سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

به جستجوی خویشتن؛ بتاز!

غشاهای ضخیم از اراده فردیت را پوشانده‌اند، حجابهای تاریک و دالانهای دهشتبار از آنچه "من درست می‌دانم" و "حق با من است" و "باید دیگران را به راه خود کنم". روح گمگشته در ظلمات انسان، روح به تکاپوی برخاستن از دامان گِل‌آلود خدا.


نخست حجاب را دانستن و آنگاه برانداختن. عقل می‌گوید غفلت را بستا! دور باش و مصون بمان از زندگی! عشق می‌گوید با زندگی بیامیز و مخاطرات را بپذیر! عقل می‌گوید بترس و در امان باش! عشق می‌گوید بی‌باک باش و بتاز!


روح بازی‌خورده‌ی معلّمین دروغین، این استادان تعویق و نفاق. روح به جستجوی معلّمین حقیقی، آن استادان اتّصال و وفاق. روح بازی‌خورده‌ی خویش، روح به جستجوی خویش.


نخست قیدها را دانستن و آنگاه بگشودن. عقل می‌گوید بندها را بپرست! آسایش در اسارت است. مصون باش از آزادی! سجده کن! بنده باش! گدایی کن! عشق می‌گوید برخیز و قامت راست کن! راه را ببین! بال بگشا و به پرواز درآ! 


تنها یک اراده‌ی حق و آن اراده‌ی تسلیم ساختن خویش به دستان حق.


حلمی |‌ کتاب لامکان

به جستجوی خویش |‌ کتاب لامکان

موسیقی: Sedaa - Homeland

۰

این دایره زندان است، هم قفل شکن هم در

این دایره زندان است، هم قفل شکن هم در
زین پنجره بیرون شو، این قصّه به پایان بر
 
زین دانش انسانی جز وهم چه حاصل شد
آن دانش بی‌آخر در روح به جا آور
 
بیمار و ملولی باز، در حال نزولی باز
برخیز ز مشت گل، این سایه‌ی خاکستر
 
راحت شو ز فرسایش، این خانه‌ی آلایش
سامان تو این جا نیست، پرواز کن از بستر
 
این لحظه چو وابینی هیچ از تو نیاید کار
کار از تو نباشد هیچ، بی‌کار شو راهی بر
 
ای یار دو جام آور تا شاد شوم زین هیچ
صد خاطر ظلمانی هم پاک شود از سر
 
یک آن به رها دادم هر سایه که می‌سفتم
دیگر نه به صرف آید این قسمت و این مصدر
 
احوال سفیران را می‌دیدم و می‌خواندم
افسانه چو می‌خواندم افسانه شدم آخر
  
رنجی‌ست به جان خفته، آتش‌زن و جان‌فرسا
حلمی چو صبوری کرد برخاست از این مجمر

این دایره زندان است، هم قفل شکن هم در | غزلیات حلمی

۰

تمرین برخاستن، بی‌جا شدن

این یک تمرین شنیدن است، و یک تمرین دیدن. از خویش بیرون آمدن و از مرزهای خویش پا بیرون نهادن. پا از دانش‌های مرسوم و عرفانهای سنّتی و سخنان مشهور و موسیقی‌های منقضی و قابهای کهنه و روشهای پوسیده بیرون نهادن و خود را در ماورای خویش و در ماورای حروف نوشته‌شده و تصاویر برپاشده و اصوات منسوخ تنها یافتن. این زندگی یک تمرین برخاستن است. 


به قصد شنیده‌شدن، اصوات به سراغ تو نمی‌آیند. به قصد دیده‌شدن، زیبایی‌ها از تو سراغ نمی‌گیرند. تو باید به سمت ایشان برخیزی. تو باید از خود قدم بیرون بگذاری. و چون تو با چیزی فراتر از خویش مواجه شدی، در خدمت آن خواهی بود. 


این سفر روح است و آن تنها تکرار اذکار و یک جا نشستن نیست، بلکه نشستن و از جا برخاستن است. چرا که نوها در جا نیستند و تو باید به جستجوی ایشان بی‌جا شوی. تو امن خویش را باید ترک کنی، و تا خطر را نجویی و در آغوش نگیری بیدار نخواهی شد و تنها یک تکرارکننده حروف و تجربیات دیگران خواهی بود و تنها یک سایه خواهی بود در خدمت سایه‌ها، در حالیکه توهّم در نور بودن می‌کنی.


حلمی |‌ کتاب لامکان

تمرین برخاستن | کتاب لامکان | حلمی

موسیقی: Samurai - Japanese Lofi HipHop Mix

۰

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست
آن سوی نه فلکش یک‌تنه از جا برخاست
قالب صورت و اسماء و صفت را بشکست
کار دیدار خدا بود و چه زیبا برخاست

حلمی

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست | رباعیات حلمی

۰

آزاد خواهد شد

Painting: Gravity by Jake Baddeley

کبوتر هنوز باور نکرده کبوتر است،‌ پروازش کوتاه است، خوراکش دان است و اسیر دام و نام و غرور و افتخار است. کبوتر هنوز نمی‌داند صلحش جنگ است و جنگش بازی کودکان است. کبوتر خود را انسان نام نهاده و هنوز ندانسته انسان هیچ نیست جز غشایی ضخیم و خرقه‌ای تاریک بر روح.


کبوتر هنوز باور نکرده روح است و هنوز ندانسته عقاب است، عقابی در غشای کبوتر، و چون باور کند این غشا فرو می‌سوزد و خاکستر می‌شود و عقاب از میانه‌اش پر می‌کشد. عقاب هستی حقیقی اوست و چون او از کبوتری دست کشد آزاد خواهد شد و در ارتفاعات بی‌انتهای خدا بال خواهد گشود.


حلمی | کتاب لامکان


نقاشی: جاذبه از جیک بادلی
۰

چنین وصلی دل شوریده خواهد

چنین وصلی دل شوریده خواهد
چنین صبحی شب خوندیده خواهد
چنین عشقی سراسر شعله بازی
یلی بیرون ز خود پاشیده خواهد

حلمی

چنین وصلی دل شوریده خواهد | رباعیات حلمی

۰

ای جان من از کناره بیرون برخیز

تابلوی استدعای دین شناسان اثر ولفگانگ لتل

ای جان من از کناره بیرون برخیز
از جلوه ی آشکاره بیرون برخیز


چون شعله به کام سرخ هیزم بنشین
از این تن بدقواره بیرون برخیز


آنجا که خمار عشق دامن گیر است
باز آ و به یک اشاره بیرون برخیز


این جمعیت عقل به خون خواهد خاست
پیش از شرر قداره بیرون برخیز


آلاله ی روح کوی دیگر روید
یک بار شد و دوباره بیرون برخیز


حلمی خبر از پیاله ها بشنیدی
از خویش به فکر چاره بیرون برخیز


تابلو: استدعای دین شناسان، اثر ولفگانگ لتل


موسیقی: "روح رقصان" از دریس المعلومی | عودنوازی
۰

چون خدا برخیز

گفت بیهوده تمنّای کار و بار آدمیان مکن! نان در موسیقی زن و نور در شراب! دست بالا بر و از خورشید سهمی در دهان کن. صبحانه؛ نور خدا، ناهار؛ صوت خدا، و شام این هر دو با توأمان!


شب از انسان رخت برکش
و سحر چون خدا برخیز.


حلمی | کتاب لامکان

۰

این راه دل و در وصال است

این راه دل و در وصال است
باز آ و ببین درون چه حال است
برجه به درون آتش عشق
بی عشق پرندگی محال است

حلمی
خواندن آثار حلمی در کتابخانۀ دلبرگ؛ اینجا.
اشعار حلمی | کتابخانه دلبرگ | ادبیات عرفانی معاصر
موسیقی: Zhaoze - See You In The Dusk

۰

سوی تو که در خوابی در روح به پروازم

سوی تو که در خوابی در روح به پروازم 
تو در همه زنجیری، من بر همه می تازم 
سوی تو بگیرم هان تا عشق به جا آری
تا سر تو برافرازی من نیز سر اندازم
حلمی

۰

برو بیرون شو از خود، خوش سفر کن

برو بیرون شو از خود، خوش سفر کن
برو آن سوی دیگر را نظر کن
برو آنجا که منزلگاه ماه است
سرای مهربانان خوش گذر کن
حلمی

۰

رستم از آن روشنی های حقیر

رستم از آن روشنی های حقیر
رستم و من نیستم دیگر به زیر


چیستم من؟ یک قلم در دست یار
کیستم من؟ قاصد شاه منیر


از کجایم؟ آسمانهای بلند
سر کشیده تا فلکهای حریر


از چه گویم؟ موسقی نام او
سررسیده بر زبانم همچو شیر


همچو شیرم نعره کش از عمق شب
باز روحم گشته از جانش سفیر


نیستم من آدمی هم نی پری
عاشقم، آزاد از چرخ اجیر


گفت حلمی با نوای عشق رست
از چهار و هشت افلاک شریر


۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان