماره حاضر در رگ‌رگان وجودم، جام حیات بالا می‌آرم: عمرش دراز باد!

حلمی | کتاب اخگران
سخن ناب | کتاب اخگران | حلمی
۰

مرگ و میلاد خدا

بی‌شک که باید بتوانم به نیکی بمیرم تا بتوانم به نیکی زندگی کنم. و نیز به عکس، بایست بهر نیکو مردن به نیکی زیست.

بی‌شک این خلقتی تباه هست، هرچند بس زیباست. 
بی‌شک خداوندگار این خلقت را می‌بایست یابید و به آهستگی بر سر شانه‌اش زد و به صراحت در چشمانش نگریست و به رسوایی گفت: آفرین!

بی‌شک این خداوندگار بایست به نیکی بمیرد تا بتواند به نیکی برخیزد و زندگی کند، و نیز به حق، آن خداوندگار منم!

حلمی | کتاب اخگران
مرگ و میلاد خدا | کتاب اخگران | حلمی
۰

سخن اشتعال

سخت‌تر، آن است که مست باشی و کلام شمرده به زبان آری، تا که هوشیار باشی و سخن گزاف. دشوارتر است نبودن و سرودن، تا بودن و ناگواری خویش با جهانیان نشخوار نمودن.
 
بعید است آتش نامنتها را از جان گذراندن و با زغال گداخته در دهان، نَسَق خاموشی کشیدن و محال را در حال شکوفانیدن و سخن اشتعال گفتن.
 
و ما هیچ‌کسان
به زمان هرگز
همیشه چنین می‌کنیم.
 
حلمی | کتاب اخگران
سخن اشتعال | کتاب اخگران | حلمی 
۰

ای عاشق دردانه برخیز به میخانه

ای عاشق دردانه برخیز به میخانه
این سد بِشِکن در بر با عزم حریفانه
برخیز و نمان بر در، این وصل به چنگ آور
چون وصل تو را خواند بگشا ره جانانه

حلمی

ای عاشق دردانه برخیز به میخانه | رباعیات حلمی

۰

از ستم دلخون شود هر کس که یارای حق است

از ستم دلخون شود هر کس که یارای حق است
در دل این صحنه‌ها صد صحنه‌‌ برپای حق است


آفتاب از مشرقِ دیوانه تا آید برون
بر سرش صد پرده‌ها آوار بارای حق است


تا برون خیزد سحر از خیمه‌ی ظلمانی‌اش
صد درفش از نور دل تا صبح رقصای حق است


هر چه دل گوید کنم آن گفته‌ها را خوبتر
دل سرای راستی، سینه اهورای حق است


با ملایک بیختن هست و تبار آدمی
روح را خاکی دگر از نو پذیرای حق است


گر دراز افتاد این ققنوس را برخاستن
نیمروز عشق را حالی سمیرای حق است


زاید این مام کهن امروز صد ققنوسها
آذر دیرینه را امروز مجرای حق است


آتش مهر است این، قلّاب ابراهیم نیست
بوسه‌ای بیدارکُن از کام زیبای حق است


چادر اندوه را بر جان عریان تکّه کن
حلمیا در کار کن تیغی که برّای حق است

۰

سوی ما گردی؟ به پنهان دلیم

ما در این خانه مقیمان دلیم
پیش و پس را کشته در جان دلیم


نیست با ما نی زمان و نی مکان
سوی ما گردی؟ به پنهان دلیم


حرف با ما بی زبان در خویش زن
گوشهای روزگاران دلیم


کار ما را بی بدن در روح بین
در بدن هم از سواران دلیم


هم گم‌ایم از خویش و هم از دوستان
مَه‌فروپوشیده یاران دلیم


اینِ عقل و دین به هر سو ریخته‌ست
آن بجو ای جان که ما آنِ دلیم


گرچه با شاهی و ماهی شوکت است
برکت ما این که دربان دلیم


حلمی از این رازها با خویش گفت
تو شنیدی، گو ز خویشان دلیم

ما در این خانه مقیمان دلیم | غزلیات حلمی

۰

از واحه‌ی انسانی تا قاره‌ی یزدانی

از واحه‌ی انسانی تا قاره‌ی یزدانی
آن عشقْ پشیمانی، این عشقْ پریشانی


این عظمتِ لا در هیچ، این موجِ سراینده
این هستیِ در تغییر در بوته‌ی زروانی


زان سایه گذر کردم تا نور شدم یکسر
در نور شدم آخر بی سایه‌ی ایمانی


بی‌سایه و بی‌باور هر لحظه بتی در بر
هر لحظه بتی دیگر بشکسته به آسانی


با جان می‌آلودم یک لحظه نیاسودم
می‌نوشم و می‌رانم در اطلس توفانی


موج عدمم بنگر، اوج قدمم بنگر
آن سویْ ضعیفانی، این سویْ حریفانی


تا پی نکَنَم از خود جاویده نخواهم شد
یابیده نخواهم شد بی تابش پنهانی


حلمی فلکم بنگر، بی هول و شکم بنگر
آنسویِ شب آدم، آنسویِ مسلمانی

از واحه‌ی انسانی تا قاره‌ی یزدانی | غزلیات حلمی

۰

این گردش چرخ ناگهانی

این گردش چرخ ناگهانی
این رایحه‌ی خوش‌‌ نهانی


این ره که گذر به هیچ دارد
تا هیچکسان آسمانی


زین خطّه وصال روح پاشد
زین روح دوتن تو هیچ دانی؟


بنشین و مجهّز از میان شو
برخیز که وقت پاسبانی


بادا که کنون به دست آید
بادی ز سرای لامکانی


بر باد و روان به منزل خویش
بشنوده سرود خسروانی


پیمان نویی ز مهر بسته
حلمی به نوای جاودانی

این گردش چرخ ناگهانی | غزلیات حلمی

۰

دروغ آمد که دامانم بگیرد

دروغ آمد که دامانم بگیرد
زمین و خانه و جانم بگیرد


دروغ ارچه زمین و خانه بگرفت
نبتوانست آسانم بگیرد


چو جان از گوهر ناب الهی‌ست
به قحطی مُرد تا آنم بگیرد


سخن از حشمتِ فردوسِ روح است
به گاهِ خشک بارانم بگیرد


زبان راستی در کام دارم
چو رزم آید نگهبانم بگیرد


به مُلّاتازی و بیگانه‌سازی
که بتوانست پنهانم بگیرد؟


از آن پنهان بخیزم کوی تا کوی
جهان را گوی رخشانم بگیرد


حجاب اهرمن بر صورت نور
بسوزانم که جانانم بگیرد


به نام عشق، حلمی چامه بسرود
ز ایران تا انیرانم بگیرد

دروغ آمد که دامانم بگیرد | غزلیات حلمی

۰

تأمّل کن کلام عاشقان را

تأمّل کن کلام عاشقان را 
سلامی ده سخنهای نهان را


میانِ پرسش و پاسخ زمینی‌ست
خمش بنشین و پیدا کن میان را


بدان کشور رو که جز تو در آن نیست
بدین مقصود پیدا کن یکان را


سر عاشق ورای آسمانهاست
دلش در سینه می‌کوبد زمان را


سری نو بهر دل باید بیفراشت
دلی دیگر بباید ساخت آن را


ببخشد خاصه آب زندگانی
بر آن تشنه‌ که بخشد آب جان را


مگو جز حقّ و جز نیکی میندیش
اگر چه این نباشد مردمان را


به حلمی صبحدم آن بی‌نشان گفت
به آتش راست کردی این زبان را

تأمّل کن کلام عاشقان را  | غزلیات حلمی

۰

در خانقهان روح برخاسته‌ایم

در خانقهان روح برخاسته‌ایم
آری به جهان روح برخاسته‌ایم


آن هیچکسان عقل بگریخته‌اند
ما پادشهان روح برخاسته‌ایم


پنهانیِ ما کسی به پیدا نگرفت
سربسته به جان روح برخاسته‌ایم


از معبد پنهان سویتان تاخته‌ایم
ما عقل‌کُشان روح برخاسته‌ایم


پیغمبر صبحیم و هواخواه شبان
در خواب به خوان روح برخاسته‌ایم


مشهورتر از طریق بی‌نامی نیست
حلمی به نشان روح برخاسته‌ایم

در خانقهان روح برخاسته‌ایم | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان